• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3945 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۱ آبان

درنگي در آثار بهرام بيضايي

ضرباهنگ اسطوره‌ستيز بوطيقاي هزارافسان

عدنان دانشيار

 

بهرام بيضايي اگرچه با ما معاصر است، اما ازآنِ هر عصري باشد ازآنِ عصر ما نيست. او درست آن چيزي است كه عصر ما از كف داده است: حكايتگر، قصه‌گو، راوي. و آثارش، آن «هزار افسان»هاي تكثيرشده، در جست‌وجوي نياي شهرزاد، جملگي ستايش هنر از يادرفته قصه‌گويي‌‌اند‌. «هنر قصه‌گويي به پايان رسيده است. ما هر روز كمتر از گذشته با كساني رويارو مي‌شويم كه توانايي گفتن قصه را داشته باشند و هر روز بيش از پيش با احساس شرمي روبه‌رو مي‌شويم كه در پي نياز به شنيدن قصه، گوينده را دربر‌مي‌گيرد؛ گويي چيزي آشنا با ما، اطمينان‌بخش‌ترين چيزي كه با ما بود، از ما گرفته شده است: توانايي مبادله تجربه‌ها.» بهرام بيضايي تنها و تنها باستان‌شناس شجرنامه قومي قصه‌گوي «هزار و يك شب» نيست. او بي‌گمان واپسين راوي سرچشمه‌هاي زلال اين فرهنگ است.  
رهايي و اسطوره
 روزگاري نه‌چندان دور، مارتين هايدگر از تقدير سرزمين شب سخن گفته. او نشان داده است كه آدمي در برهوت تاريخ پرت افتاده است و با وجود ناتواني از ماندن در مكانت تاريخ، باز از ترك اين مكانت ناتوان است، سرگردان در زندان تنگ و تاريك و سرد هستي، در حسرت و آرزوي «تنها يك خدا»يي كه نجات‌ تواند داد. پيش از او ديگراني نيز ترسان و لرزان از شب تاريخ خبر آورده‌اند: «انسان همين شب است... قلمرويي سرشار از تصاوير و تصورات. در اوهام و خيالات پريشانش، شب گرداگردش را فراگرفته... آدمي آن‌گاه كه در چشمان ديگري مي‌نگرد، همين شب را مي‌بيند- شبي كه هراس در دل مي‌افكند و يكايك ما، در مواجهه با شب جهان، آونگان و بي‌تكيه‌گاه‌ايم.» در اعماق اين شبِ هستي و در قعر اين ليلِ آگاهي شايد كشف زندگي در يك صورت‌بندي تازه‌ بتواند همچون سوسوي نوري باشد در انتهاي مسيري تاريك؛ كشف اينكه زندگي را در قعر تاريك اختفاء‌اش دست‌كم چشم‌اندازي زيباشناختي- چشم‌اندازي سرشته از يادآوري‌ها و باورها و درهم‌تافته‌ به تارهايي پيچاپيچ از اساطير و افسانه‌ها و قصه‌ها-‌ در ميان است؛ نوعي زيبايي كه به‌گفته فيودور داستايفسكي جهان را نجات مي‌دهد. ميرچا الياده، اين يادآوري‌ها، باورها، اسطوره‌ها و افسانه‌ها را «سرمشق‌هاي رفتار آدمي» دانسته است كه به شكرانه همين واقعيت به زندگي معنا مي‌دهند. اين نكته را سال‌ها پيش از كشف محقق مدرن، افلاطون نيز به‌درستي دريافته بود. استاد فيلسوفان مي‌دانست كه چه‌چيز سنگ‌بناي عمارت ذهن انسان است، مي‌دانست كدامين تجربه‌هاي انديش‌گون در معماري انسانيتي راستين كارساز و راه‌گشاي‌اند و «مي‌خواست شهروندان آينده جمهوري آرماني‌اش، آموزش ادبي خود را با نقل اساطير بياغازند» و نه با واقعيت صرف يا آموزه‌هاي صرفا خردباورانه. از همين‌‌جاست كه مي‌توان معناي تذكر ارسطو را فهميد كه گفته بود «شيفته خرد، شيفته اسطوره نيز هست». باري، راه نجات ما نه خودكشي، بل درآويختن به هنر است. هنرمند كيمياگر اين همه واقعيت و اين همه خيال و اين همه اسطوره و اين همه عمل‌ است. كيمياگري به‌سوداي كشف چيزهاي تازه: معناها، ارزش‌ها و سويه‌هاي ناديده و ناشناخته زندگي و يعني نگاهي ديگرسان به زندگي، كشف چشم‌اندازهاي زيباشناختي زندگي، كشف زيبايي: تنها مجال زيستن و تاب آوردن، يك راه تيمارداري از خويش و نجات، يك راه به‌روشني‌آمدنِ دوباره روح كه تحقق‌ آن تنها و تنها به ميانجي نيروي حافظه و جانِ زبان امكان‌پذير است؛ به سخني ديگر، هنرمندان راستين يك فرهنگ راويان قصه‌هاي از ياد رفته‌اند و «حلاج خاطره‌ها». بايد «به جهان آفريده هنرمندان گام گذاشت تا از بيم و هراس حياتي معلق ميان هستي و نيستي وارهيد.»خاطره‌ها- و اساطير و افسانه‌ها به‌‌مثابه بلوك‌هاي بنيادي آن- و نيز «ساخت زيبايي‌شناختي اين خاطره‌ها، گرته‌اي از واقعيت نيستند كه عين واقعيت و حتي برتر از واقعيتند.» خاطره‌ها البته از حيثي دل‌پذيرتر نيز ارزشمند و گرانسنگ‌اند: آنها نه تنها ماندگار و ناميرايند، بل از تاخت و غارت بيگانگان در امان‌‌اند. به‌شكرانه آنها مي‌توان كاستي‌هاي زندگي روزمره را آذين بست و اندوه و هول و ملال و فقر زندگي را تاب آورد. مارسل پروست مي‌گفت لحظه اكنون را تنها به «ميانجي‌گري خاطره‌ها» مي‌توان دريافت و اين، به نزد تئودور آدورنو، راز نيروي رهايي‌بخش كار او بود: در خاطره‌هاست كه گذشته و حال به‌گونه‌اي جدايي‌ناپذير، در هم تنيده‌اند. ما را «چاره‌اي جز شناخت گوهر اساطير و افسانه‌ها و باورها و قصه‌هاي ديرين‌مان» نيست. اين دقيقه بي‌گمان بايد نقطه عزيمت هر كسي باشد كه سوداي كشف سويه‌هاي پيدا و سِرهاي پنهان بوطيقاي بيضايي را در سر دارد. باري، ما كه به‌گونه‌اي ننگ‌آور معاصرت با او را از دست داده‌ايم، اما زمان في‌نفسه بي‌رحم است و شفاعتي نمي‌پذيرد و پيشاپيش نفيرِ روزي را انعكاس مي‌دهد كه او ديگر معاصر ما هم نيست. هرچند آن روز چونان حكيم طوس- كه از معاصرانش طرفي نبست- بيضايي آرام خواهد گرفت و به بحر خاطره‌ها خواهد پيوست، آرميدن او اما براي يك فرهنگ به‌مثابه فاجعه است. هرچند فاجعه پيش از ابديتِ او رخ داده است؛ عزيمت او به امريكا، خاكي كه هيچ ريشه در آن نداشته است، هزيمت او از ما بود.
معاصربودگي، رنج و حجاب
بيضايي را بارها و به‌راستي وارث برحق فردوسي يا فردوسي معاصر ناميده‌اند و البته متذكر شديم كه معاصربودن او با عصر ما- به‌اعتبار نشانه‌شناسي هزيمت او- برايش حاصلي جز رنج نداشته است: رنج و حجاب معاصر بودگي. اگرچه در پيامي- چند سال پيش به مناسبت نخستين رونمايي «هزارافسان كجاست؟»- با ‌فروتني خطاب به حاضران (معاصران!) گفته بود «به اميد شما مي‌نويسم. شاد باشيد». با وجود اين، چنان‌‌كه بابك احمدي در بزرگداشت بيضايي خاطرنشان كرده است، قياس بيضايي با فردوسي را بايد در گوشه‌اي از آثار بيضايي و از زبان خود او برخواني كرد. جايي كه توگويي روي سخنش با ما، با همين معاصران است: «بزنيد مرا. سنگ‌پاره‌ها و تازيانه‌هاي شما بر من هيچ نيست. من شما را نستودم و پدران شما را از گمنامي به درنياوردم. من نژاد شما را كه به خاك افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم. شما را گنگ مي‌خواندند. من شما را از هوش و هنر سر بر نيفزادم و پارسي پدران‌تان را كه خوارترين مي‌انگاشتند زبان انديشه نساختم. من چهره شما را كه ميان تازي و توري گم شده بود آشكار نكردم. سرزمين از دست رفته شما را به جادوي واژه‌ها باز پس نگرفتم و در پاي شما نيفكندم. بزنيد كه تيغ دشمنم گواراتر پيش دشنام مردمي كه برا‌ي‌شان پشتم خميد، مويم به سپيدي زد، دندانم ريخت، چشمم نديد و گوشم نشنيد.» در اين قياس آنچه البته پنهان خواهد ماند تفاوت بنيادي كار بيضايي با حكيم طوس است: ضرباهنگ‌ اسطوره‌ستيز بوطيقاي بيضايي؛ يعني همان ضربت‌ها و تذكراتي كه «شاهنامه» را از «ديباچه‌ نوين شاهنامه» جدا كرده و مقرر است كه جدا كند. هر دو نجات‌دهنده‌اند، هر دو يك‌جور راه نجاتند؛ «شاهنامه» ضربت‌هاي اسطوره است بر قفسه سينه فرهنگي كه زنده ‌به ‌گور پرت افتاده و «ديباچه‌ نوين»اش، كاربرد متذكرانه اسطوره در حافظه همان فرهنگ بوده و اهميت كار بيضايي در جدي‌گرفتن همين تفاوت است.
ستيز؛ كفاره اسطوره
 شايد تصور كنيم كه از اسطوره يا خاطره قومي يك فرهنگ نوشتن و آن خاطره‌ها را به سوداي يافتن معنا يا گشودن راه نجات بازآفريدن- حتي اگر با رويكردي متذكرانه توام باشد- در كار بيضايي نشانه يك‌جور گرفتاري و اسارت در زندان اسطوره است؛ نشانه گونه‌اي سرسپردگي به سنت، تاريخِ گذشته و خاطره‌هاي قومي. در حالي كه بيضايي- به اعتبار آثارش- هيچگاه در دنياي قطبيت‌ها و تحجرهاي اسطوره‌وار مرسوم اقامت نداشته و هرگز پيرو دريافتي اسطوره‌وار و مطلق‌نگر نبوده است. «آيا در تحليل منظر او به سنت‌هاي نمايشي، در چاهِ سنت‌پرستي و آيين‌بازي و در آموختنِ عملي از او در چاهِ تكرارِ غيرخلاقانه سنت- چيزي كه او عليه‌اش آغاز كرد- نيفتاده‌ايم؟ در سويه‌اي ديگر، ضمن ستايش از نوگرايي او، خود به بي‌ريشگي نلغزيده‌ايم؟»
چنين مي‌نمايد كه بيضايي نوشتن از اسطوره و تاريخ را برگزيده تا شايد بتواند به‌شكرانه نگاه انتقادي و متذكرانه، سنگ‌بناي يك مرمت فرهنگي را بيفرازد. هم‌جواري با اسطوره، تاريخ و خاطره قومي از آن رو مورد پسند بيضايي است كه مي‌تواند تاوان رخداد اسطوره را در گذشته، امروز از آن بستاند، با آن بستيزد و بدان درآويزد؛ يعني كاري انتقادي كرده باشد. بيضايي بدون آنكه بخواهد به حكم نويسندگان «ديالكتيك روشنگري» باور دارد كه گفته بودند «در اسطوره‌ها هرآنچه رخ مي‌دهد، بايد براي رخ‌دادن خويش كفاره دهد.» كفاره‌اي كه بيضايي از اسطوره‌هاي رخ داده مي‌استاند يك اسم بيشتر ندارد: «واسازي» اسطوره‌ها و خاطره‌هاي قومي اين سرزمين؛ واسازي به‌ معناي دقيق و خشن كلمه. بيضايي بدون‌شك همان كار حلاجي خاطره‌هاي قومي فرهنگ ما را پي گرفته است؛ زيرا آن درخت كهن سخنگوي اساطير ما را شكسته يافته و ديده است كه «سرو كاشمر و فريومد كه نشان آزادگي و نماد درخت بهشت و نشان انسان و تداوم تاريخي است» شكسته است: «تبري، داسي فرودآمده و تنه را قطع كرده.» «تلاش براي قد برافراشتن، به معرفتِ قدشكستگي مي‌رسد.» اما بيضايي اهل كوتاه آمدن نبود. عمري آينه‌اي به دست گرفت و در چشم‌اندازهاي خاطره‌هاي قومي اين فرهنگ، ريشه‌هاي درخت كهن را جست‌وجو كرد تا شايد التهاب معرفت قدشكستگي را تسكين بدهد. و سرانجام، در «ريشه‌يابي درخت كهن» به جايي رسيد كه مي‌شد به آن مي‌توان همچون نقطه آغاز نگريست و از آنجا به راه افتاد تا منزل‌گاه محو قصه‌گوي هزارافسان را شايد كه بيابد: «آدم‌ها و يادبودها، همانند عروسك‌هاي گنجه‌ پرورشگاه، همگي از بام خاطره فرومي‌غلتند... عُمر استعاره از آجرها و تنديس‌ها ديرنده‌تر و نيرومندتر مي‌تواند بود.» «هزار افسانِ...» او را شايد تنها از اين رهگذر مي‌توان دريافت. در غربت كارها كرده است و اين «هزار افسان...» البته نه فصل آخر بوطيقايش، اما، بي‌شك وصيت‌نامه معنوي اوست و توگويي فهم آن راه‌گشاي فهم تمامي آثار استاد است. بيضايي البته بي«آينه» مسافر اين جاده و سالك اين راه نبوده است. آينه‌داري‌ِ او همانا آن طرح نويي بود كه سودايش را داشت: تلاش براي قدبرافراشتن معرفتِ قدشكستگي. آينه‌داري‌ِ او چونان كفاره‌اي بود كه از اساطير ما ستانده بود. آينه‌داري‌ِ او كار انتقادي‌ و متذكرانه او بود. او نه آينه‌دار آن خاطره‌ها و تصويرهاي قومي دلخواه ما از خودِ ما، بل بازتاب‌دهنده گوشه‌هايي گم‌شده، ناديده، به حاشيه‌ رانده و محذوف از تصوير تاريخي فرهنگ ما است؛ حتي به ‌ويژه آن گوشه‌هايي كه - به تعبير حميد امجد- خودِ ما به نديدنش عادت يا اصرار داشته‌ايم. بدين‌اعتبار منش «هزارافسان كجاست؟» با حكم قاطعِ منسوب به فردوسي كه هنر نزد ايرانيان است و بس (هنر نيز ز ايرانيان است و بس) چندان سازگار نيست. اين ناسازي را بايد جدي گرفت.
قلب و تاريخ
 «هزارافسان كجاست؟» جست‌وجويي در شجره‌نامه و تبار يك خاطره قومي است، جست‌وجويي در سنت، باورها، افسانه‌ها، اساطير و تاريخ. اين يعني «هزار افسان كجاست؟» به‌تعبيري يك‌جور تاريخ مكتوب است. تاريخ زماني كه مكتوب شد پژواك زمان را در صلابت سنگي خويش بازمي‌تاباند. قلب كار بيضايي تاريخ است. او نه تنها با «هزار افسان كجاست؟» بل به‌واسطه بيشتر آثارش (براي نمونه: تاريخ سري سلطان در آبسكون و طومار شيخ شرزين) نقبي عميق در تاريخ زده و به ژرفناي آن راه برده و بدين‌سان- با كشف باطن تاريخ- منش نوين آن را نيز دريافته است. بر پايه خصلت‌هايي كه اين منش تازه از تاريخ بازمي‌تاباند، ويژگي اسطوره به نزد بيضايي در اين است كه در هر تاريخي خود را- حتي به شكل ضدِ خود- با اكنون شناخت‌پذيري آن تاريخ ‌هم‌نوا مي‌كند تا از راه تذكر پيدا كردن آن تاريخ به خودش، راه نجاتي پيدا شود. چنين منشي تاريخ را در شكل تازه‌اي آشكار مي‌كند: تاريخ به‌مثابه تاريخ، تاريخ به مثابه زندگي و تاريخ به مثابه تاريخ معاصر. به تعبير بندتو كروچه: «همه تاريخ، تاريخ معاصر است.» چنين منشي تاريخ را به قلب مي‌كشد و در قلب مي‌نشاند و كشف ذوقي و شهودي همين منش تازه به بيضايي امكان مي‌دهد كه به اسطوره همچون قدرتي فرابشري بنگرد كه البته آفريده ذهن انسان‌ است. «مي‌گويند نياز به اسطوره برخاسته از قدر قدرتي واقعيت است؛ به ديگر سخن، انسان، عاجز در برابر قدرت‌هاي قاهر طبيعت و تاريخ، اسطوره مي‌آفريند و در پناه اين آفريده خويش، امنيت و آرامش مي‌جويد.» بدين‌سان، به نزد بيضايي هرچند اسطوره را ديگر توي كف دست و از آنِ خويش نداريم اما مي‌توانيم با بازگشتي دقيق و نوين به اسطوره‌هاي كهن، آنها را تا اكنونِ شناخت‌پذيري خودمان پيش آوريم و خودمان را بدين‌گونه پايش كنيم و معرفت‌ِ قدشكسته قومي‌مان را بند بزنيم و ارتفاع بدهيم، تا شايد بشود دردهاي اكنون را به‌شكرانه اين واسازي اساطير و تاريخ ديروز نخست فهميد و سپس درمان كرد. چنين مي‌نمايد كه بيضايي راز كار انتقادي را دريافته است و در جاي‌جاي آثارش و در ضيافت جادويي واژه‌هايش همين را مي‌خواهد به ما بگويد. بوطيقاي بيضايي خودآگاهي روح زمانه ما است. او نشان مي‌دهد كه مي‌توان در «جامعه‌اي تنها بود و نهراسيد. مي‌توان در كويري، به كوشش، تك‌درختي سرسبز برآورد». اين را خودِ بيضايي سال‌ها پيش در سوگ ساتياجيت راي نوشته و نوشته‌اش را نيز چنين پايان داده است كه «او از كساني است كه به ما ايستادن را آموخت.» و اين سوگ‌نامه بيضايي براي همزادش ساتياجيت راي، سرگذشت خود اوست، سرگذشت شهرزاد و سرگذشت هزار افسان: سرگذشت ايستادن‌ها. بوطيقاي بيضايي هم تبارنامه يك فرهنگ و هم درام زنده انساني مبارز و تنهاست. بيضايي تنهاست، يكه است، يكي است و به‌سان «عيار تنها»ي فيلمنامه‌اش: عياري كه در قلب جهاني ويران و مبتذل، به سفر رفت تا از رويارويي با سپاه مغول (توفان ويراني و ابتذال) پرهيز كند اما سرانجام دريافت كه «يكي بايد بايستد». سپاه دشمن پديدار مي‌شود و سپاهيان از تماشاي مرد تنها حيرت مي‌كنند. عيار مي‌ايستد، مكث مي‌كند و با شمشيرش خطي بر زمين مي‌كشد؛ خطي كه مرز و نشان جدايي ميان اوست با كل سپاه ابتذال و تباهي. هويت عيار و خالق او را همين خط است كه برمي‌سازد؛ خط تمايز هولناك ميان خويشتن و تباهي. بوطيقاي بيضايي سراسر همين خط است. اگر ما اين يك خط را دريابيم و بشناسيم و نقش بزنيم- كه درنيافته‌ايم و نشناخته‌ايم و نقش نزده‌ايم- يك تاريخ و يك فرهنگ و يك ملت را بسنده است و در اين بوطيقا اگر چيزهاي بيشتري هم در كار است كه نتوانيم بفهميم كار بي‌حواله برنايد و «شايد روزي هزار افسان خود سر از خاك برآورد و سخن بگويد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون