عظيم محمودآبادي
«... و باز همان علي(ع) كه ميگفت: دنيا نزد من پستتر از عطسه يك بز است و خوارتر از استخوان خوكي است كه در دست بيماري جذامگرفته، هم او بر سر اين دنيا ميجنگيد و ميگفت: تفرقهافكنان را بايد به دست شمشير سپرد. روشنفكري به معناي دقيق كلمه يك چنين چيزي است.» (عبدالكريم سروش، «رازداني و روشنفكري و دينداري»، انتشارات صراط، چاپ ششم؛ 1383، صص 230و231) روشنفكري ديني از همان بدو تولد مخالفان زيادي داشت؛ نه فقط در ميان روحانيان و مراجع سنتي دين كه حتي در بين روشنفكران سكولار و حتي نوانديشان ديني و چهرههايي از قبيل مرحوم مهندس سحابي. اين انتقادها معمولا ابتدا ناظر به تركيب مفاهيم «روشنفكري» و «ديني» بود و بر پارادوكس بودنشان تاكيد ميشد و در ادامه، مباحث ذيل آن را نيز در بر ميگرفت. چراكه به باور منتقدان كار روشنفكري از دينداري جداست و هر چند روشنفكر ميتواند ديندار باشد اما يكي كردن اين هر دو در يك پروژه، صعب باشد و بوالعجب كاري بُود! البته همچنان به نظر نميرسد جمع اينها، استبعادي داشته باشد. چنانكه در عرصه جهاني شاهد ظهور افراد و نحلههايي هستيم كه هم از درك عميق علمي- فلسفي برخوردارند و هم توانستهاند باورهاي ديني را پاس بدارند. اما امروز ميتوان با اطمينان گفت كه در جامعه ما «روشنفكري ديني» از اين نظر پروژه موفقي نبوده است.
روشنفكري ديني در بنبست
عمري در اين خيالِ خام و هوسِ بيثمر طي شد تا كموبيش روشن شد كه «شير و شكر»ي در كار نيست بلكه در بهترين حالت در تمام اين سالها با همان «آبغوره فلزي» سروكار داشتهايم كه در تمثيل مخالفانِ سكولارِ روشنفكري ديني به آن اشاره ميشد. دكتر سروش البته هميشه با دست پر با منتقدان سنتي و مدرن خود درميافتاد و از قرآن و نهجالبلاغه گرفته تا فلسفه و علم و شعر براي توجيه و تبيين پروژه خود مدد ميگرفت و حقيقتا هيچ يك از آنها را ياراي آن نبود تا با او هماوردي و همانندي كند؛ نه منتقدان ديني سروش و نه روشنفكران لاييك، هيچ يك نتوانستند او را از صحنه به در برند و پروژهاش را زمينگير كنند. اما با اين وجود او نتوانست از پس انسداد نهايي اين پروژه برآيد و به گمان نگارنده سخنان اخير ايشان، اذعان صريحي بود بر شكست كامل پروژه روشنفكريشان تحت عنوان «روشنفكري ديني». به نظر نميرسد پروژهاي كه با هدفي مشخص و چارچوبها و معيارهايي معين آغاز به كار كرد، حال پس از گذشت چند دهه كه روشن شده نه از اهداف و نه از معيارها و چارچوبهايش چيزي باقي مانده باشد، بتوان سخن گفت و آن را همچنان از حيات و پويايي برخوردار دانست!
آري البته اين پروژه با همه افتهايي كه به ويژه در دهه اخير تجربه كرد يك شانس و ويژگي منحصر به فرد داشت و آن وجود خود دكتر عبدالكريم سروش در راس آن بود. حقيقتا سروش با وسعت معلومات و بيان مسحور كنندهاش و موقعيت منحصر به فردش در ميان روشنفكران معاصر ايران، خوش ميدرخشيد و توانست ضعفهاي جدي «روشنفكري ديني» را با استعدادهاي بينظير خود بپوشاند و از فروريختن برجي كه شايد از ابتدا بنايش راست نبود، جلوگيري كند. اما به نظر ميرسد در طول يكي، دو دهه اخير آنقدر اين پروژه مورد استحاله قرار گرفته و آنقدر از بخش ديني آن به نفع بخش روشنفكرياش زده شد كه حقيقتا مشخص نيست بر چه اساس بتوان همچنان ادعا كرد اين نوع از روشنفكري همچنان ديني است.
هر چند معمار اين بنا، مهندسي زبردست بود اما تناقضات دروني اين پروژه، نهايتا كار را يكسره كرد و با امواج تخريبي خود نه تنها بنا را به ويراني انداخت بلكه حتي معمار محتشم و مجرب آن را نيز در اين شكست با خود همراه كرد.
روشنفكري ديني؛ پله پله تا سقوط
دكتر سروش ابتدا با تكيه بر «خاتميت» و درك اقبالي از اين مفهوم، مرجعيت ديني ائمه شيعه را زير سوال برد (در نامه به حجتالاسلام محمدسعيد بهمنپور در اوايل دهه 80 شمسي) و در گامهاي بعدي وارد مساله قرآن شد و از «كلام محمد(ص)» سخن گفت و در اين اواخر هم از وحي چيزي نماند جز روياهاي محمد(ص)! و اينكه اساسا قرآن حاجت به تفسير ندارد چراكه اساسا با خواب و رويا چنين نميكنند بلكه بايد آن را تعبير كرد و به جاي مفسران، معبران و خوابگزاران هستند كه بايد تكليف ما با نص مقدسمان را معلوم كنند! قبل از اظهارات اخير دكتر سروش در جلسات متاخر «دين و قدرت»، مساله «روياي محمد(ص)» شايد شكستخوردهترين تئوري او بود در طول سالهايي كه به كار فكري و روشنفكري مشغول بود.
اينكه صرفا ايدهاي به نام «رويا» به جاي «استماع» بنشيند و «وحي» را از حالت سمعي به بصري تبديل كند به خودي خود واجد اهميت چنداني نيست. به خصوص كه دكتر سروش فهم قرآن را موكول به خوابگزاري تعبير كردهاند و معلوم نيست از اين مساله دقيقا چه دركي دارند. نه خود ايشان و نه كسي به اشاره ايشان تا كنون چنين نكرده و نشانهاي هم از چنين كاري در دست نيست كه به هر حال روزي در آيندهاي نامعلوم اين كار انجام خواهد شد. به همين جهت با اينكه سالهاست از طرح «روياي رسولانه» ميگذرد اما خود ايشان همچنان در بياناتشان صرفا از تفاسير مفسرين بهره ميگيرند و كمترين عنايتي به ايده خود در اين مساله ندارند.
اگر طرح مساله «خاتميت» با آن درك ويژه، حجيت امامت را در «روشنفكري ديني» زير سوال برد، طرح «روياهاي محمد(ص)» اين بار حجيت قرآن را مخدوش كرد و عملا از هيچيك از دو ركن «ثقلين» براي «روشنفكري ديني» چيزي باقي نماند! هر چند «روشنفكري ديني» به عنوان يك پروژه مدتهاست اهميت خود را از دست داده اما همچنان ميتوانست به يمن حضور عبدالكريم سروش در راس اين جريان كموبيش به حيات خود ادامه دهد؛ بيان شيوا و احاطه وسيع دكتر سروش بر معارف فلسفي، الهياتي، كلامي، تاريخي، ادبي و علمي ميتوانست آدمي را همچنان پاي سخنان او ميخكوب نگه دارد و حتي مواردي را كه حق نمييافت نيز همچنان حمل بر صحت كند و با خود بگويد شايد چنان نباشد كه به نظر ميرسد و انشاالله كه اينطور نيست و... . پس از موارد بسياري از اظهارات دكتر سروش، پارهاي دوستداران و شاگردان ايشان- نه لزوما دانشجويان آكادميك يا كلاسهاي حضوريشان- هم در خلوت با خويش، گريبان خود را ميگرفتند و هم در جلوت با دوستان و همفكران آشنا با مباحث استاد، سر حرف را باز ميكردند و يكي له و ديگري عليه فلان نظر استاد، بحثهاي طولاني ميكرد كه نگارنده در هر دو وجه، تجارب متعدد و طولاني دارد. اما سيويكمين سخنراني ايشان در سلسله درسهاي «دين و قدرت»- به ويژه پارت دوم آن- آب يخي بود كه روي همه آن بحثهاي داغ ريخته شد.
پارت اول سخنراني مذكور كه منتشر شد، چندان به نظر عجيب نميرسيد بلكه بيشتر نشاندهنده يافتههاي محققانه ايشان بود كه با بياني رسا و بدون لكنت- و در كمال صداقت- با مخاطبانشان در ميان ميگذاشتند.
