پلك
وانمود
رسا پيشگيام
دادباخته خود خويشتنم
بي هيچ نشانگر و سو نشانزد پيدا؛
منِ چشم در جام جهانبين چهرهها
تنها ماندنم
از دوري مهر در پژواك تپش دلها
رسوا ماندنم
به آساني از دست دادني شايد و بايدها
رهگذر بودنم...
در بارگاه بيداد آزمايش بودن
اگر دويدن بود
من شتابان دويدم
اگر گريستن بود
با خنده گريستم
به آهنگي از شيفتگي
تو بيار از ساز شكسته باربُد
آموزنده ميشوم
به ارزش دم خودشناسي
تو درياب «رباعيهاي» بيبند
سُراينده ميشوم
از سبزي رنگ مستي
توجام پُر شرنگ از بر مُوهاي زرد
مي زده ميشوم.
ديدار شبانه
در خون بارگاه نيازِ ستايش
تارِ روشناِ تار موي در پيچش
به گستره موخوره ترس
تا ديدار رُخ گيسوان زردگون پاييزي
نوازشِ شانه بلند اندام نگاه!
چه تماشايي نرگس شيراز نيمه شكفته؛
روزانه
تن به تن، جانِ پرورش
به پوست خوره تن داده
تا پوستاندازي هر ساله
به هيچ بهانه در بهم ريختگي پاييزي...
تو شبانه
از راه مارپيچِ شدن دواندوان ميآيي؟!
من روزانه
از راه كوچ خود به آهستگي در كوچيدنم.