جماعت سگها
شاهين محمدي زرغان
«سگبان» آخرين اثر متئو گرونه كه در جشنواره كن ۲۰۱۸ به نمايش درآمد، روايت مردي است به نام مارچلو كه در حومه رم زندگي ميكند و شغلش نگهباني و گريموري سگهاست. مارچلو مردي آرام است كه به نظر ميرسد امتداد زيست او به خوشحالي تنها دخترش وابسته است اما با حضور بزنبهادري به نام سيمونه در محل و دوستياش با مارچه، ريتم زندگياش دچار لرزش و التهاب ميشود. حضور سگها فراتر از ارجاع به شغل شخصيت اصلي داستان، كاركرد ديگري دارد و آن اشاره به خشونت سگي سيمونه و وفاداري و آرامش مارچه است. آنچه در جمله قبل جلبتوجه ميكند دادن صفات انساني به حيوان است كه مديون تعريف متافيزيكي انسان برمبناي تمايز انسان و حيوان ارسطو هستيم. در ابتداي امر به نظر ميرسد كه سگبان شايد ادامه پروژه «ناگهان بالتازار» روبر برسون و وارونه كردن تقليد حيوان از انسان باشد؛ با وجود اين هر چه پيش ميرويم، اين فيلم از بالتازار برسون فاصله ميگيرد. الگوي سنتي تفكر متافيزيكي غرب در رابطه با رابطه انسان و حيوان سلسله مراتبي بوده است. در جهان ارسطو، حيوانات از گياهان برترند زيرا احساس لذت و درد ميكنند، انسانها از حيوانات برترند، مردان از زنان و... اصل آنتروپيك ارسطو اينگونه عمل ميكند كه حيوانات را از منظر انسان ميبيند يعني چيزي جالب است كه شبيه انسان باشد. انسانها الگوي كلي جهان هستند و بقيه حيوانات در درجات مختلف خود را به الگوي انساني نزديك ميكنند. اين مساله را در يكي از مهمترين جريانهاي فلسفه پيشامدرن يعني «كلبيون» ميتوان ديد. جرياني كه سگمشرب هستند و زندگي سگي براي آنها يعني بيخانمان بودن و انجام رفتارهاي غيرعادي در ملأعام آرماني است. براي مثال در يكي، دو صحنه به وجود دستشويي در مغازه مارچلو اشاره و حتي تاكيد ميشود اما در پلاني از فيلم در خيابان ادرار ميكند كه اشاره به همين رفتارهاي سگي در ملأعام دارد.
در گام بعد بهتر است از آگامبن كمك بگيريم. آگامبن در كتاب «گشوده (انسان و حيوان)» از مفهوم «ماشين انسانشناسي» استفاده ميكند كه كار آن توليد انسان از طريق تمايز انسان و غيرانسان-مرزكشي بين خود و ديگري، خودي كه انساني و ديگري كه حيواني است- است. از نظر آگامبن انسان حيواني است كه دايم در حال انسان شدن است. در ماشين انسانشناسي، ماشيني مركب از يك رشته آيينه داريم كه وقتي انسان آن را ميبيند خود را به صورت يك ميمون بيدم ميبيند. مارچه از آن حيث انسان است كه سگ نيست و مرزي ميان او و حيوانات اطرافش وجود دارد. حضور و استفاده از اين سگها ما را به اين سمت سوق ميدهد كه قرار است اين ماشين از كار بيفتد و شخصيت اصلي فيلم با تبديل شدن به سگ، از جهان اطراف خود رها شود. گارونه به جاي وارونه كردن دنياي انسانشكل دوباره اسير ماشين انسانشناسي ميشود و حيوانهاي آكادميايي ارسطو را بازنمايي ميكند.
از طرف ديگر زماني كه از نسبت انسان و حيوان صحبت ميكنيم، پيش كشيدن كافكا ناگزير به نظر ميرسد. كافكايي كه هم انسان را به حيوان (در داستان «مسخ») و هم حيوان را به انسان (حيوانهاي ابزورديست مانند ميمون بيدم داستان «گزارشي براي يك آكادمي») تبديل ميكند. جنس اول تبديل يعني مسخ، پارودي براي رهايي است. يعني راه رهايي جز حيوان شدن وجود ندارد. اگر تبديل مارچلوي اين فيلم را با «گرگور زامزا» در مسخ مقايسه كنيم، متوجه ميشويم كه مارچلو برخلاف زامزا هنوز صداي حيواني ندارد. اصواتي كه از دهان گريگور زامزا بيرون ميآيد مانند جيرجير هستند و اولين واكنش مدير به آن عدم توانايياش در فهم حرفهاي زامزاست. اين اتفاق براي مارچلو نميافتد و رهايي او نه در حيوان شدن بلكه در جنايت ميسر ميشود. در پايان نيز، نسخه رهايي با تلاش مارچه براي جلبتوجه دوستانش و بازگشت به جمع آنها پيچيده ميشود. گرونه مدام در جهان كافكايي و ارسطويي تلوتلو ميخورد و تكليف خود و ما را با نسبت انسان و حيوان روشن نميكند. از نظر دلوز و گتاري، حيوانهاي كافكا حيوانهاي در بند اسطوره و قانون و استعاره نيستند و حالت تمثيلي ندارند اما در اين فيلم جهان ارسطويي و استفاده استعاري از حيوانات نتيجه نهايي كار است. البته اين استفاده اصلا ايرادي ندارد و تنها زماني كه رهايي مارچلو در گرو فرآيند حيوان شدن است، جهان داستان را به سمت كافكا هل ميدهد ولي نميتواند روي حرف خود بايستد و بلافاصله به دنياي ارسطو تسليم ميشود.