نگاهي به كتاب «ازدواجهاي فيليپس بورگ»
شخصيتهاي اين رمان هميشه معاصرند
نوا ذاكري
رمان «مارتين والزِر» با اين جملات آغاز ميشود:«در يك آسانسور شلوغ، همه نگاهشان را از هم ميدزدند، هانس بويمان هم حس كرد كه آدم نميتواند در صورت غريبهها، وقتي آن طور رخ به رخشان ايستاده، زل بزند. متوجه شد كه هر جفت چشم دنبال جايي ميگشت كه بتواند روي آن بماند...»
با خواندن همين چند خط، ظرافت كلام و توجه به جزييات، نظرمان را جلب ميكند و در ادامه با ماجراييهايي روبهرو ميشويم كه از زيستِ انسان در شهرهاي بزرگ شكل گرفتهاند و به شخصيتهايي برميخوريم كه هر كدام از ما دستكم تعدادي از آنها را در اطراف خود ديدهايم؛ پس «ازدواجهاي فيليپس بورگ» اگرچه به سال 1956 ميلادي در آلمان نوشته شده است اما با زندگي امروز ما در اين سرِ جهان هم بينسبت نيست؛ فيليپس بورگ ميتواند هر شهري در جهان باشد و شخصيتهايش ميتوانند شبيه تمام مردم دنيا باشند!
اين رمان بلند 530 صفحهاي به راستي كه خوشخوان و دلنشين است و حضور شخصيتهايي بسيار نزديك به واقعيت و رگههاي طنز جاري در متن، خواننده را به خوبي با خود همراه ميكند.
«والزِر» در ابتداي كتاب اشاره كرده است:«اين رمان وصف حال هيچ فرد معاصر خاصي نيست ولي نويسنده اميدوار است خود آن قدر معاصر باشد كه تخيلات از واقعيت نشات گرفتهاش براي اين و آن مثل تجربههاي شخصيشان به نظر بيايد.» اين همان اتفاقي است كه براي خواننده امروز رمان او، پس از گذشت ساليان بسيار ميافتد. «ازدواجهاي فيليپس بورگ» رماني معاصر براي همه عصرهاست.
رمان در 4 فصل با نامهاي «آشنايي»، «مرگ تبعاتي دارد»، «نامزدي در باران» و «فصل نمايش، به طور آزمايشي» نوشته شده كه هر كدام از اين فصلها، قصهاي جدا اما مرتبط با خط اصلي دارند. «هانس بويمان» جواني روستايي است كه به شهر آمده و درس روزنامهنگاري خوانده و در جستوجوي كار با خانوادههاي مرفه و بزرگ شهر آشنا ميشود. مراوادت اين خانوادهها با هم و ازدواجها و خيانتهايي كه بين آنها اتفاق ميافتد، روايت جالبي است كه خواننده را در عين اينكه با خود همراه ميكند، او را به ياد شخصيتهايي كه در اطرافش ديده مياندازد و اين مساله رمان را براي مخاطب شيرينتر ميكند.
«والزِر» خيانت و تاثيرات ادامهدار آن در زندگي و شخصيت افراد را بيپرده به خواننده نشان ميدهد؛ دلهره مردي كه به همسرش خيانت ميكند و نگرانياش از لو رفتن و در خطر بودن آبرو و اعتبارش را در اثر به خوبي حس ميكنيم. كسي كه خيانت ميكند كوچكترين اتفاقات مثل نگاهها، راه رفتنها و صداها را نشانهاي از لو رفتن خود ميداند و همواره در عذاب است.
در بخشي از رمان يكي از شخصيتها درباره دروغ گزاره جالبي را مطرح ميكند:«دروغ هر چه از حقيقت دورتر باشد، هر چه ادعايش وقيحانهتر باشد، هر چه اجرايش مطمئنتر باشد، موثرتر است. دروغهاي نصفه نيمه بدند. عذاب اليماند. هم براي كسي كه دروغ ميگويدو هم براي كسي كه دروغ ميشنود. دروغهاي نصفه نيمه پر از سوارخ و نقاط شفافند، لو رفتن از همه جايشان چشمك ميزند، همراهش هم خفت و تنفر. اما دروغ، دروغ بينقصِ دور از دسترسِ حقيقت، اگر به مدت كافي و به طور مرتب با عشق و علاقهاي كه نثار يك موجود انساني ميكنيم به آن خوراك رسانده شود، ميتواند جان بگيرد، نيرو بگيرد، آدم را در پناه خويش بگيرد.»
