• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4017 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۲ بهمن

داستاني منتشر نشده از نويسنده رمان صبر زرد

اتفاق توي ذهنم پرسه مي‌زند

فاطمه حسن‌پور

 

 

اسمش روي كاغذ مي‌لغزد. فريتا، بلند بالا و نمكي است. موهاي سياه و لختش را باد مي‌برد. دنبال مرد مي‌دود. شخصيت‌ها مطابق طرحي كه توي ذهنم بود، بايد پيش بروند. فريتا چنان غافلگير شده كه هاج و واج به اطراف نگاه مي‌كند. مي‌نويسم: « بايد برود، يك رفتن به خودش بدهكاراست».

توي كوپه جهت حركت قطار نشسته و به ساعتش نگاه مي‌كند. جمشيد گفته بود: «فقط بليت‌‌هاي بين راهي مانده فريتا.»

فكر مي‌كرد بايد برود. چمدانش را كه مي‌بست مرد پشت سرش راه مي‌رفت. نفس مرد روي پوستش بود و خودش يك فرسنگ دورتر. شب‌ها هميشه روي كاناپه مي‌نشست و فكر مي‌كرد. مرد گم و پيدا مي‌شد مثل شبحي لا به‌لاي يادگاري‌هاي خانوادگي، توي انباري، توي اتاق‌هاي تودرتو يا در ميان جمعيت.

پنجره را باز مي‌كند. سرش را بيرون مي‌برد. دانه‌هاي ريز برف روي گونه‌هايش مي‌نشيند. باد مو‌هايش را مي‌برد. فكر مي‌كند بايد ديوانه باشد كه توي اين سوز‌و‌سرما با بليت نيمه راه سفر كند.

مرد روبه‌رويش نشسته. او مانند سر نخ چيزي است كه گمش كرده. نفس عميقي مي‌كشد. از خودش مي‌پرسد، از كجا شروع شد؟

به آشپزخانه‌اش مي‌روم. سينگ ظرفشويي پر از ظرف‌هاي نشسته است. سطل آشغال سر ريز كرده و بشقاب‌ها روي ميز. تند تند ظرف مي‌شويم. فريتا مي‌آيد توي آشپزخانه. پارچ آب را برمي‌دارد و صداي آب. ليوان لبريز شده، قطره‌هاي آب از لبه ميز مي‌چكد. كف آشپزخانه جوي باريكي روان است. جوراب‌هاي خيسش را درمي‌آورد و به گوشه‌اي پرت مي‌كند. ليوان را سر مي‌كشد. بايد آشپزخانه را تميز مي‌كرد. نكرده بود. مرد پشت سرش ايستاده و به هرجا دلش مي‌خواهد سرك مي‌كشد. چقدر دوست داشت بماند. صداي خودش را شنيد: بايد بروم.

جمشيد توي ايستگاه ايستاده. فريتا در كوپه را باز مي‌كند. سرو صداي مسافرها زياد است. از پشت شيشه غبار گرفته او را مي‌بيند. با دست شيشه را پاك مي‌كند. روي سبيل جمشيد دانه‌هاي ريز برف نشسته. قطار را با تكان شديد راه مي‌اندازم. صداها توي سرش مي‌كوبد. دلم مي‌خواهد نه صداي آدم‌ها را بشنود و نه صداي ريل قطار. حركت كه يكنواخت مي‌شود ديگر عادت كرده است، انگار قطار و ريل با هم دم گرفته‌اند.

راهرو خلوت شده. از پنجره نگاه مي‌كند. جمشيد دورتر و دورتر مي‌شود.

هنوز بوق ماشين‌ها توي سرش صدا مي‌كند. جاي پارك نبود. سوت آخر قطار را نگه مي‌دارم تا فريتا برسد. نفس نفس مي‌زد و چمدان را دنبال خودش مي‌كشيد. جمشيد بدش نمي‌آمد قطار رفته باشد و او جا بماند. برگشت توي كوپه. در كشويي را بست و پرده كركره‌اي را كشيد.

قطار برف را مي‌شكافت و به سرعت پيش مي‌رفت.

چراغ را خاموش مي‌كنم. توي تاريكي نشسته‌ام. چيزي تكان مي‌خورد. فريتا توي راهروي باريك به كوپه‌ها سر مي‌كشد. دنبال مرد مي‌گردد.

دستش را گرفته بود. تا زانو توي برف بودند. يك ريز مي‌خنديد. شال دور گردنش باز شده بود. نوار قرمز تيره روي برف كش مي‌آمد. چيزي از مقابلش گذشت. ردپايي نبود، تنها رد پاي خودش.

بلند مي‌شود پنجره را مي‌بندد. گوشي موبايل زنگ مي‌زند. توي كيف دنبالش مي‌گردد. جمشيد گفته بود: «فريتا از سمنان به بعد اگر نتواني جا پيدا كني توي اين سوز و سرما يخ مي‌زني» گفته بود: «ديوانه نرو»

حالا توي كوپه نشسته است. دماي كوپه بالا رفته. بيشتر از يك ساعت دنبال پالتو خاكستري‌اش گشته بود؛ پالتويي كه حالا از گرما درش آورده. جمشيد گفته بود: «نمي‌خواهي دست از سر اين پالتوي كهنه ‌برداري؟»

سال‌ها پيش همين پالتو و شال قرمز تيره را تنش كرده بودم. يادم نمي‌آيد اولين‌بار كجا همديگر را ديده بودند. توي راهروي دانشكده، خياباني با درخت‌هايي درهم تنيده يا گذرگاهي باريك.

نوري قرمز از زير ابرهاي تيره ديده مي‌شود. هميشه منتظر بود. يك روز مرد را توي كافه‌اي ديد كه پشت ميزي نشسته. با عجله دو چاي گرفت و به طرفش رفت. چشم دوخت به مرد. قدبلند و چارشانه بود با چشم‌هاي ميشي. كمي جاافتاده‌تر از بار اول. با صدايي بلند گفت:

«مي‌توانم بنشينم.»

نشست. يك چاي براي خودش گذاشت و فنجان ديگر را مقابل مرد. اصلا به خاطر نمي‌آورد آن روز حرفي زد يا سكوت كرد اما يادش مي‌آيد هر دو چاي را خودش خورد. ازكافه بيرون آمد و سربالايي خيابان را يك نفس دويد. سرش را كه به عقب برگرداند، مرد نبود. صداي ضربان قلبش را مي‌شنيد. قطره‌هاي نم را پشت لبش احساس مي‌كرد. هيچ صدايي نبود جز صداي كفش‌هاي خودش كه روي آسفالت كشيده مي‌شد. سايه مرد را ديد كه در جهت عكس مي‌رفت. خورشيد روي سرش مي‌تابيد. ماشين‌ها به هم گره خورده بودند. لباس به تنش چسبيده بود. وقتي به خانه رسيد، بلند بلند گفت: «چرا اسمش را نپرسيدم؟»

هنوز هم اسمش را نمي‌داند.

خيره شده بود به شعله‌هاي آتش شومينه. تلفن زنگ مي‌زد، زنگ مي‌زد و صداي پيام‌گير. فريتا اگر خانه‌اي گوشي را بردار. نكند ديوانه‌بازي در بياوري توي اين سوز و سرما بيايي. مادربزرگ حالش خوب نيست.

مادر بزرگ را مي‌بيند، خميده و مات نگاهش مي‌كند. انگار سال‌هاست مادربزرگ مشغول مردن است. لحاف چهل تكه‌‌اي را كه خودش برايش دوخته بود، روي تنش موج برمي‌داشت. كنار تختش نشسته بود. دست مادربزرگ توي دستش بود. صداي به هم خوردن در مي‌آمد. صداي ضربه‌هايي از پشت پنجره، شايد از توي اتاق. دست مادر بزرگ را رها كرد.

«بروم در را ببندم.»

پنجره نيمه باز بود. يادش آوردم خودش پنجره را باز گذاشته. همان وقت كه بوي نم و بيماري اتاق را پر كرده بود. خواست پنجره را ببندد، مرد را ديد؛ ايستاده همان نزديكي، يا پشت پنجره. دستش روي دستگيره بود. باد موهايش را مي‌برد. مي‌ترسيد همين كه پنجره را ببندد مرد رفته باشد. صداي مادر بزرگ را شنيد.

«چه كار مي‌كني فريتا؟»

و صداي خودش.

«هيچي دارم پنجره را مي‌بندم.

همراه باد بردمش تا ديگر صداي مادر بزرگ را نشنود. آن وقت‌ها هنوز با جمشيد ازدواج نكرده بود. وقتي به اتاق بر گشت، مادر بزرگ نيم خيز شد.

«فريتا كجا غيبت زد. چقدر صدايت كردم؟»

دستي به موهاي پريشانش كشيد. گفت:

«انگار توفان شده. باد آدم را با خودش مي‌برد.»

همه‌چيز به رويا مي‌ماند، قلم روي كاغذ مي‌دود. فريتا از من سبقت گرفته است. قادر نيستم ذهنم را جمع‌وجور كنم. مي‌نويسم. فريتا نگاهش روي كاغذ دنبال مرد است. به نقطه‌اي نا معلوم خيره شده. ترس لابه‌لاي خطوط صورتش پيداست. خط مي‌كشم، خط مي‌كشم روي سطرهايي كه نتوانسته‌ام پيش ببرم. فريتا خودكار را برمي‌دارد و تند و تند مي‌نويسد.

قطار دل دشت را مي‌شكافد و به سرعت پيش مي‌رود. فريتا پلك‌هاي مرطوبش را خواب‌آلود باز مي‌كند. او را مي‌بيند كه مي‌آيد. نزديك و نزديك‌تر. لاي علف‌ها، لاي بوته‌هايي كه تاب مي‌خورند و اين‌ور وآن ور مي‌روند. علف‌ها قد مي‌كشند. نم‌نم باران روي گونه‌هايش مي‌نشيند. چشم‌هاي خيسش را با دست پاك مي‌كند و صداي تلفن. دستش دنبال گوشي است. ترديد دارد كه گوشي را بردارد، برنمي‌دارد. سرش را درون بالش فرو مي‌برد. دوباره پلك‌هايش سنگين مي‌شود. تاريكي مي‌آيد توي چشم‌هاش. باز او را در ازدحام جمعيت و صداي بوق ماشين‌ها مي‌بيند كه مي‌خندد و مي‌آيد. از دور نگاهش مي‌كند.

فكر مي‌كنم برگرداندن همه‌چيز به گذشته چقدر تلخ است. گذشته‌اي كه گم شده. بايد پيدايش كنم. سوار ژيان مهاري شده بودند. سقف مهاري باز بود. دانه‌هاي باران روي صورت‌هاي‌شان نشسته بود. جمشيد سقف مهاري را بالا زده بود گاز مي‌داد. ژيان با سرعتي مثل باد مي‌رفت. نمي‌توانست تعادلش را حفظ كند. خم شده بود به طرف جمشيد. سرش روي شانه‌اش بود و باز صداي تلفن. تاريكي توي چشم‌هايش پهن مي‌شود. گوشي را بر مي‌دارد. صدا بريده‌بريده مي‌آيد و مي‌رود.

ـ خواب بودي...

ـ كجايي؟

ـ نمي‌دانم

صدا قطع مي‌شود. پشت پنجره آسمان پر از ستاره است و زمين يكپارچه سفيد. آسمان آن قدر پايين آمده كه مي‌تواند دست دراز كند مشتي ستاره بردارد. باز احساساتي شده‌ام. مشتي ستاره... بايد خطش بزنم، مي‌نويسم.

قطار سرعتش راكم كرده، انگار به ايستگاهي نزديك مي‌شود. كلوچه‌اي از توي كيفش برمي‌دارد و بي‌اشتها گاز مي‌زند. سوزي همراه با براده‌هاي برف به صورتش مي‌خورد. پتو را دورش مي‌پيچد. كلوچه را به سختي قورت مي‌دهد و من چقدر دلم مي‌خواهد همه‌چيز را با چشم‌هاي فريتا ببينم و بنويسم. حالا مي‌فهمم چرا دچار وسواس شده‌ام، شايد هم دلواپسي. از اين شانه به آن شانه مي‌شود. خواب مي‌بيند روي كپه‌هاي برف مي‌دود. لباس عروسي به تن دارد.

چيزي روي سرش سنگيني مي‌كند. دست مي‌برد توي سرش. جمشيد سنجاق‌ها را از لاي موهايش بازمي‌كند. حلقه‌هاي مو توي دست‌هاي جمشيد پيچ وتاب مي‌خورد. چرخ كه مي‌زند پيراهن عروسي كف اتاق پهن مي‌شود.

جمشيد گفت: «فريتا خسته نشدي از صبح تا شب سرت توي كتاب است، يك نگاهي به اين خانه بينداز» كتاب را روي بالش گذاشت. تنش را كش و قوس داد. جمشيد كلافه شده بود، گفت: «بس كن فريتا.» فريتا نمي‌خواست صدايش را بشنود. ماه‌هاست لب‌هايش از هم باز نشده بايد حرف بزند. درست مثل كتابي كه امروز مي‌خواند. زن چطور توانسته بود... فكرش به جايي قد نمي‌داد. نشست روي كاناپه، جمشيد كنارش نشست. دست‌هايش را گرفت. صداي حرف مي‌آمد و صداي هق هق خودش. خاطره‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند. مرد را مي‌ديد دور مي‌شود، دورتر تا جايي كه ديگر نبود و صداي زمزمه آواز جمشيد.

خيره شده به گوشي موبايل. قطار انگار توي دست‌انداز افتاده. تكان‌ها شديد است.

به سختي مي‌نويسد اينجا آنتن نمي‌دهد. فنجان چاي را بر مي‌دارم جرعه جرعه مي‌نوشم. ديگر مرد و فريتا به فرمانم نيستند. سايه‌اي مي‌آيد و مي‌رود. گيسوان فريتا تاب مي‌خورد، قد مي‌كشد. بلند و بلندترمي خندد. سرم سنگيني مي‌كند. درست به خاطر همين بود كه راهي سفرش كرده‌ام تا فراموش كند.

صداي كشيده شدن قطار روي ريل آزار‌دهنده است. قطار به اين طرف و آن طرف مي‌رود. نمي‌توانم تعادلم را حفظ كنم. سرم چرخ مي‌خورد. ديگر نمي‌توانم بنويسم. كاغذها دورو برم پراكنده است. نمي‌خواهم قطار از ريل خارج شود اما خارج شده. فريتا دستش را محكم به دستگيره در گرفته. موبايل يك ريز زنگ مي‌خورد. دور اتاق مي‌چرخم. همه‌چيز داشت خوب پيش مي‌رفت. پس چرا؟

لاي خرت و پرت‌ها و برگه‌هاي كاغذ دنبال سيگارم مي‌گردم. هميشه وقتي گير مي‌كنم چند پك سيگار كمكم مي‌كند و بعد برمي‌گردم ادامه مي‌دهم. توي بالكن ايستاده‌ام. اتفاق ناخواسته توي ذهنم پرسه مي‌زند. سيگارم را روشن مي‌كنم پك محكمي مي‌زنم، دود غليظ توي برف گم مي‌شود. سرما توي تنم راه مي‌رود. كف دست‌هايم را به دهانم مي‌برم‌. ها مي‌كنم. ديگر نمي‌توانم بايستم. برمي‌گردم توي اتاق. بايد بنويسم. نبايد قطار از ريل خارج شود اما انگار دست من نيست. قطار ازريل خارج شده توي برف بوران. الان است... ... خدا مي‌داند با اين سرعت چند نفر ازبين مي‌روند. فريتا آرنجش را گذاشته روي لبه پنجره محكم خودش را نگه داشته، نفس‌نفس مي‌زند. توي راهرو غوغايي برپاست. با هر تكان آدم‌ها روي هم مي‌ريزند. قلم توي دستم است. مي‌نشينم بلند مي‌شوم. راه مي‌روم و بعد خودم را مثل ملحفه مي‌اندازم روي تخت. ديگر بالكن را نمي‌بينم. با گوشه ملحفه پيشاني‌ام را پاك مي‌كنم. مي‌خواهم دست نوشته‌هايم را پاره كنم. فريتا مدام صدايم مي‌كند. پالتو خاكستري‌ام را مي‌پوشم شال گردن قرمز تيره را دور سرم مي‌پيچم. مي‌روم روي بالكن. برف يك ريز مي‌بارد. از پله‌ها پايين مي‌روم. برف تا زانوهايم رسيده. برف‌ها را پس مي‌زنم، پيش مي‌روم. صداي فريتا كوتاه و كوتاه‌تر مي‌شود. قطار توي پيچ گم مي‌شود. لابه‌لاي برف‌ها. هر چه مي‌گردم ديگر اثري از قطار نيست.

 

 

تجربه نو
صفحه داستان «اعتماد»، صفحه‌اي براي ارايه تجربه‌هاي تازه درحوزه داستان‌نويسي است؛ صفحه‌اي كه به همه دست‌اندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوت‌ها را به نيت اطلاع‌رساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبندي‌هاي رايج ادبي دركشور تلاش مي‌كند در درجه نخست، منعكس‌كننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستان‌نويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را در 1500 كلمه ازطريق ايميل
 rasool_abadian1346@yahoo.com
يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون