معاصرت و درد توسعهنيافتگي
سيد حميد طالبزاده
دكتر رضا داوري اردكاني در كتاب خرد سياسي در زمانه توسعهنيافتگي ويژگيهايي را براي انسان توسعهنيافته بر ميشمرد، نخستين آنها اين است كه از خرد نقاد بهره زيادي ندارد. خرد نقاد خردي است كه جهان توسعهيافته به مدد آن بنا شده است. دكتر داوري معتقد است كه فلسفه در روزگار ما دو وجه دارد: نخست مطالعه و تحقيق در آراي فيلسوفان غربي و ديگري انديشيدن به نسبت فيلسوفان با زمان خودشان. وضع ما نه فقط توسعهنيافتگي است، اما براي رسيدن به توسعه ميكوشيم و شكافي ميان وضع ما و آنچه در جهان محقق است، وجود دارد. توسعهيافتگي در جهان به وسيله فلسفه تحقق يافته است. بنابراين انديشيدن به اين شكاف كار فلسفه است.
ما صرفا از موضع سنت ميتوانيم با فلسفه غربي مواجهه پيدا كنيم و از وضع لابشرط و لاباقتضا نميتوانيم با فلسفه غرب ارتباطي پيدا كنيم. بنابراين لازم است نسبت سنت فلسفي ما با فلسفه غرب در وضعيت توسعهنيافتگي ما مورد توجه قرار گيرد. وقتي به سنت فلسفي خودمان توجه ميكنيم، ميبينيم كه اين سنت فلسفي در بسط تاريخي خودش يك خاستگاه بنيادي دارد كه خرد جاويدان است. فيلسوفان ما همه معتقد به خرد جاويدان بودند. بنابراين كار فلسفه، انديشيدن به آغاز و خاستگاه است كه خرد جاويدان است. فلسفه از نظر فيلسوفان ما در اصل امري شهودي است و با ارتباطي معنوي و مجاهده نفساني پديد ميآيد اگرچه از اهميت جايگاه غافل نيستند.
توجه به خرد جاويدان تعينات مختلفي داشته است كه اين تعينات در جامعه ما جاري و ساري شده است. يكي از تعينات آن ظهور فيلسوفان سنتگرا مثل رنه گنون و فريتهوف شوان و سيد حسين نصر است كه درصدد احياي عهد گذشته و متوجه هستند كه وضع معاصر در جهان غرب، وضعي نيست كه با حقيقت حكمت مطابقت داشته باشد و فاصله بس فراواني ميان آنچه امروز در جهان به عنوان فلسفه هست و خرد جاويدان وجود دارد تا جايي كه امكان مفاهمه با فلسفه غرب وجود ندارد. بنابراين در ديدگاه سنتگرايان صرفا علاقهاي به احياي گذشته هست و اينان ميكوشند غياب معنويت را در جهان معاصر و اين معنويت را در افق فيلسوفان اسلامي نشان دهند. غرب نيز از اين مباحث استقبال ميكند. اما سوال اين است كه آيا تجديدعهد گذشته امكانپذير است؟ بنابراين ديدگاه سنتگرايان چيزي جز شكوه فلسفه گذشته را در بر ندارد. كاري كه هانري كربن تحت نفوذ هايدگر و توجه به اين مطلب كه متافيزيك غربي به پايان رسيده، تحت عنوان فلسفه تطبيقي انجام داده، چيزي بيش از اين نيست؛ به عبارت ديگر كربن از آنچه مورد نظر هايدگر بوده يعني توجه به انديشههاي شرق دور صرف نظر ميكند و به سنت فلسفه اسلامي و شيعي بازميگردد و ميكوشد گمشده غرب را در پايان متافيزيك در انديشه فيلسوفان و حكيمان اسلامي به ويژه شيخ اشراق و ملاصدرا جستوجو كند. كربن ميكوشد تا در سايه خرد جاودان مجددا امكان احياي اين انديشه و معنويت را فراهم كند؛ به عبارت ديگر كربن براي علاج درد غرب به سنت حكمت اسلامي و ايراني توجه ميكند و در اين زمينه زحمت زيادي كشيده اما سوال اين است كه در انديشه فيلسوفان اسلامي براي وضع معاصر ما چه چيزي وجود دارد؟
اما از موضع سنت فلسفه اسلامي كساني كه به توغل در فلسفه غرب پرداختهاند، نوعا فلسفه اسلامي را در تماميت خودش يافتهاند و فلسفه غرب را در نسبت و جنب فلسفه اسلامي كوچك و ناتوان ديدهاند. استاد شهيد مطهري در علل گرايش به ماديگري معتقد است فلسفه غرب هرگز نتوانسته به كمالاتي كه در فلسفه الهي هست، نائل شود و دستش از اين مفاهيم خالي است. او به نارسايي فلسفه غرب تاكيد ميكند و معتقد است امور مضحكي در اين فلسفه وجود دارد. در نتيجه اگر تطبيقي از اين موضع با فلسفه غرب مواجه شود، نسبت محاكمه برقرار ميشود. يكي از فضلاي حوزه نظر كانت درباره عدم امكان شناخت نفسالامر را همان قول به شبح در فلسفه اسلامي ميداند كه علامه طباطبايي آن را در نهايهالحكمه رد كرده است. اين مواجههاي ابتر و بينتيجه با فلسفه غرب است و حاصلي در بر ندارد.
بنابراين اگر صحبت از مواجهه هست، ديگر نه ميشود به حكمت جاويدان دل بست، نه به يافتههاي هانري كربن دلخوش بود، نه ميتوان از موضع نقد به معناي استدلالي عليه فيلسوفان ديگر و نشان دادن نقاط ضعف آنها سخن گفت. پس چه بايد كرد؟ اين فاصله را چه بايد كرد؟ يك راه هست و آن هم نقد واقعي سنت است. سنت بايد به نقد گذاشته شود. بزرگترين دفاع از سنت در روزگار ما نقد آن است. اگر بخواهيم سنت در حيات اجتماعي ما نقشي ايفا كند، بايد نقد شود يعني توانايي و امكانات نهفته در آنكه به فعليت نرسيده آشكار شود و كارهايي كه ميتواند بكند روشن شود. اين نقد صرفا در مواجهه با انديشه غربي امكانپذير است. بدون اين مواجهه نميتوانيم از امكانات نهفته در سنت خودمان سخن بگوييم، زيرا اين امكانات به لحاظ دروني به فعليت تام رسيده است. فلسفه ملاصدرا فعليت تام فلسفه است. حكماي بزرگ امروز ميگويند حكمت متعاليه وظيفه خودش را انجام داده است و وظيفهاش اين بوده كه عرفان نظري را تبيين كند و به وحدت شخصي وجود برسد. ايشان اوج فلسفه را اتصال به عرفان ميخوانند. اما اگر صحبت از نقد هست، اين نقد صرفا در نسبت با فلسفه غرب ممكن ميشود و اين معناي معاصرت است. اين راهي است در ميان كه نه با ملاصدرا و نه با هگل تثبيت ميشود. ما نه درصدد تثبيت ملاصدرا هستيم و نه هگل. بلكه درصدد هستيم فلسفهاي داشته باشيم كه بتواند به اين فاصله بزرگي كه دچار آن هستيم و درد بزرگي كه به آن مبتلا هستيم يعني درد توسعهنيافتگي، فكر كند. اين ابتداي كار است. بايد اين شكل بگيرد و پيش رود و آيندهاي را رقم بزند كه ما انديشمنداني داشته باشيم كه به اين فاصله فكر كنند تا بتوانيم از اين فاصله عبور كنيم.
استاد فلسفه دانشگاه تهران