• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4054 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۸ اسفند

ترانه‌هاي قديمي ترافيكي

احمد طالبي‌نژاد

چهارشنبه 22 اسفند 96. سوار بر تاكسي عازم جايي هستم. اما سواري مثل بختك به آسفالت خيابان چسبيده. هيچ حركتي ديده نمي‌شود. همه صبورانه درون اتومبيل‌ها نشسته‌اند به انتظارلحظه موعودي كه «كس نمي‌داند كدامين روز مي‌آيد» ٭ راديو پيام روشن است. لابه لاي خبر‌ها و گزارش‌ها و سفارش‌هاي دم عيدي، ترانه‌هايي پخش مي‌كند كه براي من – و نسل من – خاطره انگيزند. سال‌ها تلاش مي‌كنم از اسارت گذشته رها شوم اما اين جور وقت‌ها ذهن آدم قلقلك مي‌شود و پر مي‌كشد سوي گذشته‌ها. وچون شب عيد است حتما به دوران كودكي و نوجواني هم سرك مي‌كشد. راديو پس اخباري درباره احتمال بارندگي در چند روز آينده، ترانه شب هجران را با صداي داريوش رفيعي پخش مي‌كند. ترانه‌اي كه هم در كودكي و هم اوان جواني دمساز تنهايي‌هايم بود. زماني كه اين خواننده پراحساس در كودكي‌ام درگذشت، بسياري را عزا‌دار كرد از جمله مادر بزرگ من را كه اهل دعا و نماز و قران بود اما از بغل راديو هم جم نمي‌خورد و يك روز ديديم سر نماز مي‌گريد. كوچك بودم. هنوز با چيزي به نام غم و دلتنگي آشنا نبودم. صبر كردم نمازش تمام شود. پرسيدم چرا گريه كردي؟ گفت خدا رحمتش كند. گفتم كي؟ پاسخ داد داريوش رفيعي. هماني كه ترانه زهره را خوانده. و من در كودكي چه‌قدر اين ترانه را دوست داشتم و هنوز هم دارم. چشمان من هم نمناك شد. صداي داريوش رفيعي فضاي داخل سواري را پر كرده. «شب به گلستان تنها منتظرت بودم، وادي (باده) ناكامي در هجر تو پيمودم، منتظرت بودم منتظرت بودم». واين ترانه به قول جوانان امروزي «فان» من و برخي دوستانم در دوران دانشجويي بود. دور هم كه جمع مي‌شديم، من بايد مي‌شدم داريوش رفيعي و فول آلبومش را اجرا مي‌كردم. انبوه به هم فشرده اتومبيل‌ها همچنان فشرده‌تر مي‌شود. اخبار سياسي به پايان رسيده و ترانه ماهيگير با صداي مازيار پخش مي‌شود. «اين همه اون دستاتو، بالا و پايين نكن. لب بچه ماهي رو، با قلاب خونين نكن. ماهيگير ماهيگير. اشك اين بچه ماهي توي آبا ناپيداست...» و پرده‌اي از اشك در چشمانم حلقه مي‌زند. مازيار. آن جوان مازندراني خوش صدا كه در اواخر دهه 1360 دق كرد و از دنيا رفت. لابد اين ترانه را شب عيدي دارند پخش مي‌كنند كه ملت حواس‌شان به ماهي‌هاي كوچك قرمز باشد كه عمرشان كوتاه است و مثل ماهي سياه كوچولو جرات و جسارت رهايي از بركه و پيوستن به دريا را هم ندارند. مازيار كه چند ترانه خيلي خوب در كارنامه‌اش داشت. حالا در بين ما نيست اما ترانه‌اش من را به دهه 1350 مي‌برد. چه تهيه‌كننده خوش‌سليقه‌اي امروز در اتاق فرمان راديو پيام نشسته. لابد از همسالان ما است. و ترانه بعدي من را از زمانه مي‌كند و با زمان پيوند مي‌دهد. يك آن خيال مي‌كنم بر گشته‌ام به جواني. دوراني كه نادر گلچين