تصور ميشد ايشان نكتهاي را يافتهاند و ارشميدسوار فرياد برآوردهاند كه بر اساس يافتههاي متاخرشان متوجه شدهاند كه تا كنون راه را به خطا آمدهاند و آنچه در نظر داشتهاند احتمالا ديني نيست كه مورد نظر رسول خدا و نص مقدس باشد- اگر در نظر ايشان اساسا قداستي براي متن وجود داشته باشد- و حال وقت آن رسيده راه آمده را بازگشته و چنانكه پيشتر سرودهاند، زمزمه كنند كه:«به شفاخانه قانون تو افتاد نجاتم/ كيميايي است سعادت ز فتوحات تو جاري» و در داوري تناقض دروني «روشنفكري ديني» جانب دين را بگيرند و به حرمت آن دست از پروژه روشنفكري ناموفق خود بشويند چراكه پيش از اين خطاب به پيامبر رحمت سروده بودند كه:«خِرد آن پايه ندارد كه بر او پاي گذاري». اما بعد از چند روز انتظار با انتشار پارت دوم سخنرانيشان در كمال شگفتي ديديم كه فرمودهاند بله پيامبر اسلام «اقتدارگرا» بودند و در اين راه از خشونت هم پرهيز نداشتند و اساسا اقتدارگرايي و خشونت در ذات اسلام است نه حتي بالعرض! و از همه اينها مهمتر اينكه «ما نبايد پيامبري كنيم»! و اين پيامبري نكردن به نظر نميرسد معنايي جز اين داشته باشد كه بايد سنت رسول خدا را يكسره كنار گذاشت. تكليف امامت و قرآن هم كه پيش از اين روشن شده بود. اولي با «خاتميت» و دومي با «روياي محمد(ص)»! معلوم نيست ديني كه اكنون در اظهارات ايشان به مظهر اقتدارگرايي تقليل يافته و پيامبرش هم كسي جز «يك رجُل سياسي كه داراي اراده معطوف به قدرت است» نبوده، چه چيزي خواهد ماند كه قابل پيروي باشد؟ و اساسا چه پيامي از اين پيامبر خواهد ماند كه درخور دريافت و تبعيت باشد كه با اصل «خاتميت» هم در تناقض نيفتد؟ البته ايشان طبيعتا براي اظهارات خود مستنداتي داشتند و مرتب به كتب روايي شيعي و سني در تاييد نتيجه خود ارجاع ميدادند. همان رواياتي كه ايشان بارها تاكيد كرده بودند ما به هيچكدام آنها نميتوانيم اعتماد كنيم مگر اينكه خلافش ثابت شود. اما در اين بحث دايما به سيره ابن هشام و سيره ابن اسحاق، صحاح ستّه و «عيون اخبارالرضا»ي شيخ صدوق و «بحارالانوار» مجلسي- كه يكي، دو بار ايشان با نوعي طعن، تخفيف و تحقير از قول يكي از دوستانشان، نام اين كتاب را تغيير ميدادند- ارجاع ميدادند و بر آنها استناد ميكردند و نتيجهگيري قطعي و ابطالناپذير ميكردند! حتي وقتي يكي از مخاطبان ايشان در جلسه مذكور، راجع به اعتبار اين احاديث، سماجت نسبتا زيادي كرد، ايشان در جواب گفتند اگر بخواهيد اين مقدار سختگيري كنيد، در برخي آيات قرآن هم ممكن است به اعتبار تاريخي آنها خدشهاي وارد باشد و...!
اين در حالي است كه مدتي پيش در ضمن سخنراني «از غدير تا كربلا» در پاسخ به سوالي درباره «علم لدُني» باز ايشان با نوعي تخفيف فرمودند من نميدانم از كساني كه ميگويند، بپرسيد! چيزي كه دستكم نگارنده شنيدنش را از شخصيتي چون ايشان انتظار نداشت! چراكه حداقل انتظار اين بود كه مثل برخي روشنفكران عرب نظير عابدالجابري عمل كنند كه وقتي در مورد مساله «جن» مورد سوال قرار گرفت، گفت در حدي كه قرآن اشاره كرده ما پذيرفتهايم اما لازم نميدانيم بيش از آن در بحثهاي خود به آن ورود كنيم.(مراجعه شود به گفتوگو با عابدالجابري در «نومعتزليان»، محمدرضا وصفي، انتشارات نشر نگاه معاصر) در مورد علم لدّني هم دستكم انتظار ميرفت ايشان با قرائت آيه «فوجدا عبْدًا مِنْ عِبادِنا آتيْناهُ رحْمةً مِنْ عِنْدِنا و علمْناهُ مِنْ لدُنا عِلْمًا» (كهف، آيه 65) بگويند در همين حد ميدانم و ميپذيرم و بيش از آن را نه ميدانم و نه ميپذيرم. اما ظاهرا اگر پروژه فكري ايشان اقتضا كند، حاضرند معيارهاي خود را جابهجا كنند.
