آپارتمان 66 واحدي
پيادهروي
ليلي فرهادپور
روزنامهنگار
تصميم گرفت كه صبحها راه برود. همه ميگفتند پيادهروي مادر همه ورزشهاست. روحيهاش هم اينجوري خوب ميشود. دكتر گفته بود به خاطر طلاق دچار افسردگي شده و بايد ورزش كند. هوا سرد بود و سوز داشت. درختهاي پارك خلوت بودند و خاكستري و قهوهاي سوخته عين فيلمهاي ترسناك مهي رقيق همه جا را گرفته بود. پيرمردي كيسه به دست به گربههاي پارك غذا ميداد. گربهها ميو ميو كنان از همه جا سرازير شده بودند كنار درختچهاي كه پيرمرد غذاها را برايشان ريخته بود. سر استخوان مرغي دعوايشان ميشد و آنكه زورش كمتر بود زودكنار ميكشيد و پيرمرد تكهاي اختصاصي برايش ميانداخت. گربههايي كه زودتر آمده بودند و حالاسير شده بودند در گوشه چمن نخنمايي كه نور كم زور آفتاب روشنش كرده بود لميده بودند و خودشان را با ليس زدن نوازش ميكردند. پيرمرد كيسه خالي را به سطل آشغال انداخت و رفت روي نيمكتي كنار وسايل ورزشي نشست. زن با يكي از اين وسايل در حال ورزش بود. پيرمرد از جيب بزرگ پالتويش روزنامه مچاله شدهاي درآورد و شروع كرد به حل كردن جدول. زن از ورزش دست كشيد وكنار پيرمرد نشست. سه حرفه و يك دنيا را در بر ميگيرد. زن فوري گفت عشق. پيرمرد گفت: آفرين دخترم! زن خجالت كشيد و سرش را پايين انداخت. پيرمرد گفت: اما دنيايي را هم ميتواندخراب كند. زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: اما بدون آن زندگي ميسر نيست. زن چيزي نگفت. پيرمرد گفت: زن اولم سر زا رفت. امادوباره عاشق شدم. زن دومم 30 سال زندگيم را پر كرد. عاشق گربهها بود. مرا هم عاشق گربهها كرد. هر روز با هم ميآمديم و به گربهها غذا ميداديم. دلم برايش تنگ شده. زن پرسيد: همسر دومتان هم به رحمت خدا رفته است. پيرمرد لبخند تلخي زد و گفت: رحمت خدا هميشه شامل حال همه است. شامل حال ما هم هست. زنم آلزايمر گرفت الان ديگه منم نميشناسد. پيرمرد بلند شد. بايد ميرفت دنبال نوهاش مهد كودك. دخترش سر كار ميرفت. زن آنقدر پيرمرد را نگاه كرد تا كوچك و كوچكتر شد. دلش خواست باز هم عاشق شود...