براي منوچهر آتشي
علي هوشمند
هميشه اين پيراهن
بر ت ت ميآيد
هميشه اين عينك بر چشمهات
هميشه اين سبيل...
قشقرق كلمات
و مصرعهاي بيتاب
آويخته بر طناب تصاوير
هميشه اينگونه بودي
شاعري شگفت
كه از بازيگوشي واژهها و
تفكر ايلياتي اجدادت بر ميگشتي
از انسان بيملاحظه شفاف
هميشه اين پيراهن
هميشه اين لب
هميشه اين زمزمه
كه ميريخت در هوا
و تن ميشست در بيكرانه رفتارت
و خط ميكشيد روي عبور شب
هميشه اينگونه بودي
اينگونه ميآمدي
از سطور مطنطن
تا متن را از خلأ حاشيه براني
و روايتي بپاشي
در صفحهاي سپيد
كه فردا روزي ديگر
آتشفشاني باشي
بر دستهاي جغرافياي كاغذ
هميشه اين آتش
هميشه اين آتشي
فروزان است
آقاي آتشي !
بيا تا دير نشده سيگاري
و در مهرباني نگاه هم خوب بنگريم
و سر بگذاريم روي شانه سنگ
و زار زار بگريزيم
تا دامنه هميشه شقايقها.
هميشه اين پيراهن
هميشه اين بندر
هميشه اين دريا
رفتار تو هميشه ميگذرد
از اين كوچه تا آنجا كه
گل ابريشم
مست ميكند روياهامان
و بيدار ميكند عطر تو را
در مشام كلمات
هميشه تو ميگذري
اينجا...
و صدايي خشدار
برميخيزد از اين راديوي قديمي.