گزارشی از سه دهانه غار
که 70 سال است
خانه رايگان خانوادههاي فقير منطقه است
غارنشينها
بنفشه سامگيس
......و سواراني كه از جاده ميگذشتند، گفتند غارنشينها هنوز زندهاند.....
بهمن 1397
غارهاي كتُك سوخته، شمال شهرستان انديكاست. شمال خوزستان. وقتي اسم «كُندههاي كتُك سوخته» را بياوري، همه ميدانند منظورت كي و كجاست.
«ها، ميخواي بري پيش غارنشينا.»
براي رسيدن به «غارنشينها» بايد برويم تا سرِ خوزستان؛ تا بعد از دشت «شيمبار» و دامنه كوه و درههاي مهيب كه بام سقوط آزاد دختر و پسرهاي انديكاست وقتي ميخواهند خودشان را از شر زندگي خلاص كنند. در مسير و كنار جاده، درختان بلوط و انگور وحشي و صنوبر و جاز و پسته كوهي صف كشيدهاند در حاشيه شط «شيمبار» كه در فاصله پاييز تا بهار ميتازد و وقتي باران فصلي بزند، هار ميشود و مهار پاره ميكند و تا قله چِلو و دهانه كندهها سرك ميكشد و اسباب زندگي غارنشينها را بغل ميزند و آن وقت مثل دونده دوي استقامت، از نفس ميافتد و آرامآرام، پس ميرود تا سال بعد.
رسيدن به كندهها با ماشين معمولي غيرممكن است. نه جاده، آسفالت درستي دارد و نه سيل و بارش فصلي مجال داده آسفالتي سرجا بماند. كف جاده، مثل اين است كه روي ديواره كوه ميرانيم؛ چرخ ماشين با سرعت 20 كيلومتر روي سنگلاخ ميچرخد و ما مثل مهرههاي كوچك، روي صندلي ماشين بالا و پايين ميافتيم. راننده، ريسمان فولادي گره خورده به تنه درختان خشكيده حاشيه جاده را نشانم داد و گفت چشمي، رد ريسمان را در عرض شط دنبال كنم. چند بار در سال كه جادهها در سيلاب غرق ميشوند و سطح آب شط تا كمر و شانه مردهاي روستاهاي شرق شط ميرسد، به كميته امداد انديكا خبر ميدهند و مددكاران كميته، بستههاي غذايي خشك، ماكاروني و چاي و قند و كنسرو لوبيا ميآورند كنار همين ريسمان. مددكار كميته امداد از يك طرف و مردِ روستا از طرف ديگر، به ريسمان آويزان ميشوند و به دل سيلاب ميزنند. ميانه ريسمان كه هر دو به هم ميرسند، مددكار، بستههاي غذايي را كه به سر و كول خودش گره زده، به سر و كول مرد ميپيچد و تا وقتي هر خانه از اين روستاها، يك بسته غذايي نگرفته، اين مددكار و اين مردها در سيلاب ميروند و ميآيند و اين، تنها راه زنده ماندن صدها انسان ساكن در حاشيه شط شيمبار به وقت بارشهاي فصلي است .....
روي ديواره كوه، شيار سياهي شبيه رد نفت، به موازات كف جاده مثل مار پيچيده و ناپيدا و پيدا ميشود در كنج و زاويه صخرهها. بعيد نيست پاي ثروت ملت تا اينجا هم رسيده باشد؛ تا 50 كيلومتري غارها و غارنشينها .
اين طرف رودخانه، همين مسيري كه چرخهاي ماشين به زور روي سنگلاخ ميچرخد، بچههاي روستا، كنار جاده ايستادهاند، ساكت و بيحركت، با نگاههاي دزديده از نور آفتاب. راننده ميگفت به دليل فاصله خيلي زياد منطقه تا شهر و چون خشكسالي و سيلابها مجال نداده ميوهاي بر درخت بماند، مردم اين منطقه در طول سال ميوهاي جز انگور وحشي به چشم نميبينند.
ميانه مسير «درد گوري»ها را هم رد ميكنيم؛ سنگهاي بزرگ مربع شكل با سوراخهايي مثل پنجره در ديوارهايش. سالها قبل وقتي در اين منطقه از روستا و خانه و انسان اثري نبود و مردمي كه از اين مسير ميگذشتند، عشاير كوچرو بودند، اگر پيرزن و پيرمردي ناتوان همراه ايل بود كه ميانه راه از پا ميافتاد، او را با مقداري آب و غذا داخل «درد گوري» رها ميكردند كه همانجا بميرد. مردم انديكا از اين منطقه ميترسند و ميگويند ارواح غمگين پيرزنها و پيرمردهاي زنده به گور شده، در منطقه ميچرخد و به همين دليل زمين نازا شده و با يك بارش فصلي، شط شيمبار، قي ميكند و جاده و آدم و هر چه هست را با خود ميبرد. كمي بالاتر، جايي كه عمق رودخانه تا زير زانو ميرسد و مردم روستا، زن و مرد و بچه، دست هم را گرفتهاند و قطاري از عرض رودخانه ميآيند به سمت جاده، راننده، لكههاي سياهي روي دامنه كوه نشان ميدهد .
«بالا سر دره رو ببين. كندهها اونجاست.»
هيچ امكاناتي به اين منطقه نرسيده. هرچه هم بوده، سيل با خود برده. دكلهاي فشار قوي برق از يك جايي به بعد؛ خيلي دورتر از غارها، تمام ميشوند. آب براي خوردن نيست كنار رودخانهاي كه سرچشمه كارون را حمل ميكند. بايد با تانكر به مردم آب برسد كه هر وقت باران فصلي و سيلابي بزند، آبرساني به منطقه هم متوقف ميشود .
كمي جلوتر از روستاي «آب چندار» كه تمام خانهها، چهارضلعي از تخته سنگهاي درهم چفت شده هستند چون در اين منطقه هيچ كاه و مصالحي براي ملات موجود نيست، اهالي 8 روستا بايد با قايق خودشان را به جاده برسانند چون عمق بالادست شط، از قد يك آدم هم بيشتر است و البته هيچ پلي هم براي تردد امن مردم ايجاد نشده. حتي در ماههاي داغ سال كه عمق رودخانه آب ميرود، زمين اطراف شط، شُلاب است و باتلاق. راننده ميگويد همه اهالي قايق ندارند و تعداد زيادي در نوبتند كه كميته امداد انديكا برايشان قايق بفرستد. ضريب محروميت همه روستاهاي بالاي شط، 9 است؛ شايد هم بيشتر. مددكاران كميته امداد ميگويند رنگ فقر منطقه، در يك دهه چنان تيرهتر شده كه بايد ضريبهاي جديد براي شدت محروميت تعريف شود وقتي در شماليترين نقطه استانِ خوابيده روي مخزن نفت، مردمش نه برق دارند، نه آب، نه جاده، نه غذاي كافي ميخورند، نه مدرسهاي كنار دست بچههايشان هست و كودك و نوجوان، براي رسيدن به نزديكترين كلاس درس، بايد هر روز سوار بر كول پدرها و برادرها و مردهاي نترس روستا، به شط بزنند تا به جاده برسند و كيلومترها پياده بروند تا اولين مدرسه عشايري يا اولين مدرسه دو، سه چهار كلاسه.
از جلوي «خانه بهداشت حسنعلي فرح» كه رد شديم، راننده گفت وقتي مردم محلي هم اينجا به سختي رفت و آمد ميكنند، چطور ممكن است يك پزشك حاضر باشد بيايد و اينجا بماند.
مردم اين منطقه، نه نظام بهداشت و درماني در دسترس دارند و نه ميتوانند بهداشت را رعايت كنند وقتي سوراخهاي گود حفر شده در زمين و پشت تيغههاي گلي گوشه حياط خانهها، حكم دستشويي دارد. در منطقهاي كه سيراب شدن و تشنه ماندنش، وابسته سرعت چرخ تانكرهاي آبرسان است، زن و مرد و پير و جوان و كودك، هنوز به بدويترين نحو، دو هفته يا 10 روز يكبار، در پستوهاي تاريك پنهان ميشوند تا دور از چشم غريبه، يكي، دو كاسه آب به سرشان بريزند، چون در اين منطقه، آب تميز، طلاست و راننده ميگويد بالادستيهاي شط و تا محدوده «مازر» و «آب تنگ» كه سيل، همان آسفالت وصلهدار جاده روستايي را هم با خودش برده، حتي سوخت براي روشن كردن تنورشان ندارند و ناچارند به جاي هيزم، شاخه جاز و بلوط بسوزانند.
قصه كتايون و مهرافروز و آمنه
راننده پا روي پدال گاز گذاشت و رفت. من ماندم و سكوت و سه دهانه غار. يكي از غارها خالي بود، دو تاي ديگر پر. غارها، هر سه دستكند هستند؛ حفرههايي داخل ديواره كوه با ارتفاع و درازايي كه قابل حركت و سكونت انسان و حيوان باشد. هر سه دهانه غار، زير صخره شكم داده كوه حفر شده كه به نظر، صخره با بافت سنگي فشردهاش، كار نگهداشت ديواره كوه را انجام ميداد. ته غار خالي، در تاريكي گم بود. ديواره و سقفش شبیه اسفنج؛ سوراخ سوراخ و تكهاي كوچك از ديواره اسفنجي، با كمي فشار، كنده ميشد. كف غار، حوضچهاي درست شده بود از ردپاي سيل و از سقف غار، آب سياه و زبر ميچكيد داخل حوضچه. غار خالي، سرد بود و بوي لجن ميداد. گوشه و كنار غار، سكوهاي كوتاه و بلندي داخل ديواره اسفنجي كنده بودند و به سكوها؛ به همان ديواره اسفنجي كه دست ميكشيدي، چرب بود و سياه از حضور زنده آدمها در گذر زمان. دو سمت دهانه غارها، ديواري از تخته سنگ چيده بودند كه شايد مثل سيلبند عمل ميكرد. كنار دهانه يكي از غارها، داخل گود رفتگي ديواره كوه، با توري فلزي و چند تكه چوب به جاي بست و زبانه، آغلي كوچك ساخته بودند و كف آغل، علف خشكيده و شن ريخته بود زير پاي چند بز لاغر كه گوشه آغل، تنگ هم چرت ميزدند. گاهي صداي گنگ زنگولهاي از دوردست، سكوت جاري زير سقف آبيترين آسمان جهان را ميشكست.
«سلام»
پيرزني كه كف يكي از غارها نشسته بود، صداي پايم را روي شن و كلوخ شانه جاده شنيده و آمده بود جلوي دهانه غار. زن خوش صورتي بود. با آن همه چروك دور چشم و دهان كه امضاي فقربود، نگاه آرام و پرمهري داشت. لبش رو به من كه غريبه بودم، به لبخند باز بود و لبخند تا چروكهاي گوشه چشمها هم دويده بود. به رسم همه زنهاي عشاير، موي سرش را با جوشانده حنا و پوست گردو رنگ كرده بود، زيباترين تركيب رنگ قهوهاي سرخ جهان كه زير نور آفتاب، درخشش باشكوهي دارد. به سختي راه ميرفت و چشمهايش را براي بهتر ديدن، تنگ و باريك ميكرد. با گويشي حرف ميزد كه هيچ نميفهميدم. هر دو به زبان بدن پناه برديم. از شكلهايي كه با دستهايش در هوا رسم كرد، فهميدم غير از پيرزن، سه نفر ديگر هم ساكن غارها هستند؛ دو دختر و يك پيرمرد؛ يكي دختر پيرزن، يكي دختر پيرمرد. يك خانواده ديگر هم بودهاند كه دو هفته قبل، وقتي سيل آمده، فرار كردهاند و غار خالي، خانه همان فراريها بود؛ خانواده رعنا و عماد و دو فرزندشان. همگي اهل ايلند و در پيوند سببي، به هم وصلند و پيرزن كه اسمش مهرافروز است، خاله كتايون است و مادر آمنه. رفتيم داخل غار مهرافروز. مشغول پركردن مخزن فانوس نفتي بود كه صداي پاي مرا شنيده بود. دوباره كف غار نشست؛ روي زيراندازي كه مهر صليب سرخ داشت.
ديواره غارها، سياه است و اگر روشني روز نبود، همين ناخني جلوي دهانه غار هم تاريك بود. مهرافروز دست كشيد به ديواره غار و كف دستش را نشانم داد؛ سياه به رنگ زغال. مثل روستاهاي پايين دست، آتش تنور غارها هم با ساقههاي جاز و بلوط روشن ميشود. كتايون و آمنه، روزي يك نوبت، از دره پيش روي غار يك مسير سه ساعته را ميروند داخل شط و از درختان بلوط و جاز كنار شط با اره شاخه براي آتش تنورها ميبرند و به كول ميبندند و دبههاي 20 ليتري آب از بالادست شط پر ميكنند و با قاطرشان ميآورند. شانههاي دره، براي غارنشينها حكم حياط خلوت دارد. شاخه درختچههاي قدكشيده از لبه دره، رختآويز غارنشينهاست و آن تكه از تنه درختچهها كه هيچ وقت در طول روز آفتاب نميبيند، مثل يخدان عمل ميكند و كيسههاي كوچكي حاوي چند عدد سيبزميني، پياز و پرتقال به رستنگاه شاخههاي همين تكه تنه گره زدهاند. كيسهها را كه زير و رو ميكردم، صدايي از پشت سرم سلام داد. كتايون بود. با موهايي به رنگ گندم برشته، رويي رنگ پريده، لاغر و نحيف. بين عشاير، زن و دختر چاق نميبيني بس كه آفتاب نزده تا نيمه شب اينطرف آنطرف ميدوند و رخت ميشويند و آب ميآورند و غذا ميپزند و هيزم جمع ميكنند و فرش ميبافند و نان ميپزند و بچه شير ميدهند و زيلو و گليم جارو ميزنند و........
كتايون پشته طناب پيچ شاخههاي بلوط را از كولش باز كرد و پشته روي زمين افتاد و كله طناب را تا كف غار كشيد و به من اشاره زد بروم همراهش. لته چوبي تكيه داده به ديواره تخته سنگها را كنار گذاشت و رفتيم داخل «خانه». بوي خاكسترِ هنوز سرخِ زيرِ كتري دود زده روي چاهك كف غار، ميزد زير دماغم. در اين طبيعت مهجور، به اين بوها عادت نداشتم؛ به بوي پشگل بزها كه شور و تلخ بود، به بوي نمور غار كه از سقفش آب ميچكيد داخل صفحههاي پلاستيكي ميخكوب شده به ديواره اسفنجي، به اين سكوت ديوانهكننده كه گاه به گاه با جرينگ زنگولهها يا گويش نامفهوم كتايون و مهرافروز ميگسست. اينجا سرزمين ديگري بود و من، بيگانه با همه مختصاتش.....
«از اين سكوت، اينكه هيچ صدايي نيست غير از خودتون، خسته نميشين؟ حوصلهتون سر نميره؟»
كتايون سرپوش بشكه كنار غار را برداشت و با ملاقه بزرگي آب داخل كتري دودزده ريخت كه چاي درست كند. كمي واضحتر از مهرافروز حرف ميزد. درس خوانده بود و وقتي خواهر كوچكتر، عروس شد، كتايون كلاس هشتم بود. نيمه پاييز سال 1387، موعد كوچ به دشتهاي شمال خوزستان، روزي كه از مدرسه برگشت، پدرش گفت بقچهاش را ببندد، بروند «كتُك».
«خونه از خودمون نداشتيم. يه فاميل داشتيم شوشتر. گفت بمون اينجا درس بخون. معلمم گفت بمون درس بخون. اگه ميموندم، بابام چي ميشد؟ گلهمون چي ميشد؟ كسي نبود گله رو نگهداري كنه. بابام گفت من اين همه سال چوپاني كردم و به هيچ جا نرسيدم. بمون درس بخون. خودم نخواستم بمونم. براي بابام دلم شور ميزد.»
مادر و گوسفندها و بچههاي خيلي كوچكتر در دشتهاي شوشتر ماندند، پسرهاي بزرگتر براي كارگري رفتند اهواز، كتايون همراه پدر و بزها رفت «كتُك». رفتند غارنشين شدند. كتايون غارها را ديده بود وقتي كوچكتر بود. ميدانست مهرافروز يك دختر دارد. هم از غار بدش ميآمد هم از غارنشيني. دلش ميخواست شهر بماند. درس بخواند، در خيابانها راه برود، ماشين و آدم ببيند و از مغازهها خريد كند. رفتنِ كتُك، حكم زنده به گوري بود. دور از زندگي، دور از شهر، دور از مادر. همه اينها را وقتي گفت كه روي سكوي سيماني كف غار برايم زيرانداز پهن كرد و از كيسه پلاستيكي آويزان به سقف غار، داخل قوري چاي ريخت و خاك جاي پاهايش را با جارو راند بيرون از درگاه غار.
«كتايون ... كتايون ....»
تا برود غار مهرافروز و برگردد، دور و برم را نگاه كردم. چند كيسه سياه رنگ به ديواره غار تكيه داده بودند. روي سكوهاي گوشه و كنار غار، نزديك رختخوابهاي پيچيده شده در چادرشب، چند تكه ظرف و جعبه و قابلمه بود. هر چه آويختني بود، به ميخ و گيرههاي آويزان از سقف بند شده بود. صفحه پلاستيكي بالاي سرم، همان كه آب داخلش چكه ميكرد، از سنگيني شكم داده بود و باد كه ميوزيد و هوهو ميكرد، صفحه پلاستيكي ميلرزيد و آب داخلش، موج برميداشت. پشت سرم، جلوي يك گود رفتگي داخل ديواره اسفنجي، مشابه همان آغل بيرون غار، توري فلزي كشيده بودند و فضاي محصوري شده بود براي چند بز بزرگتر ولو شده روي علف خشك و شن. از آغل به بعد، تاريكي مطلق بود. اينجا، در اين دورافتادگي تحميلي، زندگي چه معنايي پيدا ميكرد؟ بعد از 10 سال زندگي در اين سوراخ سياه فراموش شده كه لحاف و تشكت را پايين پاي بزها پهن ميكردي و تاريكي و روشنايي هوا، ساعت زندگي بود و صبح، چشمت به روي آبلهزده غار باز ميشد و شب، از ترس تاريكي غليظي كه از زمين و آسمان ميباريد، چشم ميبستي و تنها موجود غيرتكراري غير از پدر پير و كتايون و مهرافروز و آمنه و رعنا و عماد و بچههايشان، راننده وانتي بود كه ماهي يكبار از شهر آرد و چاي و روغن و شكر و عدس و قند و برنج و لوبيا و ماكاروني ميآورد و تنها اتفاق مهم در شبانهروز، گم و پيدا شدن يك بز سركش يا جوانه تازه در تنه درخت جاز و بلوط بود، در اين حجم عميق تكرار، آدمها به چه چيزي تبديل ميشدند؟
تا كتايون برگردد، 10 دقيقه طول كشيد. در اين 10 دقيقه، كلاغي در دوردست غارغار كرد و دوباره، سكوت كركننده ......
«شبايي كه آسمون ماه نداره؛ ماه كه ميدوني چيه، ديگه چشمت هيچي نميبينه. فانوس هم به درد نميخوره. نور نداره. فكر ميكني كور شدي.»
كتايون پوستين نازكي روي شانهام مياندازد و لاوك خمير را از كنار كيسههاي سياه ميآورد و از بشكه بزرگ كنار آغل، شاخههاي بلوطي كه خودش اره كرده داخل چاهك مياندازد و خاكستر را هم ميزند و شعلههاي كوچكي روي سرشاخههاي خشك زبانه ميكشند. كتايون ميگويد دو هفته قبل وقتي سيل آمده و غارها پر از آب شده، يك وانت كه براي پايين دستيهاي شط، بيل و كلنگ ميبرده، عماد و رعنا و بچههايشان را سوار كرده و كتايون و آمنه و مادر و پدر پيرشان التماس كردهاند كه آنها را هم با خودش ببرد ولي اتاق وانت، جايي براي اين 4 نفر نداشته.
همينطور كه پلاستيك روي خميرها را برميدارد، دختر مهرافروز را ميبينم كه از گوشه تخته سنگها، سرك ميكشد. آمنه 4 سال از كتايون بزرگتر است و ازدواج نكرده. كتايون ميگويد دختر عشاير اگر تا 20 سالگي عروس نشود برايش حرف در ميآورند. هيزمها به دود افتادهاند و چشمش به اشك ميافتد و دامنش را روي شعله آتش تاب ميدهد كه گر بگيرد. ساج را روي آتش ميگذارد و خميرها را ورز ميدهد و هر چانه را چند بار در دستش ميتاباند تا نازك شود و خمير نازك را روي تن ساج داغ پهن ميكند.
«اينجا هيچ امن نيست. پر از دوده. شبا نميتوني نفس بكشي. تا سه سال قبل، اينجا راه رفت و آمد نبود. از راهداري اومدن خاك و كلوخ رو بردارن كه راه صاف بشه. گفتيم راه رو صاف نكنين. شن و خاك ميريزه روي سرمون. با ماشيناشون اومدن خاك و كلوخ ببرن، از سقف غار شن و خاك ريخت روي سرمون. اونا هم رفتن. قبل از سيل، توفان شد و تمام وسايلمون رو با خودش برد. رفتيم شكايت كرديم، گفتيم به ما چادر بدين. گفتن چادر نداريم. بهتون پتو ميديم. سيل اومد و پتوهامون خيس شد. به ما برق نميدن. يخچال و گاز نميدن. ببين كه اينجا هيچي نيست. وقتي غذا ميپزم، نميبينم چي پختم.»
چي ميپزي؟
«چي ميشه پخت؟ سيبزميني، عدس، كشك داغ و پياز. وقتي يارانه بدن، برنج ميخوريم. بعضي وقتا از كميته امداد برامون مواد غذايي ميارن.»
كتايون، آمنه را صدا ميزند. دخترك ميآيد و سلام ميدهد و مينشيند كف غار، پايين سكو، با دستهاي در هم قفل شده، شانههاي افتاده و لبخند زوركي بر لب.
«ببرش ببينه سقف غار ترك خورده.»
ميرويم داخل غار مهرافروز. مهرافروز و آمنه به زبان خودشان با هم حرف ميزنند و مهرافروز با دست اشاره ميزند كه برويم تركهاي غار را ببينيم. ادامه غار تا دل كوه، چند دهليز تودرتوست. وسط يكي از دهليزها كه هنوز چشم چشم را ميبيند، ميايستد و كف دستش را ميكوبد به ديواره اسفنجي. به ديواره دست ميكشم و روي شكافي كه تا كف غار آمده. پايين شكاف، يك تشت پلاستيكي گذاشتهاند زير رشته خيلي نازكي از آب كه از داخل شكاف ميريزد توي تشت.
مهرافروز ميرود جلوتر. در همان دالانهاي تاريك.
«نميترسي مهرافروز خانوم؟»
نميترسد. ولي من ميترسم .ديگر سفيدي گلهاي چارقدش را نميبينم. از رفتن در دل كوه و از اينكه هر چه جلوتر ميرويم، هوا و نور كمتر ميشود، ميترسم. دستم را از دستش بيرون ميكشم كه برگردم.
چطوري اينجا زندگي ميكني مادر؟
آمنه صدايم را ميشنود و به جاي مادرش جواب ميدهد.
«از براي تنگي. از سختي.»
كتايون به مهرافروز ميگويد «دالو»، دالو يعني پيرزن. كتايون ميگويد اول بار، پدربزرگ دالو اين غارها را كند. ميگويد 70 سال قبل اين غارها فقط جاي زندگي گوسفند بود. ميگويد شوهر دالو فقير بود. چند درخت داشت كه وقتي خشكسالي تا ريشه درختان باغهاي اهواز و مسجد سليمان رسيد، درختهاي شوهر دالو هم خشك شد. ديگر توان زندگي در شهر نداشت. بز و گوسفندهايش را همراه زنش آورد اينجا و غارنشين شد .ميگويد دالو در همين غارها 9 بچه زاييده كه حالا فقط آمنه بيشوهر است و بقيه رفتهاند شهر يا به كوچ ....
كتايون 20 تا نان پخته. نانها را لاي بقچه ميپيچد كه موش ناخنك نزند. وقتي باران ميبارد و سيل ميآيد و همه دهليزهاي غارها پر از آب ميشود، موشها از تركهاي غار بيرون ميپرند و گوشه و كنار غار پنهان ميشوند. ليلا يكي از كيسههاي سياه كنار ديوار را آهسته برميدارد و يك بچه موش خاكستري كزكرده در گودترين سوراخ ديوار را نشانم ميدهد و ميگويد از هفته قبل تا حالا همين جا بوده و مادرش ميرود و برايش غذا ميآورد.
«ما چرا بايد چنين جايي زندگي كنيم؟»
كتايون از كيسه آويزان به سقف غار دو ليوان ميآورد و چاي داغ كدر توي ليوانها ميريزد و ميگويد از كميته امداد آمدند و براي دالو عدس و لوبيا آوردند ولي داخل غارها نيامدند كه ببينند ديواره غار ترك خورده و آب از سقف چكه ميكند. فقط گفتند دالو ميتواند كميتهاي شود و مستمري ماهانه بگيرد.
«وقتي رفتي شهر، به همه مردم بگو ما زندهايم.»
يك گوني آبي رنگ؛ شبيه گوني آرد يا سيمان كنار ديواره غار بود. كتايون گفت وسايلش؛ لباسها و كفشش را داخل اين گوني ميگذارد. عشاير، مو رنگ كردن و ابرو برداشتن براي دختر شوهر نكرده را بد ميداند. كتايون دلش ميخواست هر چه زودتر عروس شود و مثل خواهرش موهايش را رنگ بزند.
«ساعت 4 و 5 صبح پا ميشم. حياط رو ميروبم، غار رو ميروبم. بز رو ميبرم چرا. نون ميپزم. آب و غذا براي بز ميارم. رخت ميشورم. هيزم و آب ميارم. مراقب شير خوردن بزغالهام، چون اگه زياد شير بخوره ميميره. امروز براي ناهار، شير و نون داريم. تو هم بمون با ما شير و نون بخور.»
كتايون و مهرافروز و آمنه براي قضاي حاجت ميروند به نقاط كور دورتر از غار. هر دو يا سه هفته هم دو سه تشت آب روي سرشان ميريزند؛ اين هم از حمام رفتنشان.
«دوست داشتم درس ميخوندم و كار ميكردم. شبا خواب كلاس مدرسه ميبينم. انقدر عاشق درس بودم، شب مدرسه خوابم نميبرد. صبح ناشتايي نخورده ميرفتم مدرسه. ميترسيدم صبحونه بخورم يادم بره.»
وقتي سوار ماشين شدم، هنوز صداي هر قطره آب كه از سقف غار ميچكيد توي گوشم بود. صدايي سرد كه نحوه زنده ماندن اين 4 نفر را ريشخند ميكرد.
4 سال بعد؛ بهمن 1401
يكي از اهالي انديكا، شماره تلفن همراه كتايون را برايم ميفرستد ......
كتايون سه سال قبل عروس شده و با شوهرش كه كارگر روزمزد بوده، آمدهاند هشتگرد چون در شوشتر و اهواز و مسجدسليمان هيچ شغلي نبوده. كتايون هر روز، غير از جمعهها، از 6 بعدازظهر تا 5 صبح، در يك كارگاه بستهبندي چاي كار ميكند و 8 ميليون تومان مزد ميگيرد. شوهرش هم كارگر يك ساندويچفروشي است و روزانه مزد ميگيرد؛ روزي 200 هزار تومان. اجارهنشين شدهاند و ماهي يك ميليون تومان اجاره ميدهند. پدرش كه ديگر توان ماندن در «كُتُك سوخته» نداشته، برگشته شوشتر، كنار مادرش. پيرزن و پيرمرد، با بز و گوسفندهايشان چادرنشين شدهاند. مهرافروز و آمنه هنوز همانجا هستند؛ در غارها. به همراه دو خانواده ديگر.
«پلو خورش و كتلت ميپزم. مثل شماها. توي كارگاهي كه كار ميكنم با چند تا خانوم دوست شدم. حالا مثل شماها زندگي ميكنم. عيد ميرم شوشتر. شايد كُتُك هم سر بزنم. بيا با هم بريم.»