كائوس/ 4
ديوانه نمونه در مركز استان
محمد علي علومي
(توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرجومرج و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي ميكند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)
آنچه گذشت: دهها سال قبل، يكي از استانداران ما يكبار تصميم گرفت «ديوانه نمونه استان» را انتخاب كند تا از او قدرداني شود. سرانجام، ديوانه نمونه استان انتخاب شد؛ «سهرابجان فلكزده». براي برگزاري مراسم قدرداني او را آماده كردند تا همراه ما خبرنگارها به تيمارستان اصلي در مركز استان اعزام شود. حالا ادامه داستان:
ماموران تيمارستان به دستور دكتر الفبا -مدير تيمارستان- بدو آمدند و سهرابجان را طنابپيچ كردند تا در طول راه به خودش و به ديگران آسيب نرساند. سهرابجان، بهتزده اطرافش را نگاه ميكرد و تندتند پلك ميزد تا جلو اشكهايش را بگيرد و نميتوانست... يكي از خبرنگاران جوان همشهري اعتراض كرد كه: اين كار، درست و انساني نيست.
دكتر الفبا با خشم و خروش گفت: «در عوض ديوانهتان هم ديوانه نمونه نيست. هيچ معلوم نيست چهجوري پارتيبازي كرده يا چقدر پول داده كه دكترهاي تقلبي او را ديوانه نمونه انتخاب كردهاند، آنهم در كل استااان! هه! اگر انصاف در كار بود من بايد... هه! سر آدم سوت ميكشد از اين بيانصافي!»... اين را گفت و در سوتش دميد و بنا كرد دور باغچه تيمارستان دويدن. گنجشكها ترسيدند و گريختند، پررررر... پركشيدند و در آسمان سوخته از آفتاب دور شدند. زيردستان دكتر الفبا دنبال او ميدويدند، چيزهايي گفتند و شنيدند و برگشتند. گفتند كه: آمبولانس بنزين ندارد و پنچر هم هست، تا شروع مراسم وقتي نمانده، ناچار بايد با وانتبار برويد.
دكتر الفبا، دورتر كنار حوض خزهبسته تيمارستان ايستاده بود و با نيشخند نگاهمان ميكرد. ما مطبوعاتچيها بايد كه به هر حال با افتخار شهرمان به مركز استان ميرفتيم و از مراسم قدرداني از سهرابجان فلكزده گزارش تهيه ميكرديم.
دو مامور قلچماق تيمارستان آمدند و سهرابجان دستوپابسته را به تهِ وانتبار پرت كردند. به ما مطبوعاتيها هم گفتند: خودتان را بجنبانيد، سوار شويد، زود!
و ما زود سوار شديم، ته وانت نشستيم. راننده و آن دو مامور در كابين وانتبار مشكي و خاكآلود قراضه، روي صندليها نشستند و راننده گازش را گرفت و راه افتاد. وانتبار به در فلزي تيمارستان خورد. در از جا كنده شد و ما به عقب شوت شديم، اما شانس آورديم و طوريمان نشد. از شهر كوچك ما تا مركز استان، دويست كيلومتر راه است، آنهم همهاش در برّ و بيابان. در اين فاصله، از بس ما به بالا و پايين و اينطرف و آنطرف افتاديم، همهمان سرگيجه گرفتيم. طوريكه وقتي به تيمارستان اصلي و محل برگزاري مراسم رسيديم، هركدام از ما مطبوعاتيها، گيج و منگ به طرفي راه افتاد. يادم است كه يك مطبوعاتي جوان با خودش حرف ميزد و دست ميجنباند. گاهي هم ميخنديد و اخم ميكرد. بعضيوقتها از ترس دست روي صورتش ميگرفت و خطاب به شخص نامشخصي ميگفت: «حق با شماست؛ شما بايد ديوانه نمونه انتخاب ميشديد، فلكشده كيست!؟ جناب الفبا...». يكي ديگر از همراهانمان رفت ميان جوي كنار خيابان و در آت و آشغالهايي مثل قوطي نوشابه و كاغذ و بستههاي سيگار و سرنگ نشست. باريكه آب متعفن را بههم ميزد و با صداي ناهنجارش ترانه كودكانهاي ميخواند: «ماهي شدن چه خوبه/ حالام تنگ غروبه/ صداش كن و صداش كن/ از توي جوب رهاش كن.» يكي ديگر پا به فرار گذاشت و دِ برو كه رفتي؛ هنوز هم از او خط و خبري نيست!
مامورهاي گردنكلفت آمدند و اول طنابهاي سهرابجان را باز كردند و بعد ما چند نفر مطبوعاتي را بهزور پسگردني و اردنگي به داخل تيمارستان مركز استان راهنمايي كردند... باغ باصفا و سرسبزي بود. فوارهها با صدايي دلنشين و مداوم از لابهلاي چراغهاي رنگارنگ، آب به استخر ميريختند. بلبلها آواز ميخواندند و نسيمي معطر ميوزيد. مدعوين بر صندليهاي راحت و نرم نشسته بودند و از آنها با چاي و شربت و شيريني پذيرايي ميشد. در رديف اول، مقامات برجسته استان نشسته بودند. همهشان اخمو بودند و شكمهاي گرد ورقلمبيدهشان را در بغل گرفته بودند و بهندرت با نفر بغلدستي خود، آهسته چيزي ميگفتند و ميشنيدند و سرميجنباندند، باز همان چهره اخمآلود را به خود ميگرفتند. من آنوقتها ميخواستم پزشكي بخوانم و مطالعاتي در اين زمينه داشتم؛ با ديدن چنان نگاههاي گرفته و قيافههاي پر از بيزاري به اين نتيجه رسيدم كه احتمالا همهشان مريضيهاي ناجوري دارند و چون كه نميشود اينجور مريضيها را مثل سردرد و دنداندرد به همه گفت، حالا طفلكيها دارند براساس وظيفه، درد جانفرسايي را تحمل ميكنند تا وقتي كه استاندار بيايد، مراسم برگزار شود و بعد اينها فيالفور بروند به دكتر و معالجه شوند؛ اما تا آنوقت چارهاي جز تحمل درد نيست.
و چقدر تعجب كردم، وقتي ديدم كه استاندار با عجله آمد و جماعت اخمو ناگهان گُل از گلشان شكفت؛ اخمهاشان باز شد، چهرهها غرق تبسم شد و همهشان با استاندار و با همديگر گرم گرفتند؛ ماچ و بوسه بهراه انداختند، گفتند و خنديدند.
من تا آن لحظه دل تو دلم نبود؛ چون كه اينجور دردها باعث بيحوصلگي و دعوا، مرافعه ميشود كه خب... بهخير گذشت و نشد و من نفسي به آسودگي كشيدم و نشستم. بقيهاش را كه خودتان ميدانيد، همان صدا زدن سهرابجان فلكزده و مدال حلبي به سينهاش نصب كردن و اهداي 10 كارتن پفكنمكي و چيپس و باقي قضايا...
طبيعتا ادامه دارد