• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3182 -
  • ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۷ بهمن

همراه با محوطه‌ها و بناهاي تاريخي ثبت شده در فهرست آثار ميراث جهاني

تن رنجـور 17 بت عيار

  فاطمه علي‌اصغر/ جان‌ها دميده شد تا تن‌ها بنا شوند. چه عشق‌هايي كه با خشت و گل آميخته شد تا هر لحظه به شكل «بت عيار» درآيد و بت‌هاي عيار از دل زمانه و از خاك همين سرزمين برآمدند. معجزه اين آميختگي، محبت آنها را در چشم بينندگان به ثبت رساند و آوازه شان گوش به گوش مرزها را پشت سر گذاشت تا جايي در خاطره جهان جاودانه شوند. در ايران تا به امروز، 17 اثر تاريخي اين فرصت را يافته‌اند كه نبوغ و هنر سازندگان‌شان را با ثبت در فهرست جهاني يونسكو، عالمگير كنند؛ آثاري كه اگر دل به آنها بسپاريد، زبان باز مي‌كنند و در رقص عيارگونه اسليمي‌ها و گره‌هاي آجرين‌شان از رازها و زجرهاي خود مي‌گويند. صداي‌شان را مي‌شنويد؟‬‎

 

در ستايش بزرگ‌ترين امپراتوري ايران

صدايم را مردانه مي‌كنم؛ به آواي آن سوار كه در هيات خدمت به نخستين پادشاهان ايران درآمده. صدايم را مردانه مي‌كنم به شكل سربازي كه از دروازه ملل محافظت مي‌كند، صدايم را دورگه و كلفت مي‌كنم چرا كه دارم از مهم‌ترين قصرهاي روزگار هخامنشيان محافظت مي‌كنم، صدايم اما به ناگاه زنانه مي‌شود، شيون مي‌كنم و در آتش خشم اسكندر، جانم را شعله ور مي‌بينم. من تخت جمشيدم، پايتخت تشريفاتي بزرگ‌ترين امپراتوري ايران؛ نسبم آنقدر بزرگ و جانانه است كه مرا بيش از 30 سال پيش به عنوان دومين اثر از ايران به فهرست آثار يونسكو ملحق كردند تا خاطره گرانسنگ‌ترين پادشاهي جهان آن روزگار در ياد و خاطره‌ها باقي بماند. مرا با اسب‌ها، با آدم‌ها، با حيوانات اسطوره‌اي حك شده بر ديواره‌هاي سنگي‌ام بشناسيد، آنگاه كه از قديمي‌ترين هنرها حرف مي‌زنم. آنها را مي‌بينم كه خاموش و دوربين به دست مرا ثبت مي‌كنند اما جز قالبي يك زده، جز صورتي در معرض فراموشي چه چيزي از من مانده كه ثبت شود؟ در زمستان و تابستان با مشكل آب‌هايي كه بر بدنه‌ام سرازير مي‌شود، روبه‌رويم؛ مثل پيرمردها دستپاچه مي‌شوم و ترس برم مي‌دارد اما چه كاري از دستم ساخته است جز نشستن و چشم دوختن به بلوك‌هاي سنگي صيقل‌خورده‌اي كه آرام‌آرام متلاشي مي‌شوند و مرا از خاطره‌ها پاك مي‌كنند.

بين‌النهرين زير نگين

نامم در نوزدهم ارديبهشت 1358 به فهرست آثار جهاني وارد شد اما اهالي عيلام مرا خوب به خاطر دارند؛ من نيايشگاه اونتاش گال بودم، زماني كه او پادشاه بزرگ اين قوم باستاني به شمار مي‌رفت و يارانش، ايزد اينشوشيناك را در من مي‌پرستيدند كه نگهبان شهرشان بود. بنايم را در نزديكي هفت‌تپه و 45 كيلومتري شوش امروز پله پله به سوي آسمان بردند تا 5 نيايشگاهي پنج طبقه باشم و شبيه به زنبيلي وارونه. وارونگي اما انگار در طالع من بود و هيچ‌وقت از سيل حادثه در امان نماندم؛ ارتفاعم امروز از نصف هم كمتر شده و سر به 25 متر مي‌سايم، تنم اما پامال چراي حيوانات است در محدوده‌اي كه حريم قانوني حمايت از من به شمار مي‌رود. اگرچه نخستين اثر ايراني بودم كه به فهرست ميراث جهاني قدم گذاشت اما هيچگاه از گزند حوادث به دور نماندم؛ يك روز بوي تعفن پساب‌هاي نيشكر و روز ديگر هم چراي حيوانات و دست آخر، چالش بر سر حريم قانوني‌ام. حالا روزها به خط افق شوش نگاه مي‌كنم؛ آن جايي كه نور در غروب به لبه‌هاي مرز مي‌رسد و من به ياد امپراتوري روزگار خود هستم كه بين‌النهرين را زير نگين داشت.

تن در عذاب

اگر تكه‌اي از روزگار هخامنشي در شيراز است و قصه سر به مهري دارد، داستان من را فقط كوه‌ها و تپه‌هاي پاسارگاد مي‌توانند روايت كنند. 135 كيلومتر از شهري كه امروز به عنوان پايتخت قوم هخامنشي شناخته مي‌شود، فاصله دارم اما مجموعه‌اي بي‌نظير هستم از كاخ‌ها و دروازه‌ها و كوشك‌ها. كاخ بارعام، پل، كاخ بار عام، كاخ اختصاصي، دو كوشك، آبنماهاي باغ شاهي، آرامگاه كمبوجيه، استحكامات دفاعي تل تخت، كاروانسراي مظفري، آرامگاه كوروش بزرگ، محوطه مقدس و تنگه بلاغي و كاخ دروازه دارايي‌هاي من هستند كه يادگاري ساخته‌اند از من در هيات پنجمين مجموعه ثبتي ايران در يونسكو. اما عجيب است كه چرا مرا به حال خود رها كردند، عجيب است كه چرا يك سد ناقابل را به من برتري دادند تا هر روز نگران رطوبتي باشم كه از پايه‌هاي سنگي‌ام بالا و بالاتر مي‌رود و انگار مي‌خواهد به عمق جانم ضربه بزند. اين گلسنگ‌ها كه در جرز ديوارهايم مدام در حال نشو و نماست از كجا آمده؟ چند سالي است كه در سكوت به سد سيوند فكر مي‌كنم و آنچه اين طرح عمراني عايدم كرد؛ كجا چنين معامله‌اي را انسان‌ها مي‌پذيرفتند كه مرا در آستانه مرگ بگذارند تا از سدي، برق توليد كنند؟

عبـور از مرگ

نامم، هم رديف زخم بم شده؛ زخمي كه 5 دي ماه سال 82، مرا با شما در سوگ فرو برد. ديوار هاي من به احترام مردگان شما فروريخت و اگرچه بزرگ‌ترين بناي خشتي و گلي دنيا بودم، در برابر زجر از دست دادن كودكان تان، گريستم. من ارگ بم هستم و عمرم از تمام تاريخ بيشتر است؛ پنج قرن قبل از ميلاد، ديوارهايم را با خشت و گل به سوي آسمان كشيدند تا در امن‌ترين نقطه ايران، قلعه واره‌اي باشم به يادگار از شهرهاي روزگار كهن. قلبم اما نويد مي‌داد كه حادثه‌اي در راه است؛ صبح زود چشم‌هايم به روي منظره‌اي از نخل‌هاي واژگون باز شد و شدت آن اتفاق را با تمام آجرهايم لمس كردم. پس از آن بود كه به اين فكر افتادند مرا هم به يونسكو بسپارند. احساس يتيمي مي‌كردم اما اين بهترين راه علاج بود. 10 سالي از آن ماجرا گذشته بود و  كم كمك احساس مي‌كردم هيچ چيز ديگر شبيه به روز اولش نخواهد شد تا اينكه خبر آمد، خبري در راه است. خبر آمد كه حالم رو به بهبود گذاشته و اميد است دوباره سر پا شوم. با اين اميد، اين روزها زنده‌ام، من قرن‌ها عمر كرده‌ام و يك مرگ 10 ساله نمي‌تواند زندگي را از من بگيرد، آن هم در كوير كرمان!

