نقدي بر كتاب « خروس» به مناسبت سالروز تولد ابراهيم گلستان
خروس از ابتدا راهنماست
سعيد كاويانپور
«خروس»، داستاني چند لايه است و به لحاظ گستردگي معنايياش انتظار نميرود كه به برداشت واحدي منجر شود. «خروس» تداعي هرچه كه باشد (روشنفكر، جدال سنت و مدرنيته يا حتي پيشگويي انقلاب) بيشك يك نماد تمامعيار است: در عين اينكه با ظرافت نشانهگذاري شده و به مفاهيم متفاوتي ارجاع ميدهد، با مابهازاي مادياش هم پيوندي تنگاتنگ دارد. «خروس» آنقدر با جزييات ساخته و پرداخته شده كه كاملا باورپذير، عيني و واقعي به نظر ميرسد.
فقط شخصيت نشده، قهرمان است و داستان را جلو ميبرد. تاثيرگذاري اين حيوان به حدي است كه آدمهاي داستان را به حاشيه برده و به شخصيتهاي فرعي بدل كرده. بر اين اساس خواننده فقط در حد نياز با راوي، همراهش و حاجي آشنا ميشود. اين نهتنها ايراد نيست (برخلاف آنچه گفته ميشود)، نقطه قوت داستان است. اگر غير از اين بود، قهرمان از كانون توجه خارج ميشد و نشانههاي نمادينش به چشم نميآمد.
«خروس» از ابتدا راهنماست: پيش از داستان، اسمش روي جلد كتاب به ذهن مخاطب تلنگر ميزند. نمود همان جنباندني است كه در مدخل داستان به آن اشاره ميشود.
همين ويژگي «خروس» است كه بهانه روايت داستان ميشود و چندي بعد كل بندر را دستخوش تغيير ميكند. شهري كه بدو ورود راوي، خواب و خالي به نظر ميرسد: نخلهايش كج، گزها پير، دگلها لخت، دامهاي ماهي خشك، آب از صفا افتاده، ساحل نمدار و سست است و كوچه بوي كهنگي ميدهد.
معرفي شهر به همين خلاصه ميشود كه تيپ بندر در بيايد. بدون ذكر اسم، ابعاد يا جغرافيايش به صورتي كه بيهويت بماند و شناخته نشود. چون خود شهر اهميت ندارد، تنها يك واسطه است كه به لحاظ كهنگي و ناپاكي به كشور ارجاع ميدهد و تداعي چيز ديگري نيست. همينطور بز سر در خانه حاجي، معنايي جز سنت ندارد: خشك، تو پوك و قناس است، هيكلي معيوب و چرك. ريشو، با چشمهاي مرده، دست و پاي چوبي، پهلوي شكسته و شاخ و كله بريده. حاجي هم در حدي شخصيتپردازي شده كه به اسمش بخورد: خاص نشده، هيچوجه تمايزي ندارد، تيپ باقي شارلاتانهاست: سالوس، طماع و زورگو، يادآور مثلث زر و زور و تزوير. اين تمثيلها جايگزين حاجي، بز و شهر ميشوند و بستر نماد را ميسازند. به «خروس» ميدان ميدهد تا در مواجهه با اين سه مقوله، همه قابليتهايش عرضه شود. با درنظر گرفتن مفاهيم تمثيلهاست كه چند وجهي معناي خروس شكل ميگيرد: بر فراز بز سر در خانه مينشيند، روش فضله مياندازد و گلبانگ پيروزي سر ميدهد. فقط اين حيوان جرات دارد مقابل حاجي بايستد و حرف خودش را به كرسي بنشاند. همه شهر از نطفهاش ميترسند.
«خروس» سر ظهر متولد شده، به تعبيري ظهور كرده. از همين خاطر همه خيال ميكنند نحس است. همان ساعتي كه متولد شده، حاجي فهميده عاقبت كاري دستش ميدهد. از اول با بز درگير بوده، حسابي نجسش كرده و آخر هم سرش را ميخورد. حاجي ميگويد حيوان حرامزاده است. زير مرغ نبوده، توي گرماي ساعت شماطهدار سر از تخم درآورده. از اين نشانه ميشود مفهوم ديگري استنباط كرد: «خروس» فرزند زمانه خويش است. اين برداشت وقتي قوت ميگيرد كه راوي اذعان ميكند.
«چيزي در هواست كه خروس از آن خبر دارد، ميداند كه صبح نزديك است يا وقت ظهر رسيده است ميخواند. خروس اين هنر را دارد كه ميداند صبح ميآيد، با وقت همراه است.»
ويژگيهاي «خروس» به بينش، آگاهيبخشي و توانايي به حركت درآوردن مردم محدود نيست. زير لايههايش در صحنه به دام افتادن جلوه ميكند: پنداري او رهاست و جماعت اسيرند. نگاه ميكند كه از جمع جنبشي ببيند تا خود را برانگيزد. انگار اوست كه همه را به دنبال خود ميكشد. پاهايش بسته اما تا دم آخر از صدا نميافتد. تداعي منجيهاست، آنها كه به دست خلق بزدل شهيد شدهاند.
سويه ديگر اين نماد وجه اسطورهاياش است، مرگ خروس به نوعي استحاله ميانجامد. حاجي ميخواهد جاي خروس را بگيرد. بال بال ميزند، صدايش را تقليد ميكند و همه آن جماعت بزدل را وا ميدارد خروس بشوند. اما اين جايگاه غصبشدني نيست. جانشين خروس از قبل معلوم شده، در گماشته حاجي (سلمان) حلول ميكند و انتقام ميگيرد. خروس اينجا فقط يك نماد نيست.
با كنار رفتن جنبه مادياش عملا به پداگوگ تبديل ميشود. راهنمايي كه نه تنها كار بلد است، مخاطبانش را خوب ميشناسد و توي شرايط حساس با امكانات موجود هدايتش ميكند.
آن كودك در فرصتي كه همه مست خوابند، در پناه تاريكي و تنها با استفاده از گُه كه همه جا به وفور هست، حاجي را سر جايش مينشاند و جلوي چشمانش بز را به خاكستر بدل ميكند. همان وقت است كه خروسها از خانهاي به خانه ديگر سرود صبح ميبرند.
سلمان با اين عملكرد هويت پيدا ميكند. راوي و همكارش تازه ميفهمند چه موجود غريبي بوده و پي چرايش به عاقبتبيني و علوم تربيتي گريز ميزنند. تكيه يكي برعقل است ديگري بر احساس. قضاوتشان به اين برميگردد كه چه انتظاري از اين نماد دارند. درنهايت به اين جمعبندي ميرسند كه ربطي به سن و سال ندارد. يك وقت يك بچه توي بزنگاهي كه هيچكس حواسش نيست، كاري ميكند كه همه انگشت به دهان بمانند.