سودابه سياوش را كشت
اسدالله امرايي
«وقتي شش سالم بود پدربزرگ ديگر مرا نميشناخت. خانه او پايين خانه ما بود. گاهي وقتي من براي رفتن به مدرسه از باغ ميوه او ميانبر ميزدم، پشت سرم چوب پرتاب ميكرد كه با چه اجازهاي از باغ من رد ميشوي. گاهي هم برعكس، از ديدنم خوشحال ميشد، به طرفم ميآمد. پدربزرگ درگذشت و من اين ماجراها را فراموش كردم تا اينكه بيماري پدرم آغاز شد. » آلزايمر دمانس يا فراموشي پديده تازهاي نيست. زوال عقل است كه حالا به مدد جهان ارتباطات توجه جامعه به آن جلب شده و رماننويسان و اديبان و هنرمندان كه خود جزوي از اجتماع در معرض اين زوال به شمار ميآيند نسبت به آن واكنش نشان ميدهند. رمان پادشاهي در تبعيد نوشته آرنو گايگر كه با ترجمه شيرين قرشي در انتشارات ققنوس منتشر شده به همين حكايت ميپردازد. «اگر مرگ نبود، انسان كمتر به تفكر ميپرداخت و اگر انسان كمتر فكر خود را به كار ميگرفت، زندگي به اين زيبايي نبود... مرگ يكي از دلايلي است كه زندگي را در نظر من اينچنين جذاب ميكند، اوست كه باعث ميشود دنيا را بهتر ببينم اما اين دليل نميشود كه به او خوشامد بگويم. مخرب است، حيف از اين همه زيبايي كه از دست ميرود. اما از آنجا كه مرگ اجتنابناپذير است حالا هرچه هم كه زندگي بر بقاي خود پافشاري كند ، خشم بر آن عوعوي سگ در دل شب را ميماند» از خانم قرشي پيشتر رمان ديوار را خوانده بودم از نويسنده اتريشي مارلن هاس هوفر كه نويسندهاي با شهرت جهاني است. ديوار هم در انتشارات ققنوس منتشر شده بود.
سودابه سياوش را كشت، مجموعه داستان كوتاه هادي خورشاهيان است كه در انتشارات نگاه منتشر شده است.«بهمن شعلهور اسم يك آدم است. يك مترجم كه كتابهاي خوبي را به خوبي ترجمه كرده. اين را گفتم كه بدانيد خودم ميدانم، اما الان من اصلا نميخواهم درباره اين مترجم مشهور حرف بزنم. ميخواهم درباره بهمني حرف بزنم كه شعلهور بود. حواستان نرود به بهمن پنجاه و هفت كه انقلاب شد. خودم هم خيلي مطمئن نيستم بهمن شعلهور مورد نظر من به اين دو تا بهمن شعلهور ربط دارد، يا ندارد. يك شب خواب ديدم تنهايي بلند شدهام رفتهام كوه. نه اينكه با ابزار و ادوات رفته باشم مثلا فتح قلّه. همين طوري با يك كولهپشتي رفته بودم با ماشين تويوتاي آبيام تا پاي كوه و بعد از راه باريك پيچدرپيچي داشتم ميرفتم توي دل كوه. راه تا يك جايي فقط گِل و شُل بود، ولي از يك جايي ديگر برف نشسته بود روي و توي راه. نميدانم چقدر جلو رفتم كه ناگهان نميدانم در كجاي جهان انفجاري رخ داد و بهمن فرو ريخت. بهمن همين طور كه فرو ميريخت، حالا بر اثر انفجار يا شايد اصطكاك، آتش گرفت و تبديل شد به بهمن شعلهور. حالا شايد اگر من خودم در تظاهرات روزهاي انقلاب شركت نكرده بودم، يا خشم و هياهوي ويليام فاكنر را با ترجمه بهمن شعلهور نخوانده بودم؛ براي شعلهور بودن بهمن، صفت ديگري انتخاب ميكردم. حالا مثلا بهمن سوزان يا بهمن آتشين يا حالا هر چيز ديگري. از هادي خورشاهيان پيشتر من هومبولتم در انتشارات كتابسراي تنديس منتشر شده بود.