آرام نميگيرم
ساره بهروزي
باد موهايش را پريشان كرده است. دوست دارم تا صبح باد بوزد كه نگاهش كنم. شال گردنش را دور دهانش ميپيچد، حيف شد از خندههايش دور ميشوم. دوست دارد با من حرف بزند. امروز اتفاقي در حالي كه دست مادرش را گرفته بود و خريد ميكرد، ديدمش. مدتي پنهان ميشوم پشت درختي كه كهنسال است. ميترسم مرا ببيند، ميروم. سوار اتوبوس ميشوم. نفسم از شلوغي ميگيرد ايستگاه بعد پياده ميشوم، باد تندي ميوزد. قدمهايم را تند بر ميدارم.
در آپارتمانم را محكم ميبندم. شيشه پنجرهام ترك ميخورد. كتري را آب ميريزم روي گاز ميگذارم. بيفايده چند بار فندك گاز را ميزنم روشن نميشود، كبريت هم ندارم. نميدانم بدون چاي هم ميشود سر كرد يا نه؟ مدام تكرار ميكنم چيزي نيست. درست ميشود. تا وقتي هست عذاب ميكشم. نيست، عذاب بيشتري ميكشم. آتشي كه در خرمن ميافتد خشك و تر را باهم ميسوزاند. انگار اين ضرب المثل هميشه كاربرد دارد. كوچك و بزرگ نميشناسد خاصيتش سوزاندن است. به جاي چاي گرم، بستني ميخورم. يك كاغذ برميدارم مركب قهوهاي را باز ميكنم. ظرف مخصوص را پر از ليقه كرده و مركب را رويش ميريزم. ني را برميدارم و ميتراشم. يك ماه طول كشيده تا اين ني از دزفول به دستم برسد. فكر ميكنم تهيه ابزار خوب هميشه براي بهتر نوشتن نيست. يكجور قدرداني است، ارزش قايل شدن براي كاري كه زحمت زيادي كشيدم تا به جايي كه خواستم برسم. قلم را داخل دوات ميزنم.
يك شب آتشي در نيستاني فتاد/ سوخت چون عشقي كه بر جاني فتاد
شعله تا سرگرم كار خويش شد/ هر نياي شمع مزار خويش شد
آتش و ني، مزار و جان در هم ميلغزند. ابر و باد روي كاغذ تشكيل ميشود. اشكهاي بيموقع، زحمت چند ساله را هدر ميدهند. حواسم پيش موهاي باد زدهاش است. سرنوشت را خودمان انتخاب ميكنيم. اگر موافق پيش رفت كه عقل و تصميمهاي بجا و به موقع خودمان را كامل و بينقص ميدانيم. اگر با تصميمهاي نابخردانه ذهنيات و پيشبينيهايمان ناجور شد، بدون درنگ قسمت و روزگار را دخيل ميدانيم؛ غافل از اينكه هرچه هست نتيجه كاشتههاي خود ما است. وقتي بيمار شد تحملش برايم سخت بود. جدا شديم. خيلي التماس كرد به خاطر تنها دخترمان باهم بمانيم. قبول نكردم. به جاي تلاش براي درمانش، خودم را راحت كردم. ولي هميشه گفتم سرنوشت من اين طوره كه او بيماري لاعلاج بگيره و زود بميره. بچه را خواست كه با خودش ببرد. اصراري نكردم پيش من بماند. فكر كردم خيلي زنده نميماند و دخترم برميگردد.
زنده ماند و بزرگش كرد. خوب و سرحال. بارم را بستهام، فرصتي ندارم. تصويرش را روي كاغذي ميكشم هماني كه چند ساعت پيش ديدم. به سرعت در كنارش مينويسم يك شب آتشي... چند سرفه راه نفسم را ميبندد. موهايش را از دو طرف بافته، دستم را ميگيرد و با خود ميكشد. كنار تختش مينشينم تا لالايي شبانه را بخوانم.