رانندگي جنسيت نميشناسد ۵
مژگان افروزي
در تمام كشورهاي جهان براي حفظ امنيت و آرامش شهر و شهروندانش قوانيني وضع ميشود كه عدم توجه به هركدام از اين قوانين با جريمههاي مختلف همراه خواهد بود. در اين ستون موارد كوچك اما موثر شهروندي را مرور ميكنيم به اميد اينكه شهروندان بهتري باشيم.
۱- ماه رمضان تابستان يك ساعت قبل از افطار بود. گوشهاي پارك كرده بودم كه پيرمردي لاغر آنسوي خيابان توجهم را جلب كرد. دو هندوانه به همراه خريدهايي ديگر به همراه داشت. مشخص بود در حمل آنها مستاصل مانده بود.
پياده شدم و سمتش رفتم. هندوانهها را بلند كردم و از پيرمرد دعوت كردم تا همراهم بيايد. سوار ماشين كه شديم گفت: يك ساعت است در گرما با اين خريدها درگيرم. راهنماييام كرد تا به خانهاش رسيديم. گفت: در خانه كسي براي كمك هست. وسايل را برايش در آسانسور گذاشتم و آمدم. قبل خداحافظي دست در جيبش كرد و يك مشت نخود و كشمش در دستم ريخت. برايم دعا كرد و آمدم.
يادآوري: خيلي وقتها والدين ما كه كتاب عمر ورق زدهاند در حمل خريدهايي كه روزي از تمام بار زندگي سبكتر بود ناتوانند. باري كه ما به راحتي جابهجا ميكنيم.
۲- آقايي به شيشه ماشين زد، شيشه را پايين دادم پرسيد از كجا برم آرژانتين؟ خوش پوش و شيك بود. ديدم خودم هم نميدانم از آنجا كه بودم چطور بايد پيرمرد را راهنمايي كنم و از طرفي هم هوا سرد بود و هم قصد داشتم همان سمت بروم. گفتم: ميخواهم بروم ميدان آرژانتين، سوار شويد شما را هم ميرسانم. كمي مقاومت كرد ولي از لهجهاش مشخص بود شهر را بلد نيست. سوار شد.
گفت: پسرش سرباز است و براي ديدن او به تهران آمده بود. ميخواستند باهم به شهرشان برگردند ولي وقتي پدر به تهران رسيد متوجه شد كه پسرش بايد 40 روز بعد برود و پيرمرد در تهران سرگردان مانده بود. ميخواست برود پايانه بيهقي تا به خانهاش برود. در راه كلي خنداندم. فارسي را راحت حرف نميزد ولي همان كه بلد بود را با چاشني شوخي و قند و نمك قاطي ميكرد. تركيب حرفهايش با آن پالتو و كلاه و عصا خيلي دلنشين بود. جلوي پايانه بيهقي پيادهاش كردم. موقع پياده شدن برگشت نگاهم كرد. اسمم را پرسيد، بهش گفتم چند بار تكرار كرد و هربار هم به پسوند «خانوم» تاكيد ميكرد و آخر هم لبخند زد و رفت. راه كه افتادم از ماشين پياده شده بود ولي مهرباني و خندهاش به دلم نشسته بود.
يادآوري: جذب مهرباني و حال خوش گاهي به سادگي يك ترمز كوتاه، يك لبخند، يك ميتوانم كمكي كنم؟ است.
۳- بايد عزيزي را به مقصدي ميرساندم. در كوچه پاييني پيرزني خميده ديدم كه به اطراف نگاه ميكرد. چند دقيقه بعد كه برگشتم پيرزن هنوز با همان حال ايستاده بود. شبيه مادربزرگ قصهها بود. همانقدر دوست داشتني. ماشين را پارك كرده و سمتش رفتم. گفتم: جايي ميرويد ميتوانم همراهيتان كنم. گفت: يادم نيست كجا ميخواستم بروم. فكر كردم شايد به فراموشي دچار است. فكر كردم عزيز ديگراني است كه نميشناسم. فكر كردم سوارش ميكنم اگر يادش نيامد به كلانتري محل ميسپارمش تا خانوادهاش بتوانند پيدايش كنند.
دو سيني مسي همراه داشت كه ميخواست بفروشد. سوار كه شد، خنكي كولر حالش را جا آورد و گفت: ميخواهم به مغازهاي كنار مترو بروم. رساندمش. گفتم: اگر كارتان خيلي طول نميكشد بمانم تا برگرديم. باآن چشمهاي تيلهاي نگاهم كرد و گفت: كارم طول ميكشد، حواسم سرجايش آمد. دعايم كرد و هنگام پياده شدن آغوشش را برايم گشود. بغلش كردم پيشانيام را با هزاران دعاي خير بوسيد و پياده شد. جاي بوسهاش در جانم شكوفه زد، بهار شدم.
يادآوري: شهر نا امني دارد با اين وجود يادمان باشد نفس موي سپيد كردهها اثر دارد. هم حال دلمان از كمك بهشان خوب ميشود هم ذكري به روزگارمان سنجاق ميشود.