آب و نان و موبايل
ديبا داودي
از آن زمان كه براي به دست آوردن كتاب، آن هم به شكل اماني سر و دست ميشكستند و آدمها به خاطر آنكه قصهاي را خوانده باشند، خطرات جاني و اجتماعي را به جان ميخريدند كمتر از نيم قرن گذشته است. كمتر از نيمقرن پيش كه ماه و روشنياش چراغ مطالعه پدران و مادران ما بود و از رواق خانه تا دشتي از لاله، جز نهر و پرچين چيزي چشمانداز اهالياش را مخدوش نميكرد و هنوز آدمها براي دست به دست كردن خبر فوري مرگ چهره محبوب كشورشان در تلگرام از يكديگر پيشي نميگرفتند، ميشد كساني را جست كه در صف كتابخانهها ميايستند تا بتوانند تازهترين كتاب نويسنده محبوبشان را در دست بگيرند و با ولع هرچه تمامتر بخوانند.
«يا هوآ» نويسنده تحسين شده چيني در خاطرات خود نوشته است: «ما در روستاي دورافتادهاي زندگي ميكرديم. روستايي كوچك و دور از شهر. به خاطر همين موضوع هم نه كتابفروشي داشتيم نه كتابخانهاي بزرگ. به ما كوپن داده بودند. كوپن مطالعه. اين در حالي است كه از گوشه و كنار ميشنيديم يك جور انقلاب و موج فرهنگي جهان را فرا گرفته است و براي آنكه بتوانيم ما ساكنان روستايي هم اين موج فرهنگي را دريابيم، ناگزير به مطالعه بوديم. چه چيزي بهتر از رمانهاي غربي؟ رنگ و بوي جهاني تازه داشت. اگرچه بعضيها آن دسته از كتابها را مخدر و سمي تلقي ميكردند اما براي ما فرقي نداشت، بايد ميخوانديم. يك روز صبح كوپن كتاب در ده توزيع شد. من بعد از طلوع خورشيد خودم را به كتابخانه رساندم. صف بود! هم محليها، تمام شب را در صف ايستاده بودند و منتظر بودند متصدي كتابخانه بيايد. ولولهاي بود. متصدي كتابخانه آمد. آمد و با آمدنش انگار سطلي از آب يخ روي سر من ريخت. او گفت فقط به پنجاه نفر كتاب ميرسد. فقط به پنجاه نفر كتاب ميرسيد و من نگون بخت نفر پنجاه و يكم بودم. پنجاه نفر خوشبخت، ميتوانستند آنا كارنيناي شگفتآور و ديويد كاپرفيلد را پيش از من بخوانند و لابد به بداقبالي من بخندند.» امروز اما اوضاع كتابخواني چين اينگونه نيست. ممكن است صفي براي كتابي تشكيل شود اما آدمها اگر فقط چند روزي ديرتر شانس مطالعه كتابي را پيدا كنند بدبخت خطاب نميشوند و ملاك بدبختي، سرك نكشيدن در هزارتوي پرماجراي قصه نيست. اين روزها، صفهايي كه شبانه در كشورهاي پيشرفته تشكيل ميشوند تا صبح زود، نخستين صاحبان كالايي باشند احتمالا به گوشيهاي هوشمند مربوط است و در كشورهاي كمبضاعت، شايد با دغدغه تلخ آب و نان.