يادداشتي بر نمايش «نميتونيم راجع بهش حرف بزنيم»
غيرعاديترين رخدادها با معموليترين حرفها
شيوا مقانلو
نويسنده
ايده محوري نمايش «نميتونيم راجع بهش حرف بزنيم» جسورانه و درگيركننده است: يكي از فرزندان خانواده ناپديد شده است، ناپديدشدني كه در ادامه مردد ميشويم شايد يك فرار خودخواسته بوده؛ فراري كه باز در همان ادامه ميفهميم در باقي اعضاي خانواده احساسات مختلفي برانگيخته است: حسرت، خشم، خوشحالي، دلتنگي، اضطراب، اميد و ياس. و همه اينها طي يك ساعتي روشن ميشود كه اين خانواده پرجمعيت دور ميز غذا نشستهاند و همزمان با خوردن و نخوردن، درمورد اين ناپديدي حرف ميزنند و احتمالات مختلفي را ميكاوند كه ميتواند شامل حال فرزند مفقودشان شده باشد و تا جايي پيش ميروند كه در غيرتي برادرانه حتي از تنبيه و كشتن او در صورت پيداشدنش حرف ميزنند.
فقدان فرزند از سطح يك فرار/ گم شدن ساده فراتر ميرود و به يكي از نخستين و مهمترين مسالههاي بشري تبديل ميشود: كندن از امنيت رخوتزاي خانواده، از گرماي زهدان مادر و از خوان نعمت پدر. از ديدگاهي لكاني، فرزند حالا از اتحاد تصويري اوليهاش با مادر گذر كرده و با يك جدايي آينهاي هويتي تازه براي خود معنا كرده است. از اين رو مادر چارهاي انفعالي جز گريستن مكرر بر از دست رفتن حكمراني/ نظارتش بر او ندارد. فرزند وارد مرحله نماديني شده كه با نشستن پدر بر تارك ميز تجسم مييابد. مرحله مركب از اطاعت فرزندوار و آماده شدن براي تكيهزدن بر مسند اجتماعي پدر در روزي دور. اما انگار اين ارتباط نمادين با جايگاه والد/ اجتماع نيز كفايت نكرده و هيچ وحدت نهايياي صورت نگرفته است: فرزند گريخته تا شايد جهان بيروني بر آن فقدانهاي تمامنشدني مرهم بگذارد اما جهان بيرون از ديد و زبان الكن باقي اعضاي خانواده سياه و هراسآور و خطرناك است و به ظاهر در تقابل با امنيت كليشهاي يك ميز شام خانوادگي. و نكته همينجاست: اينكه كليشه امن ميز خودش به چندشآورترين و خطرناكترين و پرهرجومرجترين جاي دنيا تبديل ميشود؛ سرشار از انواع سوءتفاهمهاي زباني و رفتاري. ابزورديته حاكم بر اين فضا يادآور آثار سوررئاليستهايي چون بونوئل است كه در «فرشته فناكننده»اش جمعي اعياني ناگهان خود را در حالي مييابند كه بيهيچ دليلي نميتوانند از سالن مهماني خارج شوند، و نتيجه هرج و مرجي وحشيانه است.
اما اين ايده ميتوانست در اجرا توفانيتر باشد اما در شكل فعلي كمي عقيم مانده است، بيش از همه به خاطر هموزن نبودن بازيگران و نامناسب بودن لحن ديالوگهاست. بهخصوص در راوي و برادر بزرگتر كه اول از همه به زبان ميآيند و منطقا بايد قويترين كشش را براي تماشاي كار در مخاطب ايجاد كنند. داشتن جوابي قانعكننده در برابر پرسش نقادانه «چرا اين لحن؟» يا «چرا اين نوع حركت؟» نخستين شرط اقناكنندگي هنري است، حتي براي يك اجراي (به قول پوستر كار) تجربي. شايد اين بيان رباتيك فاصلهگذار - به استثناي آتيلا پسياني در نقش پدر- براي تاكيد بر ابزورديته كار است، اما اتفاقا لحن در همان گفتارهاي سوررئاليستي روزمره است و غيرعاديترين رخدادها با معموليترين الحان همراه ميشوند كه دقيقا بر ترس فراواقعي ميافزايد. با وجود اينها جذابيت ايده مركزي ميتواند دليلي بر تماشاي اثر و مواجهه با سوال بنيادين آن باشد.