حجيت احاديث؛ بدعتي در سنت سروش
حتي ايشان در بيان پارهاي روايات كه اصرار خاصي بر خشونتآميز بودن رفتار پيامبر داشتند چند بار تاكيد ميكردند كه اين روايات «مظنون و مجهول و مطعون و...» نيست. راست ميگويند اما پارهاي روايات ديگر هم هست كه آنها هم مطعون و مجهول و مظنون و... نيستند. از جمله روايت غدير كه آن را نيز در مشهورترين و مقبولترين كتب روايي شيعه و سني نقل كردهاند. اما دكتر سروش معمولا به سياق اهل سنت، آن را به محبت به امام علي تفسير ميكنند. حال آنكه بايد از ايشان پرسيد با اين تفسير اقتدارگرايانه از رفتار و گفتار پيامبر، آيات قرآن و مجموعه آموزههاي اسلام، چرا بايد از آن حديث مشهوري كه نه مطعون است و نه مجهول و نه مظنون، برداشتِ غيراقتدارگرايانه داشت؟ چرا پيامبري كه همواره رجل سياسياي بوده كه اراده معطوف به قدرت داشته است نسبت به مسائل سياسي تمدني كه خواسته بود برپا كند، بياعتنا بوده است؟ چرا پيامبري كه به تعبير ايشان نه كتابش و نه سيرهاش چندان بر سبيل عشق، محبت و رحمت نبوده است، يكباره در غدير خطبهاي ميخواند كه صرفا دغدغهاش اين بوده كه به فردي از افراد خانوادهاش محبتي ورزيده و نه لزوما ولايتش پذيرفته شود؟
سخن بر سر حقانيت شيعه يا سني نيست بلكه صرفا بحث بر سر اين است كه چطور ميتوان در تحليلهاي جامعهشناختي- تاريخي يك محقق بزرگي چون دكتر سروش، اين ميزان آشفتگي را در معيار و سنجش مشاهده كرد؟ چنانكه اشاره شد ايشان با نوعي نگاه تقليلگرايانه(reductionistic) پيامبر، قرآن و اسلام را به فرهنگ و تمدني اقتدارگرا كه توام با خشونتهاي فراوان و دهشتناك بوده است، فرو ميكاهند و تصريح ميكنند كه اگر رحمانيت، تساهل و مدارايي هم امروز در آموزههاي اسلام ميبينيم نه از ناحيه پيامبر و سيره و سنتش كه محصول كار عارفان و شاعراني چون مولانا در گذشته و فرهنگ ليبراليستي امروزي جهان است.
بعد هم توصيه اكيد ميكنند كه ما نبايد پيامبري كنيم يعني آنچه را پيامبر فرموده و انجام داده است از نگاه ايشان ظاهرا به ما ربط چنداني ندارد و اگر همچنان اين دين با اين همه «اقتدارطلبي» و «خشونتگرايي» برايمان محترم و معتبر است، بهتر است به جاي دست يازيدن به سرچشمههايي چون آيات قرآن و سيره رسول به عاشقانههاي مولانا در «ديوان شمس» تمسك جوييم كه كتاب «عشق» است و نه چون قرآن كتاب «خشيت» و «ترس»! از قضا ايشان تاكيد دارند كه قرآن آدمي را به طرب نمياندازد اما ديوان شمس چنين ميكند. البته اگر كتابي با آدمي چنين نكند لزوما ضعفي بر آن مترتب نيست. به طرب نينداختن قرآن اگر درست باشد، گزارهاي است كه فاقد كمترين اهميت است. چراكه اساسا مگر خود قرآن يا پيامبري كه آن را آورده چنين ادعايي كرده است؟ مگر در ميان مسلمين كسي چنين نسبتي به قرآن داده است؟
انتظار طرب از قرآن به همان ميزان باطل و گمراه كننده است كه انتظار علم و كشف قوانين علمي از آن. حال چه نتيجهاي قرار است از اين گزاره گرفته شود؟ اينكه پيامبر اقتدارگراست و اينكه قرآن «خشيتنامه» است و در اسلام خشونت- و نه خشيت- از ذاتيات- و نه عرضيات- آن است و ... اينها همه از اين نتيجه ميشود كه قرآن طربنامه نيست؟! البته به گمان نگارنده «خشيتنامه» عنوان نيكويي بر قرآن است چراكه انصافا اين كتاب موجي از خشوع و خضوع را در برابر پروردگار جهان در دل بندگان مياندازد اما از اين مقدمه درست، آن نتيجه نادرست مستفاد نميشود.
مساله «خاتميت» و «تاسيس»
سوال پرسيدني ديگري كه وجود دارد اينكه اگر نه از قرآن و نه از سيره رسول، عشق و طرب برنميآيد و به تعبير ايشان كساني چون مولانا پايهگذاران اين مقولات در اسلام بودهاند، آيا نبايد نتيجه گرفت پس مولانا نقش موسس را ايفا كرده و بدعتي در دين رسول گذاشته است؟ «تاسيس»ي كه دكتر سروش اين همه هشدار دادهاند و ابعاد آن را آنقدر وسيع گرفتهاند چطور شامل حال كسي چون مولانا نميشود؟ با وجود اينكه ايشان خود به صراحت تاكيد كردهاند كه عارفاني چون مولانا عشق و محبت را به اسلام و آموزههاي پيامبر افزودهاند، چرا مولانا را «موسس» و بدعتگذار نميدانند؟ احتمالا جواب ايشان اين خواهد بود كه هر «تاسيس»ي لزوما بد نيست و هر «بدعت»ي هم ضرورتا منافي دين نيست. در اين صورت بايد از ايشان پرسيده شود چه كسي و با چه ميزان و معياري بايد تعيين كند و تشخيص دهد كه كدام بدعت مبارك است و كدام نامبارك؟ و چه نقشي مصداق «تاسيس» منفي است و كدام مصداق «تاسيس» مثبت؟ البته كه ميتوان دايره «تاسيس» را آنقدر وسيع گرفت كه هر قدمي از قدم برداشته شود را از مصدايق آن تشخيص داد. با اين تلقي ممكن است هر كسي كه در طول تاريخ اسلام، كسي بوده طبق اين تلقي در مقام «موسس» قرار گيرد و موسس هم تنها شأن پيامبر بوده و ما را هم كه بدان شه بار نيست. گويي از نظر دكتر سروش، مسلماني چيزي نيست جز اعتقاد راسخ و همهجانبه به خاتميت! و اگر از اسلام چيزي را قبول نداشته باشيم، جز همين، احتمالا از نظر ايشان خللي به ايمان و اسلاممان وارد نيست؛ نوعي تلقي شاذ از «خاتميت» كه سايه آن بر تمام دين و اوامر و نواهياش افكنده شده بهطوري كه گويي چيز ديگري از آن باقي نمانده است؛ تلقياي كه البته ريشه در آراي مرحوم اقبال لاهوري در اين زمينه دارد و مرحوم استاد مطهري دربارهاش گفته بود «خاتميت» نزد اقبال، «خاتميت ديانت» است و نه «خاتميت نبوت»! به گمان نگارنده با درك و تلقي دكتر سروش از خاتميت، بيدينان عالم از هر مسلماني، مسلمانترند و اگر اصول مسلماني برايشان احصا شود از هر اصل ديگري به اين يكي دلبستهتر خواهند بود! نه در قرآن و نه در آن احاديثي كه دكتر سروش بر مطعون، مظنون و مجهول نبودنشان تاكيد دارند چنين دستوري از پيامبر نرسيده كه شما از آموزههاي من تنها و تنها دودستي به «خاتميت» بچسبيد و ساير آنچه گفته و كردهام را به آب بريزيد. بلكه در قرآن و سيره به وضوح عكس آن را شاهديم:«وما آتاكُمُ الرّسُولُ فخُذُوهُ و ما نهاكُمْ عنْهُ فانْتهُوا واتّقُواالله؛ و آنچه را فرستاده [او] به شما داد آن را بگيريد و از آنچه شما را باز داشت بازايستيد و از خدا پروا بداريد.» (حشر/7) البته شايد در «خوابگزاري» و «تعبير روياي رسول» معناي اين آيه به نوعي مورد استحاله قرار گيرد كه از آن مستفاد شود، مراد از «ما آتاكمالرسول»، «خاتميت» و از «ما نهاكم عنه» نيز «غير از خاتميت»است!! آري خاتميت، اصلي مهم و اساسي در دين است اما نه به معناي ناديده گرفتن ساير اصول و معارف دين! اگر خاتميت اصل است بر مبناي قرآن و سيره و سخن پيامبر است وگرنه كمترين اهميتي نميداشت. كما اينكه براي كساني كه از دايره دين بيرونند و علقه و اعتقادي به اسلام ندارند، اساسا نه اصل «خاتميت» و نه ساير اصول اسلام برايشان اهميتي ندارد. همه اهميت خاتميت براي دينداران به اهميت خود دين و اركان و معارف آن بازميگردد وگرنه اين اصل فينفسه و منفك از ساير اجزا و اركان و اصول دين احتمالا نه اهميتي دارد و نه حتي معنايي.
همان پيامبري كه خود را «خاتم» معرفي كرده و همان «نصّ»ي كه بر اين مهم تاكيد كرده، اوامر و نواهي ديگر هم دارد كه نميتوان به بهانه تمسك به يكي، ساير مسائل را فروگذاشت و به قول مولانا: «اين گردِ ران با گردن است». از قضا در خود قرآن بر اين مساله تاكيد شده و با توجه به تجربه امتهاي پيشين نهيب زده ميشود كه:«آيا شما به پارهاي از كتاب ايمان ميآوريد و به پارهاي كفر ميورزيد؟ پس جزاي هر كس از شما كه چنين كند، جز خواري در زندگي دنيا چيزي نخواهد بود و روز رستاخيز ايشان را به سختترين عذابها باز برند و خداوند از آنچه ميبينيد، غافل نيست.» (بقره/ 85) البته اين آيات و تذكرات طبيعتا براي كسي داراي اهميت است كه محمد(ص) را پيامبري ميداند «مفترضالطاعه» وگرنه اگر ايشان را صرفا «رجلي سياسي» كه «اراده معطوف به قدرت» داشته بدانيم كلا بحث از حيز انتفاع ساقط ميشود و در اين صورت هر آنچه گفته و كرده است اهميتش را از دست ميدهد؛ چه «خاتميت» باشد و چه غير از آن. اساسا در نظر دكتر سروش خاتميت به قدري فراخ ميشود كه جايي براي چيز ديگري در دين باقي نخواهد ماند. چراكه ايشان مساله امامت و نقش ائمه را نيز، هم در اين سخنراني اخير و هم در برخي سخنرانيهاي ديگر و نوشتههاي پيشين، ناقض خاتميت ميدانند. نه تنها امامت بلكه نقش آيتالله خميني، سيد قطب، دكتر شريعتي و احتمالا سيدجمال اسدآبادي و خلاصه هر كسي كه پرچمي از اسلام و رسول برافراشته باشد از نگاه ايشان ناقض خاتميت عمل كرده است! البته ميتوان به شخصيتهاي فوق، ايرادات سياسي و انتقادات اساسي وارد دانست اما اينكه آنها را «موسس»- و نه حتي «مجدد»- بدانيم، مساله ديگري است. سوال ديگري كه اينجا مطرح است اينكه مساله «تاسيس» و «نقض خاتميت» چرا دامان خود روشنفكري ديني را نگرفته است؟ در اينجا هم ما با پديدهاي مواجه هستيم كه كمتر از ساير فرق و نحلهها و شخصيتهاي مطرح جهان اسلام، نقش تاسيسي ايفا نكرده حال اگر به توفيقي دست نيافته اين مساله ديگري است. ضمنا اگر ائمه شيعه كه هيچكدام حكومت نكردند مگر يكي از آنها- كه آن هم به اصرار، التماس و اجبار مسلمين بود- ناقض خاتميت عمل كردهاند و در نقش «موسس» ظاهر شدهاند، تكليف سقيفه و خلفايي كه از آن ناحيه، داعيه جانشيني پيامبر را كردند چه ميشود؟ چطور ميشود اوامر پيامبر و دستورات قرآن را به واسطه احتراز كردن از ايفاي نقش «موسس» و پاسِ «خاتميت»، ملغي كرد اما همزمان داعيه «خليفه رسولالله» بودن- و با تمسك به اين داعيه- به اختيار يا جبر از مسلمين بيعت ستاندن و فرمان به جنگهاي «ردّه» دادن و... نه ايفاي نقش «موسس» است و نه خدشهاي بر اصل «خاتميت»؟ بنابر تعريف دكتر سروش از «خاتميت» و تاكيد موكد ايشان بر اين اصل، به نظر نميرسد بزرگان اهل سنت و جماعت نيز از نقش «موسس» مبرا بوده باشند و بر اين مبنا احتمالا آنها نيز چون شيعيان، ناقض اصل «خاتميت» بودهاند. در اين صورت تكليف امت پيامبر چه ميشود؟ چه ايشان بارها در سخنرانيهاي خود در نقد برخي عقايد «شيعيان غالي»- كه عموم شيعيان امروز و بسياري از گذشتگان را به چنين صفتي متصف ميكنند- گفتهاند كه از نظر آنها تمام امت پيامبر به اشتباه رفتهاند جز اقليتي شيعه مذهب! اگر چنين باشد بر مبناي معيار دكتر سروش از «خاتميت»، به جز شيعيان، اهل سنت و جماعت نيز به اقتداي بزرگانشان برخلاف اين اصل عمل كردهاند بنابراين كل امت پيامبر در طول 14 قرن بعد از ايشان به بيراهه رفته است. حال آن سوالي كه ايشان از شيعه ميپرسيد كه تكليف هدايت خداوند و زحمات پيامبر و... چه ميشود از خود ايشان پرسيدني است.
روشنفكري ديني كه ديگر دغدغه دين ندارد
اما آنچه از همه بيشتر در اين سخنراني اخير مهم به نظر ميرسيد، پارادايم شيفتي است كه اين بار به صورت واضح در اظهارات ايشان خودنمايي كرد. در پارت دوم جلسه مذكور دو نفر با دو ادبيات متفاوت و هر كدام از دو موضع كاملا مختلف، هوشمندانه سوالي را از دكتر سروش پرسيدند كه در جواب هر دو سوال ايشان يك نكته را گفتند هر چند با دو ادبيات متفاوت؛ يك بار از ايشان پرسيده شد كه اگر وضعيت اسلام در جهان طوري شود كه نياز به يك نقش موسس باشد از نظر شما بايد چه كرد؟ ايشان گفتند من به اين موضوع تا الان فكر نكردهام. شايد آن موقع لازم باشد كه نقش موسس ايفا شود و شايد هم لازم باشد، بنشينيم و «مرگ تدريجي و طبيعي» اين نوزاد (اسلام) را تماشا كنيم.
سوال ديگر هم اين بود كه اساسا چه ضرورتي دارد ما بخواهيم براي يك رجل سياسي كه اراده معطوف به قدرت داشته است در جهان مدرن اعتباري قائل باشيم و خودمان را پيرو او بدانيم؟ ايشان در كمال صراحت فرمودند شايد يك وقت ديگري هم به اين نتيجه برسيم كه كل آن (اسلام) را بايد كنار بگذاريم! آنچه از هر دوي اين جوابها به نظر شنونده ميرسيد، بيتفاوتي محض ايشان نسبت به اصل دين و اينكه ظاهرا ديگر حفظ يا زوال دين برايشان به نوعي امر عليالسويه تبديل شده است. البته كه نه دين خدا و نه شريعت نبي (ص) و نه باب علم او علي (ع)، نه از بيتفاوتي آن استاد بزرگ آسيبي ميبيند و نه از «كوشش بيهوده» اين كمترين. چراكه «إِنا نحْنُ نزلْنا الذِّكْر وإِنا لهُ لحافِظُون؛ بىترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كردهايم و قطعا نگهبان آن خواهيم بود.» (حجر/ 15) و به تعبير مولانا «آنچنان كرد و از آن افزون كه گفت».
اساسا اشخاص در مسائلي از اين دست، اهميت چنداني ندارند اما جلسه سيويكم سخنراني «دين و قدرت» هر چه كه بود نشان از غيرديني شدن پروژه «روشنفكري ديني» دارد. چه نشانهاي از اين مهمتر و چه برهاني از اين قاطعتر كه متولي اين جريان رسما اعلام ميكند كه در مورد بقاي دين در اين پروژه حتي فكر هم نكرده است! و حالا هم كه به واسطه سوالي فكر ميكند با بيتفاوتترين لحن ممكن ميگويد شايد لازم باشد مرگ طبيعياش(اسلام) را نظاره كنيم! چطور ميتوان جرياني را همچنان ديني دانست كه ديروز خود را مشروط و ملزم به باورهاي ديني ميدانست و ميگفت:«البته روشنفكر ديني بودن التزام به عقايد ديني را هم لازم دارد.»(عبدالكريم سروش، «رازداني و روشنفكري و دينداري»، انتشارات صراط، چاپ ششم؛ 1383، ص 48) و امروز كمترين دغدغهاي براي حفظ اصل و اساس آن هم ندارد؟! البته اين درخت پاك با اين بادها نه ميافتد و نه ميلرزد؛ «كلِمةً طيِّبةً كشجرةٍ طيِّبةٍ أصْلُها ثابِتٌ وفرْعُها فِي السماءِ؛ سخنى پاك كه مانند درختي پاك است كه ريشهاش استوار و شاخهاش در آسمان است.» (ابراهيم/24)
نه بيتفاوتي امثال ما آن را بيبرگ و بار ميسازد و نه اهتمام بزرگاني چون مولانا كه خطاب به پيامبر اسلام ميگفت:«نامت بماند تا ابد» آن را پربارتر ميسازد! ما اگر چنين ميكنيم صرفا خود را محروم كردهايم؛ «ولا تكُونُوا كالذِين نسُواالله فأنْساهُمْ أنْفُسهُمْ؛ و چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان را دچار خودفراموشي كرد»(حشر/ 19) و كسي چون مولانا اگر چنان كرده است خود را فربه ساخته است وگرنه دوام و قوام دين حق كجا و نقش نفوس ناچيز ما كجا؟ و به تعبير حافظ: «بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود/ به زهد همچو تويي يا فسق همچو مني».
اما نكته ديگري كه نبايد از آن گذشت سرانجام ناميمون، نامبارك و ناموفق روشنفكري ديني است. اظهارات اخير دكتر سروش نه به نفي دين از جامعه خواهد انجاميد و نه در به حاشيه راندن گفتمان ديني نقش چنداني خواهد داشت. بلكه تنها ثمره آن، اين خواهد بود كه گفتمان روشنفكري ديني به نفع گفتمان رسمي، صحنه را ترك خواهد كرد و قرائت اقتدارگرايانه از دين اينك با فراغ بال بيشتر از قبل يكهتاز ميدان خواهد بود. شايد هم اراده خداوند چنين است و بايد به تماشا نشست. اگر براي روشنفكري ديني امروز، اصل بقا و دوام دين اهميتش را از دست داده است و به راحتي ميتواند نظارهگر «مرگ طبيعي» دين باشد، چرا براي دينداران بايد تقويت گفتمان اقتدارگراي ديني جاي نگراني و افسوس داشته باشد؟ آري دين خاتم اكنون 14 قرن است كه از عمرش ميگذرد اما قرائت «روشنفكري ديني» از آن بيش از 4 دهه نتوانست دوام آورد.هر چند ممكن است دكتر سروش يا پارهاي از هواداران احتمالي ايشان ادعا كنند كه «روشنفكري ديني» هنوز پروژهاي است كه پيمانش را با دين نبريده است اما بعيد به نظر ميرسد صرف اين ادعا از نگاه ناظران اهميتي داشته باشد. چنانكه نه هيچ فرد شيعه مذهب، نه ائمه شيعه و نه هيچيك از شخصيتهايي نظير دكتر شريعتي، سيدقطب و... ادعاي نفي «خاتميت» نكردهاند و براي خود نقش موسس قائل نبودهاند اما دكتر سروش همه آنها را منكر آن اصل و مبتلا به «تاسيس» تشخيص دادهاند!آنچه در پايان نگارنده بر خود فرض ميداند كه اينجا به آن اشارهاي داشته باشد اينكه دكتر سروش را همچنان بزرگترين معلم خود ميداند. اينك قريب به دو دهه است كه با آثار و آراي ايشان در حوزههاي مختلفِ ديني، سياسي، الهياتي و فلسفي مانوس بودهام. از هيچ نويسندهاي به اندازه ايشان نخواندهام، از هيچ سخنراني به اندازه ايشان نشنيدهام و از هيچ استادي به اندازه ايشان نياموختهام و حقيقتا احترامي عميق را برايشان قائلم كه:«من علّمني حرفاً فقد صيرني عبداً».
تلقياي كه البته ريشه در آراي مرحوم اقبال لاهوري در اين زمينه دارد و مرحوم استاد مطهري دربارهاش گفته بود «خاتميت» نزد اقبال، «خاتميت ديانت» است و نه «خاتميت نبوت»! به گمان نگارنده با درك و تلقي دكتر سروش از خاتميت، بيدينان عالم از هر مسلماني، مسلمانترند و اگر اصول مسلماني برايشان احصا شود از هر اصل ديگري به اين يكي دلبستهتر خواهند بود!
مدتي پيش در ضمن سخنراني «از غدير تا كربلا» در پاسخ به سوالي درباره «علملدُني» باز ايشان با نوعي تخفيف فرمودند من نميدانم از كساني كه ميگويند بپرسيد! حداقل انتظار اين بود كه مثل برخي روشنفكران عرب نظير عابدالجابري عمل كنند كه وقتي در مورد مساله «جن» مورد سوال قرار گرفت، گفت در حدي كه قرآن اشاره كرده ما پذيرفتهايم اما لازم نميدانيم بيش از آن در بحثهاي خود به آن ورود كنيم.