• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4273 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۳ دي

كاش برنگردد

سارا مالكي

بعضي خاك‌ها آدم را پاگير مي‌كند. فرقي ندارد آنجا به دنيا آمده باشي يا نه يا از آنجا خاطره داشته باشي يا حتي قبلا به آنجا رفته باشي. بعضي‌ خاك‌ها آدم را خوب پاگير خود مي‌كند، اسير نمي‌كند. مثل خاك آن محله قديمي در كاشان.

آن روز صبح قرار نبود هيچ اتفاق خاصي برايش بيفتد. برنامه مثل هر روز بود. صبح بيدار شد، دكمه كتري برقي را زد كه تا مي‌رود دستشويي و مي‌آيد بيرون آب جوش آمده باشد. بعد چاي كيسه‌اي را انداخت توي ليوان و رويش آب جوش گرفت. يك تكه نان از يخچال آورد بيرون و گذاشت روي دهنه كتري تا با بخار آب جوش گرم شود. صبحانه‌اش مثل هميشه مختصر بود و براي آماده شدن زمان زيادي لازم نداشت. دو دست پيراهن و شلوار براي كار داشت و هميشه همان لباس‌ها را مي‌پوشيد. فقط در فصل سرد سال پوليور پشمي و اوركت قهوه‌اي به آنها اضافه مي‌شد. لباس مهماني هم يك دست بود و هميشه توي كمد آويزان. آن روز هم تركيب ساده هميشگي را براي كار داشت. اوركت قهوه‌اي را هم روي لباس‌ها پوشيد و رفت بيرون.

تا پاركينگ عمومي سر خيابان بايد پياده مي‌رفت. شب‌ها تاكسي را مي‌گذاشت آنجا. براي پيرمرد توي اتاقك پاركينگ دستي تكان داد و رفت به سمت تاكسي زوار دررفته‌اش. آن روز از دور كه به تاكسي نگاه مي‌كرد با خودش فكر كرد تا كي بايد با اين جعبه آهني زرد خيابان‌ها و كوچه‌هاي شهر را بالا و پايين كند؟ جوابي نداشت چون همين كه در ماشين را باز كرد اولين فكرش اين بود كه امروز در كدام خيابان‌ها كار كند بهتر است.

استارت زد و به سمت خيابان ايرانشهر رفت. آنجا چند مسافر جابه‌جا كرد و بعد جلوي دكه‌اي ترمز كرد تا فلاسكش را از آب جوش پر كند. داشت فلاسك را از صندوق عقب در مي‌آورد بيرون كه صدايي از پشت سر گفت «دربست مي‌روي؟» برگشت به مرد خوش‌پوشي نگاه كرد كه دستمال گردن زرشكي خوبي دور گردنش پيچيده بود و كت بلند مشكي كه پوشيده بود قدش را كشيده‌تر از آنچه بود‌ نشان مي‌داد. گفت «كجا؟» مسير مرد كاشان بود. در ذهنش حساب و كتابي كرد و فكر كرد جاي اينكه تا شب‌ خيابان‌هاي تهران را بالا و پايين كند برود كاشان. زياد سفر نمي‌رفت و حالا هم پولي مي‌گرفت، هم شهري را مي‌ديد كه قبلا نديده بود.

مرد خوش‌پوش داستان‌هاي زيادي براي مسير داشت. از كاشان برايش گفت و خاطرات كودكي و خانه‌اي كه از پدرش مانده و او بايد هر ماه به آن سركشي كند. نزديك خانه كه شدند راننده فكر مي‌كرد چيزهاي زيادي درباره آن مي‌داند. مي‌دانست حياط خانه حوض دارد و روي باغچه تختي چوبي با پايه‌هاي بلند گذاشته‌اند تا تابستان‌ها پشه‌بند در خنك‌ترين جاي حياط بنا شود.

اطراف فين، توي يكي از كوچه پس كوچه‌ها، جلوي دري چوبي ترمز كرد. مرد خوش‌پوش تعارف كرد بروند داخل خانه و بعد از اينكه كارش تمام شد با هم برگردند تهران. راننده قبول كرد. رفتند توي خانه اما چيزي كه مي‌ديد با آن چيزي كه فكر مي‌كرد از داستان‌هاي مرد از خانه دستگيرش شده زمين تا آسمان فرق مي‌كرد. حياط بزرگ بود و باغچه‌اش فقط همان يكي نبود كه تختي روي آن زده بودند. دور تا دور خانه باغچه بود و آجرچين‌هايش خط نرم قشنگي دور تا دور حياط كشيده بود. كوزه‌هاي بزرگ و كوچك گوشه گوشه حياط بودند؛ شبيه آدمك‌هايي كه هميشه آنجا حاضرند تا به آدم‌هاي تازه‌وارد خوش‌آمد بگويند. خانه به چشمش زيبا آمد. زيباتر از آنچه فكر مي‌كرد. باغچه‌ها خشك بودند اما همين‌طوري كه نگاه‌شان مي‌كرد فكر مي‌كرد وقتي سبز شوند چقدر تماشايي مي‌شوند. همه‌چيز برايش دلنشين بود؛ حتي چيزهايي كه در آنجا نبود و فكر مي‌كرد اگر باشد چقدر خوب مي‌شود. خودش را از كوچه، خيابان‌هاي خاكستري در جايي مي‌ديد كه با او مهربان بود و با خودش مي‌خواند.

مرد خوش‌پوش گفت خانه را دوست دارد اما رفت و آمد برايش سخت است. اين سركشي‌هاي مداوم نگرانش مي‌كرد. نگران بود اگر كمتر بتواند به خانه سركشي كند، يادگار خانوادگي‌اش از بين برود. گفت كه تنها فرزند باقي مانده در ايران است و كارهايش در تهران زياد. راننده فكر كرد تا آنجا كه آمده، بقيه راه را هم برود. اينكه بخواهد پيشنهاد ماندنش در خانه و مراقبت از آن را به مرد بگويد، شايد يك دقيقه هم طول نكشد. حرفش را گفت. صدا و لحن و اطمينان نگاهش آنقدر بود كه راضي شدن صاحبخانه هم زياد طول نكشيد. همه‌چيز برايش عجيب بود؛ عجيب‌تر از آن چيزي كه فكر مي‌كرد. جواب سوالي كه صبح وقت روبرو شدن با تاكسي از خودش پرسيده بود را گرفته بود و تپش‌هاي قلبش را بعد از مدت‌ها يا شايد سال‌ها احساس مي‌كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون