دوباره تاكسي...
سروش صحت
«سلام». راننده تاكسي نگاهم كرد و گفت: «عليك سلام... نبودي؟» گفتم: «بالاخره عيد بود و تعطيلات، من هم اين ور، اون ور بودم.» راننده پرسيد: «دوباره شروع شد؟» گفتم: «بله.» راننده پرسيد: «عيد كجا بودي؟» گفتم: «تهران.» گفت: «تمامش؟» گفتم: «بله.» راننده پرسيد: «كيف كردي؟» گفتم: «از چي؟» گفت: «از خلوتي... هوا... بارندگيها.» گفتم: «بله، خيلي كيف كردم.» راننده پرسيد: «الان خوشحالي؟» گفتم: «الان كه ديگه تمام شده.» راننده گفت: «همه چي تمام ميشه ولي مهم اينه كه تو كيف كردي، بعد تمام شده.» گفتم: «من دلم ميخواست تمام نميشد.» راننده دوباره گفت: «همه چيز تمام ميشود... وقتي هست، حواست بهش باشه، بعدش هم خوشحال باش.» از پنجره بيرون را نگاه كردم، باران ميآمد، باران برگهاي سبز و تازه درختها را با طراوتتر از هميشه كرده بود، بعضي از درختها شكوفه داشتند و كوهها در دوردست ديده ميشد.