گزارشهايي از آنچه در دل جهان محروم ميگذرد
روايت دوم؛ زندگي متفاوت و تجربههاي جديد
بهناز انديشهراد
از بازار زيرچادر ميوه و سبزي خارج شدم و دنبال نانوايي گشتم. شهر بانگي پر شور است و زندگي جريان دارد. زنان سينيهاي فلزي بسيار بزرگي را كه خوشههاي موز روي آنهاست بر سر گرفته و خيلي راحت راه ميروند. رنگ لباسهاي آنها هيجانانگيز و با شكوه است. زرد، سبز، نارنجي، آبي، قرمز، سفيد؛ اطرافم پر از رنگ و درخشش آنهاست. سراغ يك كافه كوچك را ميگيرم كه نان باگت ميفروشد. در بانگي، چندكافه، رستوران و نوشيدني فروشي وجود دارد كه توسط فرانسويها اداره ميشود. به دليل اينكه سازمانهاي بينالمللي زيادي در اين شهر براي حمايت از برنامههاي دولت وجود دارند، كارمندان اين سازمانها از اين مغازهها خريد ميكنند و در آنجا غذاهاي غير محلي ميخورند. البته نان و غذا در اين مغازهها بسيار گران است و براي مردم عادي به هيچوجه قابل تهيه نيست. وقتي كه به نان فروشي رسيدم از دور بچههايي را ديدم كه صورتها و پيشاني عرق كردهشان را به شيشه ويترين مغازه چسبانده بودند تا داخل آن را ببينند. منظرهاي سخت تلخ بود كه تنها بايد از دور به آن نگريست. من هم چنين كردم. داخل كافه شدم تا چند نان بخرم. مثل اين بود كه 40 سال زمان به عقب برگشته بود. ميزها و صندليها و پيشخوان كافه، ليوانها و فنجانها آنچنان قديمي بودند كه ميشد به هركدامشان چند دقيقه خيره ماند. خانم جواني جلويم ظاهر شد و لبخند زد. نانهاي باگت زير دستمالهاي سفيد و تميز روي پيشخوان چيده شده بودند. متوجه شدم اين امكان وجود دارد كه چند تكه از يك باگت را بخرم. 5 برش نان را برايم در يك كيسه گذاشت و گفت شبها براي شام تا ساعت 12 كافه باز است. اسمم را ميپرسد و ميگويد دلش ميخواهد دفعه بعد وقتي وارد مغازه شدم با اسم كوچك صدايم كند و حافظهاش را امتحان كند. بلند ميخندد و من هم. از مغازه بيرون ميآيم و هنوز چند متر جلوتر نرفتهام كه متوجه ميشوم چند كودك به دنبالم ميدوند و جيغ ميكشند. ميايستم. دهانشان را با دست نشان ميدهند و به كيسه نان اشاره ميكنند. همان بچههاي پشت ويترين مغازه هستند. كيسه نان را به يكي از آنها ميدهم، سريع بازش ميكند و به بقيه بچهها هم از آن ميدهد. دوباره به نان فروشي برميگردم. حال و هواي عجيب و غيرقابل وصفي دارم، تصوير حجم انبوه نانهايي كه هر روز در جهان و ايران دور ريخته ميشود از جلوي چشمم ميگذرد. با شنيدن صداي خانم جوان سعي ميكنم از اينكه اسمم يادش مانده، خوشحالي كنم. زن ميگويد اگر ده بار ديگر هم نان بخري باز دنبالت ميآيند و دقيقا اين اتفاق ميافتد. تصميم نهاييام بدون خريد نان به خانه برگشتن است. به سمت خانه، تا نيمههاي راه بچهها همراهم ميآيند، كيفام را ميكشند و بازي ميكنند. در اين هواي گرم كفش يا دمپايي به پا ندارند. زيبايي صورتشان، بازيگوشي و جنب و جوش پر شورشان از ياد نرفتني است. وارد خانه ميشوم، برق نيست. زير نور شمع، مطالبي را كه درباره تاريخ كشور آفريقاي مركزي همراه آوردهام ميخوانم. ادامه دارد.