از سوي ديگر «والزِر» نقدي مستقيم به قشر مرفه جامعه كه از جايگاه و مقام خوبي هم برخوردار هستند، دارد. قرار گرفتن «هانس بويمان» در ميان آدمهايي كه با طبقه او اختلاف زيادي دارند، كنتراستي كاربردي در اثر به وجود آورده است. ما در اين اثر به واسطه حضور «بويمان» از چون و چراي زندگي آدمهاي ثروتمند و مشهور شهر باخبر ميشويم؛ قشر مرفه و به ظاهر فرهيختهاي كه فسادهاي اخلاقي در بطنشان ويرانكننده است.
اگرچه كليت رمان به رشد، پيشرفت سپس سقوط اخلاقي «هانس بويمان» در شهر اشتوتگارت(فليپسبورگ رمان) مربوط ميشود اما هر فصل به زندگي شخصي يكي از افراد سرشناس اين شهر ميپردازد و تفاوت خودِ واقعي آنها با آنچه در جامعه هستنند را نشان ميدهد.
داستان از منظر 4 زوج با گسستگيهاي متفاوت ديده ميشود كه فقط از روي عادت و مصلحتانديشي كنار هم ماندهاند. «والزِر» در اين اثر نشان ميدهد كه چگونه آدمها قرباني جاهطلبيهاي اجتماعي خود ميشوند.
«والزِر» كه خود نويسنده برنامههاي تلويزيوني و راديويي بود- همان شغل «بويمان»- به خوبي طبقه مرفه نوظهوري كه محصول شكوفايي آلمان در دهه 1950 ميلادي هستند را ميشناسند و اين شناخت، دستاويز خوبي براي نگارش اين رمان شد.
اين اثر از فرم جالبي برخوردار است؛ هر كدام از فصلها خود به تنهايي ميتوانند يك داستان كوتاه باشند كه «والزِر» با چيرهدستي آنها را به گونهاي كنار هم و در كليتي بزرگتر قرار داده تا اثري ماندگار ماندگار پديد آيد. «والزِر» خوب بلد است چطور قصهاي را در دلِ قصهاي ديگر بگنجاند و از اين فن در رمان به خصوص در فصل آخر به درستي استفاده كرده است. «فصل نمايش، به طور آزمايشي» فصلي متفاوت است كه زندگي در فيليپس بورگ، ريشههاي دردناكش را به مخاطب نشان ميدهد. در اين فصل «هانس بويمان» كه اكنون به واسطه ازدواجش با دختر خانوادهاي سرشناس از سوي جامعه فيليپس بورگ پذيرفته شده، دفترچهاي از «كلاف» پيدا ميكند كه روزي همسايهاش بوده و اكنون خودكشي كرده. «كلاف» منتقدي كتابخوان و تنگدست است اما براي مخارج روزانه حاضر نيست حتي كلمهاي را در نقدش براي خوشامد ديگران جابهجا كند. شايد او تنها شخصيت متفاوت با ديگر افراد فيليپس بورگ باشد. داستان زندگي «كلاف» را در دفترچهاي كه به «بويمان» رسيده، ميخوانيم و در كنارش تغييرات شخصيت «بويمان» و شبيه شدنش به ديگر افراد جامعه فيليپس بورگ را نيز شاهديم.
«ازدواجهاي فيليپس بورگ» كه برنده جايزه ادبي هرمان هسه در سال 1957 شد، يك بيلدونگس رمان است؛ اين نوع از رمانها تمركزشان بر بلوغ و شكلگيري جهان عاطفي و ذهني شخصيت اصلي داستان از دوره نوجواني تا بزرگسالي است. «اميل» اثر ژان ژاك روسو، «ديويد كاپرفيلد» اثر چارلز ديكنز و «سيماي مرد هنرمند در جواني» اثر جيمز جويس از جمله موفقترين بيلدونگس رمانها هستند كه زين پس بايد «ازدواجهاي فيليپس بورگ» را هم به اين ليست اضافه كنيم. در انتهاي كتاب، يادداشت كوتاهي از «فلورين ايليس» آمده كه يك روز براي مصاحبه به خانه «والزِر» ميرود.
خواندن اين يادداشت ما را بيشتر با «والزِر» و مهمترين اثر او آشنا ميكند. اين اثر كه به تازگي و براي اولين بار در ايران با ترجمه «اژدر انگشتري» از سوي نشر بيدگل منتشر شده، يكي از رمانهاي مهم معاصر است. اميد است انتشار اين رمان، بابي باشد براي آشنايي بيشتر با آثار اين نويسنده كه در ايران چندان شناخته شده نيست. «كارل كرن»، نويسنده آلماني درباره اين نويسنده ميگويد:«مارتين والزِر حمله نميكند بلكه اصابت ميكند... دقيقتر از اين ميشود چيزي گفت؟» و به راستي هم از اين دقيقتر نميتوان گفت.