پاتاوه اياز، بليت هافمن
سيدعلي ميرفتاح
از واقعيت رابطه سلطان محمود با غلام اياز چيز زيادي نميدانيم. اما -هرچه بوده- عرفا و ادبا، خصوصا سعدي و مولانا از كنارش كريمانه عبور كردهاند و نسبت آنها را تا حد يك ارتباط معنوي بالا بردهاند. سعدي براي اين سوال مقدر كه «چرا شاهي با آن حشمت و جاه، شيفته و واله غلامي چون اياز شده»، دنبال جواب حكمتآميز گشته، پاسخ درخوري نيز پيدا كرده. يكي خرده بر شاه غزنين گرفت/ كه حسني ندارد ايازاي شگفت// گلي را كه نه رنگ باشد نه بوي/حرام است سوداي بلبل بر اوي...» بعد سلطان آزموني برگزار ميكند و اياز از آن سربلند بيرون ميآيد و شاه كرامت و وفاداري غلامش را توي سر بقيه ميزند. كرامت و بزرگي اياز چيزي جز بياعتنايي به مال دنيا و دلبستگي به ولينعمت خويش نيست. مولانا هم داستاني نقل ميكند كه نهتنها قابل تامل است بلكه شايسته اعتبار است. فاعتبروا يا اوليالابصار. عوانان و مشرفان به شاه گزارش ميبرند چه نشستهاي كه اياز مشغول توطئه است و دارد خيانتي تدارك ميبيند... اگر صميميت و مودت بين شاه و غلامش راست باشد بايد به اطرافيان حق بدهيم كه حسودي كنند و براي معشوق شاه سوسه بيايند. اگر 10 درصد اين بيت حافظ راست باشد گواهي ميدهد كه اياز در خلوت و جلوت چيزي از محمود كم نداشته، زياد هم داشته: «بار دل مجنون و خم طره ليلي/ رخساره محمود و كف پاي اياز است.» سوسه كه سهل است ميطلبد درباريان براي اياز دام بگسترند و در پي ضايع كردنش برآيند. مولوي ميگويد «شاه را گفتند او را حجرهاي است/ اندر آنجا زر و سيم و نقرهاي است»... ديدند هر روز اياز، پنهاني به اتاقكي ميرود، ساعتي در آنجا ميماند و وقتي بيرون ميآيد درش را شش قفله ميكند. شاه هم -گرچه مولوي تبرئهاش ميكند و تا مقام اولياءاللهي بالايش ميبرد- طبيعي است كه شك كند و احتمال دزدي و كودتا و خيانت بدهد. اما «تسخري ميكرد بهر امتحان». مير عسسها را ميفرستد تا در اتاق را بشكنند و راز اياز را آشكار كنند. چيزي كه ميبينند عجيب است: «پوستين و چارقش آويخته.» روانشناسان ميتوانند اين كار مهم اياز را تحليلهاي عالمانه كنند اما به زبان ساده بخواهم بگويم راز اياز اين است كه لباسهاي دوران بردگياش را نگه داشته تا پيشينهاش را از ياد نبرد. زندگي شاهانه و تنعمات بيكران سلطان محمود آنقدر چشم را پر ميكنند و متنعم را ميفريبند كه باعث ضلالت ميشوند. «الانسان ليطغي، ان رآه استغني.» اياز هر روز به آن اتاق ميرفت و با خود ميگفت «چارقت اين است منگر در علا.»
چند سال پيش در يكي از مجلات سينمايي گزارشي خواندم كه شبيه به همين حكايت بود. داستين هافمن، سوپراستار درجه يك هاليوود براي بازي در هر فيلم ارقامي نجومي ميگيرد. خبرنگاري گزارش ميدهد كه «وقتي به كاخ پرزرق و برق او رفتم ديدم «يك بليت مترو» را قاب گرفته و روي مهمترين ديوار خانهاش آويخته. وقتي از او پرسيدم اين بليت چيست؟ گفت روزي كه براي تست بازي در فيلم «فارغالتحصيل» ميخواستم به دفتر تهيهكننده بروم وضعم بد بود، حتي پول تاكسي نداشتم. با مترو و كلي بدبختي خودم را رساندم. موقع تست، همين كه دستم را از جيبم درآوردم اين بليت زمين افتاد و همه فهميدند كه با مترو خودم را رساندهام. اين در شرايطي بود كه رابرت ردفورد هم آمده بود و براي بازي در اين فيلم تست داده بود. ردفورد همان موقع هم سوپراستار بود و باديگارد و راننده داشت»... داستين هافمن به خبرنگار ميگويد «از فارغالتحصيل به اين طرف زندگي من فرق كرد و درآمدم آنقدر زياد شد كه تغيير طبقه دادم؛ اما اين بليت را گذاشتم جلوي چشمم تا يادم نرود از كجا شروع كردهام و چه حال و روزي داشتهام...» نظير پاتاوه مندرس اياز و بليت متروي داستين هافمن، من و شما هم چيزهايي داريم. يك كيف، يك اوركت، يك موتوسيكلت به ما يادآوري ميكند كه كجا بوديم و چه ميكرديم. قصه من و شما البته شخصي است اما به نظرم مسوولان كشور خوب است كه حداقل روزي يكبار پيشينه و خاستگاهشان را به ياد بياورند. بزرگاني كه امروز در شمال شهر مينشينند، راننده و خدم و حشم دارند، حرفشان دررو دارد و حكمشان نافذ است، روزي روزگاري در روستا يا جنوب شهر زندگي ميكردند، بعضا حتي براي سير كردن شكم خود در مضيقه بودند. بزرگواري كه امروز با يك امضا ميتواند تصميمهايي كلان براي مردم بگيرد خوب است روزهايي را به ياد بياورد كه خود جزيي از مردم بود و چشم به بالادست دوخته بود تا صداي اميدبخش يك تصميم كارگشا را بشنود. شخصا موافق تقسيم كردن طبقاتي مردم نيستم. هرچه هست معتقدم كه ما همه باهم سوار يك كشتي هستيم و سرنوشتهايمان بيش از آنچه به چشم ميآيد به هم گره خورده است. لذا ميطلبد كه باهم مهربانتر باشيم وبيشتر هواي يكديگر را داشته باشيم. منتهي به قول سعدي «تواضع ز گردنفرازان نكوست.» معقولتر اين است كه بزرگان با يادآوري گذشته خود هواي همسايهها و همردههاي سابق خود را داشته باشند و اجازه ندهند تا تنعمات مرتبط با پست ومقام، ايشان را بفريبد...