بهارِ نامردمی
رضا شکراللهی
با اینهمه خبرهایی که این آخرِ سالی، رگباری، از بهاردولتیهای سابق میرسد، آدم میماند برای ویژهنامهی «بهاریه» چه بنویسد! از بهار و نوروز؟ یا از پهلوانپنبهها که در روزگاری دور یک آیین نوروزی بود؟ آدمی شیرینعقل که لختش میکردند و با پنبه برايش عضله میساختند تا دوره بیفتد و مردم را بخنداند. آخر هم یک حلاج بیاورند تا پنبهها را با زدن کمان از تنش جدا کند و دوباره لخت و عور شود و مردم بخندند.یا از حافظهی تاریخی بنویسم که آخرش نفهمیدیم ماییم که در آن ضعف داریم یا مردم؟ یا اصلاً بچسبم به همین روزنامه و روزنامهنگاران و یاد کنم از میرزادهی عشقی؟ عشقی هفتاد سال پیش نوشت: «...یک مسئلهی دیگر كه بیش از همه موجب دماغسوختگی روزنامهنویس است، این است كه در ایران تقریباً میتوان گفت روزنامهخوان نیست. آنهایی كه روزنامه میخوانند فقط از مقالاتی كه فحش خالی و هتاكی بیمنطقی داشته باشد، خوششان میآید و هر كس پرت و پلا بنویسد، پیش آنها فاضلتر به نظر خواهد آمد. در طهران كه پایتخت مملكت شش هزار ساله است، شاید هزار نفر روزنامهخوان نباشد...»میرزادهی عشقی را جوانمرگ کردند و نماند تا ۱۲۰ ساله شود و ببیند امروز را تا بنویسد که، روزنامهنخوانها هم بیشتر سرشان در بازار مجازیِ سرگرمی یا فحشهای سیاسی گرم است. ما هم که در جامعهای ظاهراً بیمرز اما در دایرهای تقریباً بسته دور هم نشستهایم و میپنداریم که مردم، مخاطبان «بالفعل» ما هستند، و گاه فراموش میکنیم که ایشان مخاطبانِ صرفاً «بالقوه»ایاند که در آخرین روزهای سال میتوان نمونههای فشردهی اجتماعیشان را یا در بازار دستفروشی عبدلآباد در جنوب تهران دید یا در صفوف آجیلفروشیهای تجریش.باید نوشت، باید تحلیل کرد، باید خواند و باید چرخید در این دایرهی بستهی ظاهراً باز. اما فراموش هم نباید کرد که مردم، همهی ما نیستند. آنها را باید خوابزده در تاکسیها، نفسگرفته در اتوبوس و مترو، حسرتخوار در بازارچههای نوروزی، و امیدوار در جادههای پرترافیک سفرهای نوروزی جست و دید و گیر انداخت و برایشان از زمستان و بهار گفت.