• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4017 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۲ بهمن

داستاني منتشر نشده از نويسنده رمان ساعت گرگ‌و ميش

بي‌بي‌ ياد بيژن، ياد روي و بوي و موي وخوي او

محمدرضا پورجعفري

شب رسيديم. پرهيب چادرسياه بزرگ را در دلِ سياهي بي‌پايان ديديم. با خويشاوندان و نزديكان فراوان كه به سپاهي شكست خورده مي‌مانست به ديدن بي‌بي مي‌رفتيم كه به سوگ بــرادرشان نشسته بودند.

از بهرام چنگايي كه كنارمان بودند پرسيديم: «مي‌دانيد چند برادر داشتند؟» گفتند: «همين يكي مانده بودند با برادر بزرگ‌ترشان. ده تا ديگر پيش‌تر خاموش شده‌اند.»

فهميديم دل‌شان نمي‌آيد بگويند «مُرده» مي‌گويند «خاموش». پدر بهرام پسر بي‌بي بودند. مادر ما هم دختر ناتني ايشان.

پرسيديم: «دايي سيفي پسر چندم بودند؟» منظورمان از دايي سيفي پدر بهرام بود كه چهلم‌شان تازه تمام شده بود.

گفتند: «پسر دوم‌شان. پسر بزرگ‌شان در كوه گلوله خوردند. مُردند. پسرهاي ديگر بي‌بي هنوز از سرِ كارهاشان برنگشته‌اند.»

به چادر رسيده بوديم. چادري بسيار بزرگ بود كه صدها تن از زن و مرد و كودك را در خود جا داده بود. بي‌بي سراپا سپيدپوش بودند. در بالاي چادر كه چراغي يا شمعي حتي روشنش نمي‌كرد، همچون كپه‌اي برف بر زمين سياه نشسته بودند. آمدن ما را حس كرده‌بودند. با نزديك شدن ما كه از ميان سياهي جنبانِ جمعيت مي‌گذشتيم تكاني به خود دادند. ما جلو دامن سپيدشان كه مانند ميناي سپيد برفي بر زمين پخش بود زانو زديم. لبه‌هاي دامن‌شان را بوسيديم. به چشم ماليديم. دست‌هاشان را بر سر ما گذاشتند. با انگشت‌هاشان موهامان را نوازش كردند. انگار دلداري‌مان مي‌دادند.

سياچادر در سكوتي سرد فرو بود. فكر مي‌كرديم در چنين هنگامي چرا بي‌بي يكسره سپيد پوشند؟ از «مردان»، بزرگ‌ترين برادرشان كه از بي‌بي كوچك‌تر بودند و كنار بهرام ايستاده بودند، آهسته پرسيديم: «چرا بي‌بي سفيد پوشيده‌اند؟»

مردان آهسته پاسخ دادند: «وقت نكرده‌اند رخت‌شان را در آورند سياه بپوشند.»

همه به رديف ايستاده بوديم. فكر مي‌كرديم بهتراست خاموش باشيم، شايد بي‌بي بخواهند سخني بگويند. اما بي‌بي حرفي نمي‌زدند. سپيد و درخشان درون انبوهِ تاريكي سياه نشسته بودند. حرفي نمي‌زدند.

سپس صدايي از بيرون برخاست. گفتند شوكت خانم با آدم‌هاشان آمده‌اند. كمي بعد جنبش آرامِ سايه‌هايي تيره را مي‌ديديم كه درون چادر مي‌آمدند و سوي بي‌بي مي‌رفتند. شوكت خانم به بي‌بي نزديك شدند. نشستند. نشسته ايشان را در آغوش كشيدند. سرشان را بغل كردند. بوسيدند. كنار رفتند. پس از ايشان ديگران تك‌تك آمدند. دست و پاي ايشان را بوسيدند. هنوز كارشان تمام نشده بود كه صداهاي ديگري هم از بيرون آمد تو. گفتند مازيار خان هستند. پي او گروهي آمده‌اند از همه شهرها به نمايندگي از مردم‌شان. از ورودي چادر بازي نور چراغ‌هاي ماشين‌ها و بيش و كم صداي آنها را مي‌ديديم و مي‌شنيديم كه نوبت به نوبت صداي موتورهاشان و پس از آن چراغ‌هاشان خاموش مي‌شد.

بعد گيلان جان كه ازدوستان كودكي ‌بي‌بي‌ بودند از شمال آمدند. از جنوب شرقي زارمحمدخان، از غرب خالو مرادخان آمدند با افراد بسيار از زن و مرد. آقاي توفاني و آقاي جم نژاد از مركز آمدند. عظمت خانم با پسر بزرگ‌شان از شمال غربي. همه به نوبت سوي بي‌بي مي‌رفتند. ابراز همدردي مي‌كردند و اداي احترام. آنگاه خاله شكوه و عمه فانوس همراه ايزد نواز و ميرزا حبيب‌الله و اسكندر ميرزا بهارخاني از جنوب آمدند. همه سرتاپا سياه‌پوش با افراد خود اما با هياتي مشخص و متمايز.

پرسيديم: «چطور همه امشب آمده‌اند؟»

مردان گفتند: «همه مثل شما آمده‌اند تا از بي‌بي بخواهند كه رخت سفيدشان را درآورند سياه بپوشند.»

در اين ميان سر و صدا و شيوني بر خاست. گفتند سه پسر ديگر بي‌بي با دو دخترِ خاله شكوه، دو پسر و يك دختر عمه فانوس را آورده‌اند. همه شان را با تير زده‌اند.

ما با مردان رفتيم. گفتيم صدايش را در نياورند. بهتر است جوان‌ها را دفن كنند. نگذارند بي‌بي و خاله شكوه و عمه فانوس بفهمند. آنها نپذيرفتند. گفتند: «شايد بي‌بي و خاله و عمه بخواهند روي بچه‌هاشان را ببينند.»

گفتيم: «در اين تاريكي چيزي نمي‌توان ديد» بعد رفتيم كه سري به بي‌بي و ديگران بزنيم. به بي‌بي كه رسيديم حركتي از او نديديم.

مردان گفتند: « گفتيم وقت نداشتند رخت‌شان را عوض كنند. حالا با همين رخت عروسي خاكش مي‌كنيم» بي‌اختيار زدند زير گريه.

شوكت خانم گفتند: «گريه نكنيد مردان خان. براي بي‌بي خوب نيست.»

مردان گفتند: «صداي گريه‌ام را نمي‌شنوند. نمي‌توانند بشنوند.»

ما گفتيم: «گريه براي همه ما تا چهل روز خوب است.»

بهرام گفتند: «مي‌گذاريم روز بعد بي‌بي را برمي‌داريم.»

مردان با هق هق گفتند: «حالا چه كسي چشم به راه كشته‌هاي ما مي‌ماند؟»

دستي به پشت مردان زديم. گفتيم: «مرده‌ها، مرده‌ها را مي‌پايند.»

از آنجا زديم بيرون. هنوز تا روز خيلي مانده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون