من و تصوير من
محسن آزموده
در شماره پيشين به اين اشاره كرديم كه ژان پل سارتر فيلسوفي بود كه در كافه ميانديشيد، بر خلاف عموم آدمهايي كه در روزگار ما زمان زيادي را در كافه وقت صرف ميكنند، اما بعيد است از اين فضاي عمومي براي انديشيدن بهره بگيرند.
قرار بر اين شد كه نمونهاي از تاملات كافهاي سارتر را بيان كنيم، تا ضمن اينكه ميبينيم يك فيلسوف تيزهوش چطور به مشاهده مناسبات انسانها ميپردازد، نكته جالب توجهي را نيز از او فرابگيريم. ايدهاي كه سارتر از تامل در رفتار آدمها در يك كافه ديده را خودش با تعبير فرانسوي mauvais foi بيان ميكند، اصطلاحي كه درباره ترجمهاش به فارسي بحث و حديث زياد است.
برخي با توجه به معادلي كه انگليسيزبانها براي آن پيشنهاد كردهاند (bad faith)، از تعابيري چون رياكاري يا باور دروغين يا سوءنيت بهره گرفتهاند، اما عادل مشايخي در مقدمهاي كه بر ترجمهاش از كتاب تعالي اگو نوشته با توجه به تحليل ويژه سارتر از اين مفهوم توضيح ميدهد كه اين اصطلاح «متضمن گونهاي خودفريبي و دروغ گفتن به خود است؛ در وضعيت پارادوكسيكال كسي كه دروغ ميگويد و آنكه باور ميكند، هر دو خود من هستم». او بر اين اساس معادل «دروغباوري» را براي اين مفهوم پيشنهاد ميكند.
اما دروغباوري چنان كه سارتر مدنظر دارد يعني چه و چه ربطي به كافه نشيني سارتر دارد؟ مساله به تحليل سارتر از آگاهي و باور باز ميگردد. اگر بخواهيم خيلي ساده قضيه را تشريح كنيم، ماجرا از اين قرار ميشود كه از نظر سارتر انسان به دليل آگاهياي كه دارد، از موجوداتي كه فاقد آن هستند، متفاوت ميشود.
ويژگي موجود آگاه (مثل انسان) اين است كه بر خود منطبق نيست، برخلاف درخت و چوب كه بر خودشان منطبق هستند، يعني در انسان همواره تضادها و شكافهايي ميان آن انسان هست. ميان «آنچه انسان فكر ميكند كه هست»، «آنچه ديگران فكر ميكنند كه آن آدم هست»، «آنچه آن انسان واقعا هست» و « آنچه انسان از خود مينماياند»، تفاوتهايي وجود دارد. يعني ما يك انسان داريم با دستكم چهار تصوير متفاوت: يكي تصويري كه خودش از خودش دارد، ديگري تصويري كه ديگران از او دارند، سوم تصوير او چنان كه واقعا هست (اگر بتوان چنين تصويري قايل شد) و چهارم تصويري كه انسان با وجود آنچه خودش فكر ميكند هست از خود مينماياند. بحث سارتر درباره دروغباوري مشخصا به آگاهي فرد از خودش و وضعيتي كه در آن هست، اشاره دارد. او براي روشن كردن بحث از آدمهايي كه در كافه هستند، بهره ميگيرد.
يك مثال او گارسون كافه است، فردي كه «ژستها و حركاتش اغراق شده است؛ زيادي سريع حركت ميكند. با قدمهاي محكم و شتابناك به سوي مشتريان ميرود، با شور و شوق بيش از حدي خم ميشود تا سفارش بگيرد؛ با صدا و نگاهش علاقه و توجهي بيش از آنچه براي سفارش گرفتن لازم است، نشان ميدهد».
از نظر سارتر اين گارسون دارد نقش بازي ميكند، اما مساله فقط اين نيست. به هر حال همه ما در زندگي روزمره در حال نقش بازي كردن هستيم و در جايگاههاي مختلف بر اساس نقشهاي متفاوتي كه داريم (كارمند، همسر، پدر، ايراني، تهراني، مرد، يك آدم ميانسال و...) تصويرهاي متفاوتي از خودمان عرضه ميكنيم و تا حدودي نيز به آن آگاه هستيم. وضعيت دروغباوري اما زماني رخ ميدهد كه فرد با يكي از نقشهايش يكي ميشود يا دست كم ميكوشد كه چنين باور كند (و در دروغباوري باور ميكند). در مثال ما فرد مذكور طوري رفتار ميكند كه انگار گارسون است و چيز ديگري نيست.
در حالي كه از نظر سارتر ويژگي اساسي آگاهي در همين عدم امكان انطباق ميان اين نقش و خود فرد است، مسالهاي كه گارسون ما با دروغ گفتن به خودش (و در نتيجه ديگران) آن را انكار ميكند و با اين انكار زمينهاي فراهم ميآورد كه مسووليتهاي انساني خودش را وا نهد. دروغباوري در مورد يك گارسون شايد چندان خطرناك نباشد، اما فرض كنيد فرد مذكور آيشمن باشد كه به استناد نقشي كه در نظام نازيها برايش تعريف شده بود يا باور كرده بود، شمار زيادي آدم را كشت. در چنين موردي اين آدم با دروغباوري هويتي تو پر و شيءواره از خود ميسازد و نكته مهم آن است كه به آن باور دارد.
باوري كه توجيهي خطرناك براي اقدامات او فراهم ميكند و مستمسكي براي وانهادن مسووليت اخلاقياش ميشود. اينجاست كه وجه غيراخلاقي دروغباوري از يك سو و مسووليت هر انسان در تن دادن به چنين وضعيتي از سوي ديگر برجسته ميشود.
به عبارت ديگر سارتر به خوبي با نگاه تيزبينش نشان ميدهد كه چگونه رفتار و گفتار آدمها در يك كافه نشانگر سرشت اساسي مناسبات بشري است و اگر نيك بنگريم، وجه تراژيك يا كميك و در هر دو حالت انسانهاي انتخابهاي انسانها را بازمينماياند.