كه عشق آسان نمود اول...
عباس ياري
در شرايطي كه با مرگ ناگهاني دايي همسرم طي همين هفته، من و خانوادهام چهارمين رويداد تلخ را طي چند ماه اخير پشت سر ميگذاشتيم، اما با خودم قرار گذاشته بودم از رفتن و جدايي ننويسم و بيشتر راوي اتفاقهاي خوب و خوش باشم و از عشق، تولد، پيوند سينما، نمايشهاي خوب، كتاب، مجله و لحظهها و مناسبتهاي با نمك بنويسم؛ مثلا اينكه امروز يعني بيست و ششم ديماه، سالگرد ازدواج سرشار از خاطرههاي ماندگارِ من و همسرم است. كسي كه با تمامي كمبودهاي عاطفي و تنشهايي كه به خاطر كارهاي مطبوعاتي و دورهاي تلويزيوني از طرف من به او منتقل شده، هميشه با عشق و لطف بسيار در كنار و همراهم بوده، آمدم از عشق بنويسم اما دوباره افتاد مشكلها... امروز صبح يك دفعه با خبر مرگ رفيق قديميام «حسين محباهري» به هم ريختم. با او اول بار در برنامه محله بروبيا آشنا شدم. من در پشت دوربين نظارهگر و ثبتكننده هنرنمايي حسين و ديگر بازيگران بسيار جوان و پرشورِ اين برنامه پرمخاطب مثل حميد جبلي، ايرج تهماسب، اكبر عبدي، فردوس كاوياني، زندهياد رضا ژيان و جمعي ديگر بودم. اين برنامه كه گل كرد، حسين با همان گروه به جمع برنامه محله بهداشت پيوست. آنجا هم او بازيگر نقش يكي از بچههاي كوچولو بود و من پشت دوربين. معمولا به خاطر وسواسي كه داشت بعد از گرفتن هر سكانس من را كناري ميكشيد و ميپرسيد: «چطور بودم...!؟»
بعدها ديدارهايمان گاهي در راهروهاي شبكه دو بود يا زمان تماشاي تئاترهاي روي صحنه كه او معمولا در اوج بيماري از ديدارشان غافل نميشد. افسوس كه با تمامي عشق و انرژياي كه براي كار داشت، ولي ناگهان افتاد مشكلها و او ميزبانِ مهمان خطرناك و ناخواندهاي به نام سرطان شد و دورههاي مختلف و سرشار از درد شيمي درماني و تغيير چهره. حسين البته در دورهاي از بيماري، براي فرار از اين بحران سه روز در هفته روي صحنه ميرفت تا كمي از درد اين بيماري كمتر شود و روحيهاش تغيير كند. خودش ميگفت: «در مدت بيماري پيشنهادهاي تصويري زيادي دارم اما به دليل نامساعد بودن شرايط جسمي نميتوانم قبول كنم...» ياد و خاطرهاش هميشه هست، روحش در آرامش.