قرباني هجوم طبيعت

از نصرت آباد قديم مي‌آيم اگر چه امروز به تخت سليمان شهره‌ام. يادگار دوره اشكانيان هستم اما سرمه دست ساساني‌ها و ايلخان‌هاي مغول به تنم خورده و مي‌دانم كه معناي مرمت چيست و چطور مي‌شود اثري را قرن‌ها لاي زرورق نگه داشت كه آسيب نبيند. هر روز صبح چشمم را در آب آبي درياچه‌اي باز مي‌كنم كه كنار پايم در حال جوشيدن از زمين تكاب در استان آذربايجان غربي است. اما در دلم آتش آتشكده‌اي روشن است كه ساليان سال از روزگار ساساني‌ در تالارهايم مي‌سوزد و مي‌سوزد. من همسايه معبدهاي كوه بلقيسم، يادگاري باقي مانده از سلسله‌اي كه ايران را با فرهنگ جهان آشنا كرد، اين روزها اما حال خوشي ندارم و بدنم درد مي‌كند. هر شب صداي ضربه پتك‌ها را به سنگ‌هاي كوه مي‌شنوم، اما مرا انتظار فرهادي نيست كه كوه بشكند، من شيرين داستاني نيستم، قرباني هجوم طبيعتم و دست‌هاي انسان‌هايي كه به دنبال كشف رگه‌هاي سنگ، خاك و كوه را زير و رو مي‌كنند. برج و بارويم در حال فروريختن است اما هنوز دستي خبر از مرهم ندارد.

بهشت  برگ‌ها

به جست‌وجوي من در كدام بلاد مشغوليد؟ در كوير بيرجند يا در كوير كاشان؟ من از كرمان آمده‌ام يا به شيراز مي‌روم؟ بخشي از جنگل بهشهر هستم يا اصفهان؟ يزد را زادگاه خود مي‌دانم يا شيراز را؟ من يگانه‌ام، يگانه‌اي متكثر شده در آينه كوير فلات ايران و هر تكه‌ام در يك كدام از اين شهرهاست. در بيرجند اكبريه نام دارد، در كاشان، فين، در كرمان، شاهزاده ماهان و در بهشهر، عباس‌آباد. من باغ ايراني هستم، تمثال آرامش، يادگاري ثبت شده در پس زمينه مينياتورها، مرا در چهلستون اصفهان، در دولت‌آباد يزد، در پاسارگاد شيراز و پهلوان پور يزد سراغ بگيريد. مرا در سكوت، در آرامش لغزيدن ميان درختانم پيدا كنيد و طراوتي كه به كوير داده‌ام از شمالي‌ترين نقطه كشور تا جنوبي‌ترين و داغ‌ترين آنها. من
پرده پوش قتل اميركبيرم، يادگار چوگان بازي‌هاي اصفهان، من از پهلوان پور قصه‌ها دارم و راز باغ اكبريه در دل من است. من را دريابيد و بكاريد پيش از آنكه در دل خاك و بر بستر ريشه درختانم به خاك بيفتم و آخرين بقاياي من از ميان برود.

زاري گناهكاران در تن سنگي

جنگ چالدران را ديده‌ام، آوارگان لهستاني در من سكنا گزيده‌اند، تادئوس مقدس تقدس نامش را پس از خدا و مسيح، از من به يادگار دارد. درست است كه امروز كلاه سياهم در بين داربست‌هاي هميشگي پنهان شده، درست است كه يك سال با تاخير به فهرست يونسكو پيوستم، درست است كه هنوز هنگام بارندگي نگران خودم مي‌شوم اما زنده‌ام و سرپا تا روايت قرن‌ها حضور و همدلي دين‌ها و مسلك‌هاي مختلف در شمال غرب ايران باشم. جايگاه من در جنوب ماكو و در20 كيلومتري چالدران است؛ سه كليساي در هم تنيده اجزاي مرا تشكيل مي‌دهند اما فارغ از نام‌هاي سنت تادئوس، سنت استپانوس و زور زور مرا با همان اسم كوچكم، قره كليسا صدا مي‌زنند كه آشناي زبان مادري‌ام است. در ميان سنگ‌هاي تنم، اتاقك اعتراف هنوز هست. هنوز هم صدها صداي معترف به هزاران گناه در سلول‌هاي من به جاي مانده. آيا در ميان تن سنگي من ايستاده‌اي تا اعتراف كني؟ آيا هرگز صداي كساني را كه از گناهان‌شان حرف مي‌زنند و زار زار اشك مي‌ريزند شنيده‌اي؟

از قلب فرهادكش

از كرمانشاه سخن مي‌گويم؛ از جايي در قلب تاريخ، از لابه‌لاي سنگ‌هاي قديمي‌ترين كوه‌هاي جهان. از دل زاگرس، از بدنه كوهي كه يادگاري از فرهاد دارد. من سنگ‌نوشته‌‌اي بر دل كوهم، بيستون
فرهاد كشم! كمتر از يك فرسخ با كرمانشاه فاصله دارم اما آنچه در دل من نقش بسته، پيامي است كه تمام جهان روزگاري آن را شنيده است. در من نخستين متن شناخته شده ايراني از دودمان هخامنشي به ثبت رسيده با نوك قلم استاداني كه در عصر آهن و سنگ زحمت تمدن را به دوش مي‌كشيدند. من يك متن تاريخي‌ام، شرح پيروزي داريوش بر گوماته مغ و آن جا كه ياغيان به پاي ايرانيان مي‌افتند. من سند اسارت نيستم، يادگاري از شهامت و دليري‌ام و به همين خاطر است كه هنوز آنهايي كه به ديدارم مي‌آيند اشك شوق در چشم جاري مي‌كنند. اگر با چنين دبدبه و كبكبه‌اي بگويم كه حالم خوب نيست، جلال تاريخ ايران را زير سوال نبرده‌ام؟ اگر بگويم نگران اين كارخانه پتروشيمي هستم كه در كنارم آرام آرام دارد به كار مي‌افتد، حرف نابجايي نزده‌ام؟ من 520 سال قبل از ميلاد مسيح بر ديوار حك شده‌ام آيا اين تصوير نبايد تا زمان زنده ماندن اين كوه، پا برجا بماند؟ كسي كه صداي مرا مي‌شنود به ياري‌ام مي‌شتابد
چرا كه مي‌داند، وقتي سنگ حرف مي‌زند، وقتي كه سنگ خود را واگويه مي‌كند، طاقت  صبوري‌اش طاق شده.

آتش در جان

بوي فرش مي‌آيد و ادويه، بوي خوراك‌هاي دست‌ساز، بوي ساچ و رنگ و وقتي كه راهروهاي درونم را آبپاشي مي‌كنند حاجي‌هاي بازار، بوي خاك بازارچه همه تبريز را مي‌گيرد. من يكي از بزرگ‌ترين بازارهاي سرپوشيده ايران و حتي آسيا هستم و شايد به همين خاطر بود كه روزي نامم را در فهرست يونسكو قرار دادند تا حواس دنيا به من باشد كه از جنس آجر و تيرك‌هاي سقفم. وقتي كه جاده ابريشم به راه بود، شهرم، چهارراه اين راه تجاري به حساب مي‌آمد؛ آن روزها درونم پر بود از ابريشم چين و پارچه هند و باروت ژاپني. من مملو بودم از آنچه صنعتگران و كشاورزان و عطاران ايراني به عرق جبين فراهم مي‌كردند تا از راه ابريشم به دنيا سرايت كند. آن روزها درونم پر بود از آدم‌ها، جهانگردها، باربرها، تجار و اشراف كه در كنار مردم عادي قدم مي‌زدند و به هر تيمچه و سرايي كه مي‌رسيدند سر مي‌كشيدند بلكه سوغاتي تازه به چنگ آورند. يك روز اما آتش به جانم افتاد و مرا از ياري يونسكو محروم كردند.
 آتش تمام تيمچه‌ها و سراها و سرسراها را بلعيد، پارچه‌ها را در هم فشرد و سيم‌هاي برق را قطع كرد. عصر آن روز، روي آجرهايم ردي ماند كه گمان كردم ديگر هيچگاه پاك نخواهد شد شايد اما شانس آوردم. مرمت و بازسازي‌‌ها از سوي كارشناسان شروع شد و سانت به سانت، مرا صيقل دادند تا جايي كه لبخند يونسكو بار ديگر به رويم شكفت و از يتيمي نجات پيدا كردم.
حالا اما آنهايي كه به ديدنم مي‌آيند شأن حضورم را با زباله‌هايي كه در اطراف مي‌پراكنند، فراموش مي‌كنند. من اما نمي‌خواهم در تبريز مه گرفته، در تبريز باقرخان و ستارخان، فراموش شوم.

سماع در خانقاه

خيلي ديرتر از ديگر آثار فرهنگي ايران، قدر مرا در يونسكو شناختند و مجوز عبورم را به فهرست‌شان امضا كردند. نمي‌دانستند كه من مقبره شاه اسماعيل اول و همسرش را در درون خود دارم، نمي‌دانستند كه من بزرگ‌ترين شيوخ صفويه را در خود
نگه مي‌دارم، نمي‌دانستند كه من آرامستان جنگ آوران چالدران هستم. اما فهميدند و يك روز با نام بقعه شيخ صفي‌الدين در جهان شناخته شدم؛ در نزديكي شهر اردبيل و با
قنديل خانه، چيني خانه، پناهگاه و... منحصر به فرد. روزگاري من منزلگاه و خانقاه شيخ صفي بودم تا اينكه وصيتنامه‌اش به اجرا درآمد و او را در اتاقكي كنار خلوتخانه‌ام جا دادم؛ جايي كنار حوضخانه و روبه‌روي باغچه‌اي فرح افزا. گردهمايي شاهان مرده در من بود كه هنرمندان را به سويم كشاند تا زيباترين آثار سلسله صفويه را در من به يادگار بگذارند. ميرعماد، ميرقوام‌الدين، محمد اسماعيل و... فقط چند تا از بي‌بديل‌ترين خطاطان آن عصر بودند كه هر روز، صداي قلم‌شان بر تنم شنيده مي‌شد. امروز شايد وضع من بهتر از ديگر آثار تاريخي ايران باشد؛ پناه امن و سرد اردبيل، مرا از بيم مشكلاتي كه براي ديگر آثار تاريخي پيش مي‌آيد، مصون داشته. هفت قرن پيش ساخته شده‌ام و مي‌خواهم، قرن‌ها همين جا بمانم تا شب‌ها در خلوت دشت، آرام آرام با نجواگرانم،  سماع  كنم.

چشم كور بينا

هر چه تاريخي است در پيش من معاصر به حساب مي‌آيد و آنچه قديمي است، نو و تازه. من از عمق تاريخ از باستاني‌ترين حفاري‌ها كشف شده‌ام و اگرچه عنوانم تلخ است و يادآور درد سوختن يك شهر اما اكنون رازدار تاريخي هستم كه جز من سند ديگري در دست ندارد. 6 هزار سال از زندگي نخستين ايرانيان در من مي‌گذرد، 280 هكتار وسعت دارم و درونم پر است از مناطق مسكوني، مناطق صنعتي، حكومتي و حتي گورستان‌ها. از درون من چشمي مصنوعي بيرون كشيده‌اند كه اوج دانش پزشكي جهان را به انسان صنعت‌زده امروز يادآوري كرد و آنقدر قديمي‌ام كه دوره برنز تمدن جيرفت قديمي است. از من امروز چيز زيادي نمانده، توقعي هم از خشم آسمان و بي‌رحمي زمين و اسيدِ زمان ندارم. عمر من آنقدر زياد است كه گاه تاريخ در محاسبه آن اشتباه مي‌كند پس چطور بايد از خراب شدن ديواره‌ام بترسم يا از گم شدن تكه سفالي‌ام برنجم؟ در كوير سيستان و بلوچستان، روزها را با آفتاب گرم پشت سر مي‌گذارم و شب‌ها در تاريكي خنك بيابان به دوردست‌ها خيره مي‌شوم، من بيش از هر چيزي به دنبال كاوشگران تازه‌ام تا درونم را بشكافند و قصه‌هاي تازه براي آيندگان بگويند. من شهر سوخته‌ام، يك بار آتش گرفته‌ام  تا جاودانه شوم.

