كنسرتي به وسعت شهر
سيد علي ميرفتاح
داريد با خودتان به بدبختيهايتان فكر ميكنيد. از اداره زدهايد بيرون و در اين گرما، سرتان را انداختهايد پايين و داريد از سمت سايه كيف روي كول راه ميرويد و حساب و كتاب ميكنيد. چالهچولههاي زندگي به اين راحتي پر نميشوند. يك كله و يك گله؛ يك حقوق بخور و نمير كارمندي و هزاران خواهش و تمنا. صاحبخانه و مدير مدرسه بچهها و رييس بانك و عباس درياني، سوپري سركوچه، با كلي غريبه و آشنا در پس ضميرت به ترتيب قد به صف شدهاند تا سهمشان را از حقوق و مزايا و اضافهكار و حق ماموريت و حق عائلهمندي و يارانه و كوفت و زهرمار بگيرند و از نو بروند ته صف. هيچكدام از اين خيالات واهي از پس جمع و تفريق ساده دخل و خرج برنميآيند. هيچكدام از اين فكرهاي صد من يك غاز قادر به جفت و جور كردن بدهكاري و بستانكاري نيستند. هر چقدر از خرج و برج زندگي درز ميگيري باز هم پاي طلبكارهاي عمده از لحاف بيرون است. پاي توقعات هم بيرون است. پاي خواهشهاي ضروري و غيرضروري هم. يكي خانه نو رفته بايد برايش چشم روشني ببريد. ديگري بچهدار شده بايد برايش كادو بگيريد. آن رفيقي كه به مناسبتي چند سال پيش كاسه آورده بود، حالا ادب حكم ميكند كه برايش قدح ببريد... گور باباي مال دنيا. بالاخره خدا روزيرسان است و هر طوري هست چرخ زندگي ميگردد. با نگرانيهاي فرهنگي چه بايد كرد. از ونك تا سرِ فاطمي پياده آمديد و اين همه فكر كرديد، عقلتان قد نداد كه چطور يك حيوان شرور زده و بچه مردم را به اين وضع فجيع كشته. بيچاره خانواده آتنا. بيچاره خانواده قربانيان. «از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود/ زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت.» از هر طرف كه ميرويد به ديوار نگراني برميخوريد. نگراني اقتصادي، نگراني فرهنگي، نگراني سياسي، نگراني فلسفي، به همه اينها اضافه كنيد اين بحران لعنتي هويت را... غرق در فكر و نگراني و غم و رنج و اندوهيد كه يك باره نغمه دلنشين سهتاري هوش را از سرتان ميپراند. انگار كه در بر بيابان به واحهاي رسيده باشيد با آبي و سايهساري و چمني. چشم ميچرخانيد ميبينيد دخترخانمي، در كمال متانت، سر به زير انداخته و كنار پيادهرو نشسته و دارد ساز ميزند. چقدر هم قشنگ ميزند. پا شل ميكنيد و اين نغمه را تا آخر ميشنويد. انگار كه كنار خيابان در اين ازدحام دود و بوق و آهن و سيمان، تكنواز سه تار گذاشتهاند. كمي حالتان خوش ميشود و اصل تصنيف يادتان ميآيد. زير لب زمزمه ميكنيد «در همه دير مغان نيست چو من شيدايي»... خدا اموات دختر را بيامرزد. چقدر بجا و بهموقع بود اين موسيقي زيبا... كمي جلوتر صداي سهتار محو ميشود و نوايي امروزيتر به گوش ميرسد. هنوز از اين واحه دور نشدهايد كه از دور واحهاي ديگر نمايان ميشود. باز هم درختي و آبي و چمني و چند جوان آلامد حسابي ايستادهاند به هتل كاليفرنيا. يكي گيتار ميزند. يكي گيتاربيس ميزند. خوب هم ميزنند... اينها اگر كنسرت ميدادند ملت سر و دست ميشكستند براي خريد بليتشان. اگر تلويزيون ميدانست چه بايد بكند حتماً اين بچهها را پيدا ميكرد و برايشان برنامه درست و درمان ميگذاشت... ميايستيد و تا آخر هتل كاليفرنيا را ميشنويد و خودتان را از شر همه آن فكرهاي لعنتي خلاص ميكنيد. قيمت اين موسيقي را اگر ميخواستيد بپردازيد بايد همه درآمد امروزتان را ميداديد. اما اين بچهها قانع و متواضعند و طمع به مال دنيا ندارند. حتي نگاه نميكنند كه چقدر در كلاهشان ميگذاريد. به راهتان ادامه ميدهيد. ديگر از آن خستگي و كوفتگي و نااميدي اثري نيست. روان جامعه از اين موسيقي صفا مييابد... صداي گيتار گم ميشود در نواي ناي جلوتر مردي نايي، روي پله مغازهاي نشسته و «هر دمي چون ني» ميزند. چقدر هم خوب ميزند. كسايي نيست. موسوي نيست، ناهيد نيست. اما هر كه هست چه حال غريبي دارد. انگار كه با دلش ميزند. ياد اين بيت مولانا ميافتيد كه «خشك چوبي خشك سيمي خشك پوست/ از كجا ميآيد اين آواي دوست» جواد آذر اگر بود شك ندارم كه به وجد ميآمد و در همين پياده رو نينواز درويش مسلك را در آغوش ميگرفت. هوا گرم است. چله تابستان است. اما مينوازد بهار مردميها دي شد، زمان مهرباني طي شد... چه جاي عجيبي شده است تهران. شهرداري چند ماه پيش نقاشيهاي بزرگ را به ديوار زده و گفته بود گالرياي به وسعت شهر. حالا خودجوش و مردمي كنسرتي به وسعت شهر برپاست. بچههاي حسابي و با استعداد و خوشقيافه و خوشلباس و نجيب و پاكدامن و هنرمند سازهايشان را آوردهاند كنار پيادهرو تا حال شما را خوب كنند. خست به خرج ندهيد و به جاي پرداخت ابريشم بها، فيلمبرداري نكنيد. به جاي اينكه لذت ببريد و حالتان خوش شود حافظه موبايلتان را پر نكنيد. سر و صداي الكي نكنيد. بايستيد و در اين موسيقي غرق شويد و لذت ببريد... قدر اين واحهها را بدانيد. قدر مامورين را هم بدانيد كه عيشتان را منغص نميكنند و حالتان را نميگيرند. دم مامورين هم گرم. دم تهران هم گرم با اين واحههاي دوستداشتنياش.