به مناسبت چهل سالگي رمان «بره گمشده راعي»
داستان دلشورههاي روشنفكران
سعيد كاويانپور
آسمان بار امانت نتوانست كشيد، قرعه فال به نام من ديوانه زدند. اين حرف يك آدم معمولي نيست. از دغدغههايش ميشود فهميد صاحب فكر است. از هستياش شكوه دارد. به اين جمعبندي رسيده كه توي خلقت به او اجحاف شده. بار امانتي را به دوش كشيده كه آسمان هم تاب تحملاش را نداشته. قرباني شده، حكايت همان بره است كه بابت تحقق حوائج صاحبش ذبح ميشود. بره گمشده راعي داستان آن آويختههاست كه درماندهاند قباي ژنده و كپكزدهشان را به كجا بياويزند. آنها كه عامه جدا افتادهاند. ماجراي برج عاج نشينهاست، نقل اضطراب و دلشورههاي روشنفكرها.
پرداخت سه شخصيت اصلي رمان به گونهاي است كه الگوهاي رفتاري طيف وسيعي از روشنفكرها را پوشش ميدهد. راعي، صلاحي و وحدت درعين داشتن شباهتهايي كه تا حد همزاد بههم نزديك ميشوند به شيوهاي متفاوت از بار امانت شانه خالي ميكنند. هرسه معلماند. سرخورده و روگردان از سنتها، جايگزيني هم برايش ندارند. پي دستاويز ميگردند. درد مشتركي دارند كه هركدام به شيوه خاص خود با آن مواجه ميشود. طريق باركشيشان ازهم سواست. وحدت مدام در حالت تعليق است برآن قله يا اين فرود. راعي و صلاحي هركدام ساكناند، جدا ازهم در نقطهاي از خطي افقي. با اجماع همين تفاوتهاست كه كليتي شبيه به قشر روشنفكر شكل ميگيرد. صلاحي عشقباز است. در كودكي شاهد بوده پدر كبوتري را پر داده و با وجود اينكه به چنگال قرقي افتاده سرآخر بازميگردد. همسرش را بهچشم همان سينهسرخ ميبيند. جسد زن را در خانه نگه ميدارد تا از او طرحي بزند. درنهايت فقط يك دست ميكشد و آن را هم ميسوزاند. به صرافت ميافتد، زن را نشناخته: «يك دست فقط دوتا خط نيست آن هم روي سطح يا فقط حجمي نيست كه در مكان باشد. يك چيزي هم از زمان دارد. در زمان كه نه در خود آدم.»
آن نقش يادآور دستي است كه در پنجره آپارتمان مقابل خانه راعي ديده ميشود و هرروز ساعتها به نظارهاش مينشيند. راعي هم صاحب دست را نشناخته با اين وجود به ديد دست ياريگر نگاهاش ميكند. مانعاش همان بار است كه به دوش ميكشد. هنوز پابند مينوست. دختري كه به واسطه كوتاه كردن موها به او ظنين شده، به رابطه خاتمه داده و خودش را اينطور توجيه ميكند.
«دستم كه به پوست گردناش رسيد حس كردم ديگر دست يا سر انگشتهام پوستش را حس نميكند... فهميدم كاسه چيني مو برداشته و فقط منتظر يك تلنگر است.»
زندگي وحدت هم با همين الگو از هم ميپاشد. به عفت ظنين ميشود و تا آنجا پيش ميرود كه توي صورت بچهاش پي نشان فاسق ميگردد. وانمود ميكند تحت تعقيب است. آنقدر به اين فكر دامن زده كه انگار طرف را بهچشم ميبيند. راعي هم جز اين نيست. با شيخ بدرالدين مانوس شده، هر سال سر كلاس درس به وقايعاش ميافزايد. حادثه تازهاي براي شيخ ميسازد و براي اينكه فراموشاش نشود يادداشت ميكند. اين همذاتپنداري برايش حكم مسكن دارد. مينو را با زن زانيه يكي كرده كه كمتر احساس گناه كند. خودش است كه در قالب شيخ به چانه خونچكان زن چشم ميدوزد و هردم او را به صورتي ميبيند.
«دمي صفيه را ميمانست خلخال بهپا و دمي ديگر خيرالنسا را سر گوري نشسته، گاه صدر بود گونهها برافروخته از شرمي كودكانه.»
تنها مفرشان همين باورهاست. ازش برج عاجي ساختهاند تا در تنگناي دنياي واقعي به آن پناه ببرند. هرسه از خانهشان بوي مرگ استشمام ميكنند. طرحهاي صلاحي سر از همان آتش درميآورد كه اتاق وحدت را ميسوزاند، ميخواسته از دور باطل فرار كند. دوتاي ديگر هم با خودكشي غريبه نيستند. راعي اعتراف ميكند: «اگر براي خودش هم ناكجاآبادي، كوه قافي سراغ ميكرد ميپريد، اما نبود. وقتي هفت آسماني در كار نباشد و هرجا همين جاست، نه بالاتر و پايينتر طيران مرغ ديديها فقط طعنهاي به بيبالي است.»
دردشان يكي است. آدم كه از عالم عين سر ميخورد بعد راه ميافتد تا براي وضعي كه دارد دليل ذهني بسازد. يكي خودش را باشيخ بدرالدين همذات ميپندارد، ديگري باور ميكند تحت تعقيب است. آني هم كه به همسرش ظنين نميشود خودش را مقصر مرگ زن ميپندارد. مستمسك ديگر اولويت جغرافيايي است. جريان تاريخ ما حتي فرهنگاش هيچوقت دوام نداشته. صدسال، دويست سالي رشد و تحولي و حتي تكاملي ديده ميشود آنوقت ناگهان ضربه فرود ميآيد. انگار تبري تنه را از ريشه جدا كند و ما هم دوباره برميگرديم به دوره عشيرهاي به تمدن قبل از شهرنشيني و همهچيز را از نو شروع ميكنيم. اين فقط حرف وحدت نيست، صلاحي هم به بنبست رسيده. ميگويد: «كاري به كار بچهها نداشته باشيد تا در همين آداب زندگي بزرگ شوند. به همان سياقي باشند كه همه هستند. اگر از مجموعه جدا شوند وقتي همسن و سال ما شوند ميبينند باختهاند، نميتوانند. از اينكه آدمها را نيمهراه ببريم و رهاشان كنيم ميترسم، از كجا مطمئنايد بهشت و دوزخ شما واقعيتر از امثال آنها باشد؟»
اين ترديد به ذهن راعي هم رخنه كرده، از نوع نگاهاش به سقف و هشتيهاي تيمچه پيداست به عامه رشك ميبرد كه ذهن و خاطرشان را يكجا جمع كردهاند. طاق زدهاند تا فقط با سهم اندكي از ابديت روبهرو باشند يا حتي فراموشاش كنند. تكهاي را به قدر همتشان ميان ديوارهاي قطور و زير طاقي ضربي محصور ميكردند و بعد هم سهم كوچكشان را با طاقچه، رف، گچبري و آينهكاري تزيين ميكردند. درحالي كه امثال او حتي زمين سفتي سراغ ندارند كه روش بايستند و يك دم از بارشان شانه خالي كنند. درماندهاند، توي مراسم تدفين همسر صلاحي شركت كرده كه مردههاي خودش را به خاك بسپارد. حال آنكه بار اجساد ديگري هم به دوشاش ميافتد. وقتي به ذكر مصيبت ميرسد انگار زبان حال حافظ است كه از بار امانت شكوه ميكند: «تا كي ميشود ادامه داد؟ دربرابر حادثه، نه در برابر مرگ يا هر چيز ناشناخته بايد سدهايي باشد، پردههايي باشد. تو خود حجاب خودي باشد حتي بيشتر از حجاب تن. مساله عقول فروتر يا برتر نيست. احتياج دارند. شعور انساني از بيمرزي ميترسد، نميتواند.»