پنجره‌اي رو به آبي‌ها

آرام باشيد تا در سكوت، صداي چرخيدن آب را در قديمي‌ترين سازه صنعتي بشر به گوش تان برسانم. اگر به شوشتر آمده‌ايد چه سوغاتي از اين بهتر كه دلگيري بي‌وفايي و بي‌پاسخي‌ها را با شنيدن صداي آب در حفره‌هاي دست‌ساز كوه پاسخ دهيد. اگر صدايي در بيرون به صداي شما پاسخ نمي‌دهد، من هستم؛ بزرگ‌ترين سازه آبي جهان و مي‌خواهم شنونده من باشيد تا در سكوت شب‌هاي شوشتر، من شنونده شما شوم. ده‌ها آسياب مرا سرپا نگه داشته‌اند و از جنس بازي سنگ و آب، بزرگ‌ترين شبكه زيرزميني شهري را در خودم جا داده‌ام. معماري آب ساخته‌ام با خلل و فرج‌هاي سنگ تا گندمي، آرد شود و دل خوزستاني‌ها گرم! پس عجيب نيست كه دشمنم، فاضلاب باشد وقتي كه از جنس آبم. فاضلاب‌هاي شهري مدتي است كه گلويم را ول نمي‌كنند، نمي‌گذارند آزادانه به چرخش بپردازم و كاري را كه قرن‌ها كرده‌ام، تكرار كنم.
مي‌ترسم كه نكند پرونده مرا از يونسكو بگيرند كه اگر اين اتفاق بيفتد، ديگر همين ميزان حمايت‌ها را نخواهم داشت و با سيلي صورت سرخ كردن بي‌فايده مي‌شود.

خون قجر

هنوز صداي قدم‌هاي كمال‌الملك را مي‌شنوم كه آهسته و لنگان‌لنگان، تابلوي ناصرالدين شاه را به دست داشت و از تالار آينه‌ام بيرون مي‌آمد. عمر زيادي ندارم اما عمرم به اندازه تمدن تهران است، اگر در اين سال‌ها، كشف تازه‌اي نشده باشد. من دردانه شاهان قاجارم، كاخ گلستان و حقيقتا گلستاني. اگرچه بناهاي داخلم در دوره‌هاي مختلف ساخته شده‌اند اما آنچه كه امروز از من باقي مانده، ارگ سلطنتي است كه مهم‌ترين يادگار حكومت قوم قاجار در تهران به حساب مي‌آيد. روزگار ساخت من اما قديمي‌تر از اين حرف‌هاست و اگر عمر سلسله صفويه اجازه مي‌داد، من كودك آن سلسله مي‌شدم. شمس‌العماره دارم، گنجينه عكس روزگار مدرنيته اوليه ايران در درون من است، تخت پادشاهي آنجاست و آنچه كه از روزگار زندگي درباري باقي مانده. من حياط خلوت ازدحام بازار بزرگ تهران هستم براي آنها كه مي‌خواهند از پول فرار كنند و ساعتي در آرامش يك باغ قدم بگذارند. درهاي من هميشه گشوده است، اگرچه نگرانم و نمي‌دانم با ساختمان‌هايي كه همين طور در اطرافم رشد مي‌كنند و بالا مي‌آيند چه كار بايد بكنم؟

صداي آواز قدم‌ها

يادگار قرن يازدهمم. وقتي كه اصفهان نه نصف جهان كه تمام دنياي آن روز بود. مرا بزرگ‌ترين ميدان جهان آن روزگار لقب دادند اما هر چه پيرتر شدم، سبقت جوانان را در گوشه و كنار اين گيتي به چشم ديدم و دم فروبستم. من همچون صفحه شطرنج روزگار، پرم از مهره‌هاي مهم؛ مهره‌هايي كه قلبِ فرهنگي‌ترين شهر ايران را ساخته‌اند. شاه عباس مرا براي بازي چوگان خلق كرد اما بعدها معبري شدم براي اصفهاني ها؛ آنهايي كه از مسجد جامع بيرون مي‌آيند و هوس خريد در بازار مي‌كنند و آنهايي كه دل در گرو يادگارهاي صفوي دارند بايد قدم‌هايشان را بر فرش دل من بگذارند. چه جواناني عشق‌هاي‌شان را در تن من يافتند، رويم قدم زدند و از آينده‌اي باشكوه سخن گفتند. اين فرش اگر چه زخمي است، اين فرش اگرچه بي‌توجه رها شده اما خشنودم كه جمعه‌ها به گام‌هاي مومنان متبرك مي‌شود. در من هنوز يادگارهاي بازگشت امامقلي‌خان از فتح جزيره هرمز هست، از چراغاني‌هاي روز رژه ارتش، از بازي‌ها و نمايش‌هايي كه در محضر شاه رونمايي مي‌شد تا به دنيا صادر شود. پس همان طور كه نگذاشتيد، برج جهان‌نما، سايه‌اش را بر سر من بيندازد و نگذاشتيد مترو، تنم را به لرزه درآورد، حواس‌تان چهار چشمي به من باشد؛ من سومين بناي ميراث فرهنگي ايران هستم كه در فهرست يونسكو به ثبت رسيده اما حتي اين ثبت 30 ساله هم هنوز نتوانسته مرا
ايمن   نگه  دارد.

جنگيدن با ابديت

10 قرن پيش مرا در ميدان شهر فراز كردند تا برجي باشم به نشانه دقت و نظم ايراني‌ها در رياضيات، شوكت و جلال پادشاهي شمس‌المعالي قابوس بن وشمگير و بعدها البته مقبره او. مي‌گويند شيوه معماري‌ام، رازي است يعني از گذشته بسيار دور آمده و عاري از هر گونه تزيين است. به همين خاطر پيراستگي‌ام را حالا بعد از هزار سال هنوز دوست دارم. دوست دارم آجرهايي را كه به سادگي كنار هم قرار گرفته‌اند و با شيبي ملايم مرا به آسمان مي‌رسانند، دوست دارم پهنه البرز شرقي را كه هر روز صبح به احترامش كلاه از سر برمي‌دارم و دوست دارم و اگر آرتور پوپ درست گفته باشد نشانه‌اي هستم براي پادشاهي شاهي كه هميشه دوست داشت با ابديت بجنگد و جاودانه شود و بعيد هم نيست كه حالا با شناخت من در دنيا، وشمگير هم يك قدم به آرزويش نزديك‌تر شده باشد. بيش از 50 متر ارتفاع دارم و بلندترين برج تماما آجري جهان به حساب مي‌آيم و اگر هنوز دوست داريد مرا ملاقات كنيد، بهترين موقع روز، قبل از اذان ظهر است كه آسمانم پر از پرنده‌هاي طواف مي‌شود. شايد در اين ملاقات كمي كج ايستاده باشم، پس كلاهتان را صاف كنيد و به قضاوت بنشينيد و از حضورتان بر جداره‌ام يادگاري باقي نگذاريد چرا كه من خود يادگاري مردي هستم كه در لغات سختگير و در مملكت داري، باهوش بود.

طنين آبي كاشي‌ها

اگر قرار باشد تنها يك مسجد از مجموعه مساجد عظيم و يگانه ايران، در دنيا شناخته شود، حتما نام مرا خواهيد شنيد. من مجموعه‌اي از بهترين‌هاي هنر اسلامي را در خود دارم و آنقدر بزرگ هستم كه لفظ مسجد جامع اصفهان برايم كوچك نباشد. مرا به عنوان چهارمين اثر در فهرست يونسكو به ثبت رساندند اما اين پايان راه نبود؛ تازه ابتداي آشنايي جهان با آن چيزي بود كه چون نگيني در خود نگه داشته بودم؛ كاشي‌هاي بي‌نظير، گچبري‌هاي يگانه، خراطي‌ها و اسليمي‌هايي كه چون پيچك بر تنم بالا رفته‌اند و گنبد بزرگم كه در حاشيه ميدان نقش جهان مي‌درخشد، مرا به نمونه‌اي از بهترين‌ها بدل كرده است. سال‌ها و قرن‌ها در آرامش نصف جهان بر گودي ميدان اصلي شهر نشسته‌ام و جز زخمي كه صدام بر تنم به يادگار گذاشت، دست هيچ نااهلي، حريم مطهرم را آلوده نكرده است. روزي كه موشك از آسمان به بدنه‌ام خورد، باور كردم كه اين شروع ايستادني دوباره است. شروع قرن‌ها مقاومت و همين طور هم شد. امروز هم اگر اين چند جمله كوتاه را پيشكش مي‌كنم نه از آن روست كه خودي نشان دهم، بيشتر به اين خاطر است كه براي ساخت و سازهايي كه اطرافم مي‌تازند با شما دردل كنم. كدام تمدني حاضر است يگانه مرواريد سفته‌اش را اين طور آسان در ميان ساختمان‌هاي زشت و بدشكل رها كند و حواسش نباشد كه مسجد جامع اصفهان ديگر تكرار نمي‌شود؟

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون