تو خيلي دوري
اطهر كلانتري
مداوم ميخواستم اميدوار باشم. مداوم به خودم نهيب ميزدم كه دايما يكسان نباشد حال دوران. اما ديروز وقتي از روي عادت چاي ميخوردم، نگاهم خيره ماند به خط روشن كمرنگي كه از شكاف پرده بر زمين افتاده بود. يك طرفش تيره بود و طرف ديگرش كمي و فقط كمي روشنتر. خواستم به كسي زنگ بزنم بگويم:«كمي پرده رو باز كن، تو هم اين خط نازك روشن رو ميبيني؟» بعد فكر كردم به كي زنگ بزنم كه نگويد ديوانه كم داشتيم كه تو هم اضافه شدي؟ راستش ديگر خيلي آشنايي هم نمانده، رفتهاند خودخواسته يا به جبر زمانه. چيز غريبي شده. شب ميخوابي صبح ميبيني، زوج يا فردي ديشب كه مشغول كابوست بودي برايت پيغام داده:«خداحافظ من رفتم استراليا.» انتهاي جاهان، آنقدر دور است كه حتي فكرش هم چند روز طول ميكشد. اصلا آنقدر دور است و وسيع كه پسرعمويي اين سر استراليا نميداند پسر عمويي در آن طرف دارد. بگذريم، خط نازك باريك را ميگفتم. آن خط انگار همان اميد لغزان و لرزان عمر ماست. بايد ستون را اميدوار ببندم، بايد بنويسم بهتر است در آن طرفي بايستيم كه كمي و فقط كمي روشنتر است. اما آدم است ديگر يك روزهايي دست و پاي خودش و حوصلهاش درد ميكند و حوصله پند و اندرزهاي تكراري ندارد. كمي غمگين بودن هم بد نيست.