مي‌خواند «به تو مي‌گم كه نشو ديوونه ‌اي دل، به تو مي‌گم كه نگير بهونه‌ اي دل، من ديگه بچه نمي‌شم؛ ديگه بازيچه نمي‌شم.» حالا دارم در پياده روي چهارباغ اصفهان و لابه‌لاي انبوه مسافراني كه براي گذران تعطيلات عيد به اين شهر آمده‌اند قدم مي‌زنم و دلخوشم به لحظه‌هاي زيبايي كه همراه با مردم سپري مي‌شود. آن وقت‌ها هنوز از تور‌هاي آنتاليا، كوش آداسي، جزاير فلان و بهمان و كنسرت‌هاي جور واجور خبري نبود يا اگر بود، مال از ما بهتران بود. مردم عادي تعطيلات عيد را در سرزمين خودشان سپري مي‌كردند. بندر عباس، شيراز، اهواز و آبادان و كم كم شمال كشور و جزيره كيش كه تازه راه افتاده بود. اما حالا همان مردم عادي با قرض و قوله مي‌روند وان و آنتاليا و... ترانه به پايان مي‌رسد و گوينده از قفل شدن خيابان‌هاي مركزي و شمالي تهران خبر مي‌دهد و من خسته از اين همه معطلي، كرايه را مي‌پردازم و پياده مي‌شوم تا كوره راهي بيابم براي گريز از اين مخمصه. در ازدحام خيابان بر خلاف نظر نادر گلچين، ذهنم با بچگي پيوند مي‌خورد. بازي‌هاي سه روز اول عيد در ولايت. از جمله بازي تخم مرغ. دو نفر رو به روي هم مي‌ايستاديم و شرط مي‌بستيم. بايد نوك تخم مرغ‌ها را به هم مي‌زديم. مال هركس ترك بر داشت، بازنده بود و برنده مي‌شد صاحب تخم مرغ. يك سال ابوالفضل معروف به گوجه كه از اين واژه بدش مي‌آمد، همه را خلع سلاح كرد. هركس به اصطلاح خودمان با او نشست، بازنده شد. برادر زنش از خانه يك سبد حصيري آورده بود و تخم‌مرغ‌ها را درونش مي‌چيد. سبد داشت لب به لب مي‌شد كه علي مدعاشق (علي محمد عاشق) كه چند تا تخم مرغ باخته بود، پيش دستي كرد و گفت بايد تخم مرغ ابوالفضل را ببينم. نمي‌داد. به زور ازش گرفت و بر زمين زد كه با صدايي عجيب پخش و پلا شد. يك ميوه كاج كوچك بود كه رويش را با كچ سفيد يك لايه كشيده وشده بود مثل يك تخم مرغ نيمه درشت. در يك آن سبد تخم مرغ‌ها رفت هوا و به قول امروزي‌ها مال باختگان ريختند روي ابوالفضل و يك دل سير زدندش و تخم مرغ‌هاي له شده هم رفت توي جيب‌ها و آستين‌ها. طفلي ابوالفضل تا پايان عمر از بازي تخم مرغ محروم شد. آن وقت‌ها دروغ‌گويان و كلك‌بازان شرم وحيا داشتند و كسي هم نبود آنها را راهنمايي كند، جايي هست به نام كانادا كه امن و امان است. برو تا آب‌ها از آسياب بيفتد. رسيده‌ام روي يك پل. به نرده‌ها تكيه مي‌زنم و چشمانم را مي‌بندم تا از دنياي ذهني‌ام خارج نشوم. چه لذتي دارد اين جان كندني كه نامش را گذاشته‌ايم زندگي؟ حالا من اتفاقا مي‌خواهم بچه شوم و برگردم به دوراني كه دورغ‌هايش هم ساده و بي‌خطر بودند آقاي گلچين عزيز.‌ اي كاش شما، مازيار، رفيعي، محمد نوري و ده‌ها خوش صداي ديگر كه دنياي ما را زيبا مي‌كرديد، هنوز زنده بوديد و با هم به بچگي سفر مي‌كرديم.

٭ مصرعي از يك ترانه قديمي «كس نمي‌داند كدامين روز مي‌آيد، كس نمي‌داند كدامين روز مي‌ميرد»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها