• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4054 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۸ اسفند

گل اومد بهار اومد، من از تو دورم

جواد طوسي

آهسته و با بغض در كودكانه‌هايم پرسه مي‌زنم. آن خانه قديمي در كوچه رحمتيان نزديك ميدان «زندان قصر» با حياط بزرگش كه با ذوق و وسواس زيادازسوي صاحبخانه‌مان آقاي خوگر گلكاري شده بود، سر تا پا برايم خاطره شد. بعضي از شب‌هاي تابستان كه در تاريكي حياط دنبال جيرجيرك‌ها مي‌گشتم، با او روبه‌رو مي‌شدم كه سياه‌مست در كوچه را با كليدش باز مي‌كرد و تلوتلوخوران داخل حياط مي‌شد و يكي، دو بارهم شاهد بالا آوردنش روي گل‌هاي باغچه بودم. همين آدم از خود بي‌خود شده، فردا صبح موجودي دوست‌‌داشتني بود. شلنگ به دست، به باغچه‌هاي حياط آب مي‌داد و به فاصله‌هاي كوتاه به سيگار «هُما»يش پك مي‌زد و با حوصله عجيبي به درخت‌ها مي‌رسيد؛ عيد آن سال هنوز در خاطرم مانده. آقا جونم همانطور كه داشت با موج راديو بزرگ لامپي روي تاقچه ور مي‌‌رفت، گفت بروم كفاشيِ سر كوچه كفش‌هايش را كه براي نيم‌تخت زدن داده بود، بگيرم. مادرم سفره كوچك هفت‌سين را پهن كرده بود و سرِ سجاده‌اش نشسته بود و زير لب دعا مي‌كرد. آقام داشت همراه با صداي ويگن از داخل راديو مي‌خواند: «شكوفه مي‌رقصد از باد بهاري/ شده سرتاسر دشت سبز و گلناري/ شكوفه‌هاي بي‌قرار با لب سرخابي...». اين عادت هميشگي‌اش بود كه با خواننده‌هاي موردعلاقه‌اش همنوايي كند. يكدفعه به من كه داشتم يواشكي به سمنوي داخل سفره ناخنك مي‌زدم، گفت: «هنوز كه اينجايي، بدو الان سال تحويل مي‌شه، به اكبر آقا بگو خودم باهاش حساب مي‌كنم. » با ذوق نگاهي به كفش‌هاي نو خودم در گوشه اتاق كه روز قبلش از بازار كفاش‌ها در «سبزه‌ميدان» برايم خريده بودند، انداختم و آمدم داخل حياط. آقاي خوگر ‌تر و تميز با پيراهن سفيد و شلوار اتوكرده‌اش داشت شير فواره وسط حوض لاجوردي را باز مي‌كرد. چندتا از بچه‌هاي محل، يكي‌يكي داشتند خم مي‌شدند و نفر بعدي از روي‌شان مي‌پريد و به نوبت مي‌گفتند: «رفتم به باغي/ ديدم كلاغي/ كلاغ زاغي/ بيچاره پايش شكست/ زوزه كشيد و نشست...». با حسرت نگاه‌شان مي‌كردم و دلم مي‌خواست زودتر قد بكشم و مثل آنها به بازي گرفته شوم. منوچهر بچه‌ پرروي كوچه، كمي آن‌طرف‌تر يك چوب كلفت دستش گرفته بود و از بچه‌ها مي‌خواست بيايند «دوك‌بازي» و بي‌خيال مادرش مرضيه‌خانم بود كه هوار مي‌زد: «بيا تو داغ به دل مونده. دم سال تحويلم دست برنمي‌داري؟» بدو بدو خودم را رساندم به كفاشي كوچك اكبرآقا. گوينده زن راديو داشت با آب و تاب از آمدن بهار مي‌گفت. اكبرآقا كفش‌هاي واكس‌خورده آقاجونم را دستم داد. پيغام آقاجونم را بهش دادم و گفت: «سلام برسون، بگو باشه حالا دير نمي‌شه. منم يواش‌يواش برم كنار بچه‌ها باشم، عيدتم مبارك» از پشت پنجره بازِ يكي از خانه‌ها صداي «مرضيه» مي‌آمد كه عمه‌مهري‌ام خيلي صدايش را دوست داشت: «جهان زيبا شد بلبل چمن‌آرا شد/ در ايران جشن گل‌ها ز نو برپا شد/ نوروز آمد/ نوروز آمد/ هم خنده‌ وي، هم نغمه ني گويد كه چه پيروز آمد...» كوچه خلوت شده بود. به حياط كه رسيدم، عطر شكوفه‌هاي باغچه همراه با نسيم باد به مشامم خورد و از همان موقع مهر بهار توي دلم نشست. بهرام، پسر بزرگ صاحبخانه‌مان كه از صداي «قاسم جبلي» خوشش مي‌آمد، خانه را گرفته بود روي سرش و از عشقش «مريم» مي‌گفت: «ستاره مي‌زنه سوسو/ اشاره مي‌كنه ابرو/ شب آشنايي، مريم بيا بيا/ همه دلربايي، مريم بيابيا...» كفش آقاجونم را گذاشتم كنار كفش خودم. آقاجونم به قول دايي خدا بيامرزم يك آدم عشقي بود. همانقدر كه از جان وين و زنخدان كرك داگلاس و گلن فورد و برت‌لنگستر و شون كانري و فيلم‌هاي وسترن و فردين خوشش مي‌آمد، دوست داشت دم سال تحويل و شب‌هاي جمعه همراه با سخنراني آقاي راشد از راديو چند آيه از قرآن براي رفتگان درگذشته بخواند. گوينده آغاز سال نو را اعلام كرد و پشت‌بندش سُرنا دميده شد و آقاجون و مادرم به سمتم آمدند و صورتم را بوسيدند و مادرم با پنهان كردن اشك‌هايش، دستي روي سرم كشيد و گفت: «ايشاءالله عاقبت به خير بشي». هنوزم كه فرسنگ‌ها از آن روزها فاصله گرفتم و مو سفيد كردم، نمي‌دانم در اين دنياي «باقالي به چند من» عاقبت به خيري چه صيغه‌ايه؟ تبريك نوروزي شاه و فرح در ذهن كودكانه‌ام زود دفن شد اما صداي «پوران» نشانه ماندگار بهار بود و عيدي كه رنگ و بويي از صفا و شور و سرمستي و ياد عزيزان داشت: «گل اومد بهار اومد مي‌رم به صحرا/ عاشق صحرايي‌ام بي‌نصيب و تنها/ دلبرمه پيكرگردن بلورم آه/ عيد اومد بهار اومد من از تو دورم...» پدرم زير لب داشت با پوران همنوايي مي‌كرد: «از چمن‌ها‌گر گذشتي ياد من كن/‌گر شنيدي سرگذشتي ياد من كن...» مادرم چندتا از شيريني‌هاي پنجره‌اي را كه هميشه اول عيد با تخم‌مرغ و زعفران و خاك قند و... درست مي‌كرد، در يك ديس شيشه‌اي گذاشت و بِهِم داد تا ببرم به عذراخانم بدهم و عيد را به آنها تبريك بگويم. وارد اتاق‌شان كه شدم، عذرا خانم ظرف را گرفت و صورتم را بوسيد و از لاي قرآن يك دو توماني قهوه‌اي نو را بهم عيدي داد. آسيه دختر كوچك‌شان داشت جلوي آينه گيسش را مي‌بافت و منظر دختر بزرگ‌تر كه عاشق صداي دلكش بود، زير لب زمزمه مي‌كرد: «آمد نوبهار/ طي شد هجر يار/ مطرب ني بزن/ ساغي مي ‌بيار/ بازآ ‌اي رميده بخت من...» بهرام با صداي نخراشيده‌اش به خواهرش تيكه انداخت و رو به مادرش گفت: «مامان !دخترت بختش رميده، بازش كن!». منظر كه توي ذوقش خورده بود، در جواب بهرام گفت: «تو برو با قاسم جبلي و «حوريه» و «مريم»جونت حال كن. » داشتم از عذرا خانم خداحافظي مي‌كردم و بيرون مي‌آمدم كه بهرام بهم گفت: «جواد به آقا جونت بگو صبح جمعه اين هفته سينما ارتش يادش نره. ما هم هستيم‌ها، عيد سينما يه حالي ديگه داره... » از «سينما ارتش» آن عيد صبح جمعه، يك فيلم هندي سياه و سفيد يادم مانده و اشك‌هاي مادرم و شاكي شدن آقاجونم كه بهش سركوفت مي‌زد: «ناسلامتي عيده، اشكِت واسه چيه؟» مادرم همان طوري كه داشت با گوشه چادرش اشك‌هايش را پاك مي‌كرد، گفت: «مي‌خواستي منو فيلم هندي نياري.» آن عيد را با نرگس و دليپ كومار در سينما دنيا در مخبرالدوله كوچه قنادي نوشين آغاز كرديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها