• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4285 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ دي

قصه آن روز كه پنجمين سالگرد ازدواج‌مان بود و ما مي‌خواستيم در رستوران غذا بخوريم

گفتم يك بسته بهمن كوچيك

محمود اشرف زارعي

 

 

يك ساعت بيشتر وقت ندارم تا خودم را به افسانه برسانم. توي دستشويي خانه روبروي آينه كوچك ايستاده‌ام. دندان‌هايم دارند زرد مي‌شوند. با اينكه تازه شش ماه است سيگاري شده‌ام، روزي يك بسته بهمن كوچك دود مي‌كنم. آتش به آتش. به افسانه مي‌گويم دستِ خودم نيست، اما مي‌توانم كمتر هم بكشم. شايد مي‌خواهم رنج غم‌هايي را كه روي دلم تلنبار شده زير دودِ اين سيگارها دفن كنم. اين توجيهِ شاعرانه‌اش است. واقعيتش اما اين است كه درست نمي‌دانم چرا سيگاري شده‌ام. پيش‌تر فكر مي‌كردم فقط روشنفكرها سيگار مي‌كشند. حالا اما فهميده‌ام درمانده‌ها دچارش مي‌شوند. يعني آدم اول درمانده مي‌شود، بعد سيگاري. و لابد سرِ آخر هم روشنفكر. دست‌هام را كمي خيس مي‌كنم و مي‌كشم لاي موهام. پشت آينه دنبال شيشه ادكلنم مي‌گردم. خيلي وقت است ازش بي‌خبرم. شايد حدود يك سال. حتي همين جلوي آينه ايستادن هم برايم غريبه است. بعد از مدت‌ها دارم به خودم نگاهي مي‌اندازم. بالاخره كاپيتان بلكي كه تولد دو سال پيشم از افسانه كادو گرفته‌ام را پيدا مي‌كنم. كتم را از روي چوب‌لباسي دم در بر مي‌دارم و از خانه بيرون مي‌زنم. آدرس رستوران را همين‌طور چشمي بلدم. آخرين بار دو سال پيش سالگرد ازدواج‌مان رفتيم آنجا. افسانه عاشق جاهايي است كه خاطراتش را زنده مي‌كنند. اينجور جاها بهش آرامش مي‌دهند. فكر مي‌كند اين فرمول آرامشش براي همه يكسان است. امروز هم كه پنجمين سالگرد ازدواج‌مان است با يك ترفندِ ساده دارد مي‌كشاندم به همان رستوران تا شايد بتواند به قول خودش برم گرداند به زندگي. سرِ صبحي از محل كارش كه بهم زنگ زد پيشنهادش را رد كردم. پشت تلفن وقتي ديد رغبتي ندارم بغض كرد و همان‌طور بغض‌آلود گفت: «واست سورپرايز داشتم. كلي دوندگي كردم براي خوشحال كردنت. براي اينكه شايد حالت رو عوض كنم»

با اينكه هيچ دلم نمي‌خواست به اين رستوران بروم و كنارِ افسانه لابه‌لاي كوبيده خوردن از خاطرات چند سال پيش حرف بزنم دلم برايش سوخت و بهش گفتم كه مي‌روم. حتا يك لحظه هم به اين فكر نكردم كه سورپرايزش چه چيزي مي‌تواند باشد. احتمال اينكه چيزي بتواند سورپرايزم كند تقريبا صفر است. مگر اينكه افسانه مجيد را با خودش به رستوران بياورد. توي يك جعبه بزرگِ كادوپيچ شده با يك روبان سفيد. اما مگر مي‌شود؟

يك سالِ پيش وقتي مجيد آن‌طور ناگهاني رفت، رفتنش معجونِ تلخي از غم و حيرت به كامم ريخت. دو سه ماه اول, حسابي احساس بي‌پناهي مي‌كردم. انگار كه پرتم كرده بودند وسط يك كارزار هولناك. ناگهاني و بدون دفاع. براي همين به كتاب‌ها پناه بردم. خودم را لابه‌لاي صفحه‌هاي‌شان گم و گور كردم. اما شش ماه كه گذشت ديدم سوال‌هايي كه كتاب‌ها توي سرم كاشته‌اند به محتويات معجوني كه نبودنِ مجيد مدام به كام روزگارم مي‌ريخت اضافه شده‌اند. تلنبارِ سوال و غم توي سرم، ظرفيتم را پر كرده بود.

براي همين ترجيح دادم از پناهگاهِ كتاب‌ها بيرون بيايم و اينبار خودم با پاهاي خودم بروم روي ميدان مين. يكباره و بي‌مقدمه سيگاري شدم. درست شش‌ماه پيش بود. يك شب وقتي افسانه خوابش برد،از خانه بيرون زدم. راستِ شكمم را گرفتم و شروع كردم به قدم زدن. شهر خلوت بود اما رد‌پاي شلوغي روز را مي‌شد در خيابان‌هايش ديد. انگار همهمه‌ها در فضا مانده بودند. نمي‌توانستم از سكوت و خلوتي شب لذت ببرم. كتاب‌ها آنقدر تخيلم را پروار كرده بودند كه هيچ چيزِ ساكني در جهانم پيدا نمي‌شد. همه‌چيز مدام در حال حركت بود و جريان داشت. همه‌چيز در هم فرو مي‌رفت و تلفيق مي‌شد. و آن شب هم سكوتِ شب و شلوغي روز در هم آميخته بودند. همينطور كه قدم مي‌زدم يكباره خودم را كنارِ يك دكه مطبوعات ديدم كه هنوز در آن بي‌وقتي شب، چراغش روشن بود. رفتم جلو. مثل كسي كه سال‌هاست سيگاري بوده پول را از جيبم درآوردم و گذاشتم روي پيشخوان. گفتم: «يه بسته بهمن كوچيك»

صاحب دكه بي‌هيچ حرفي سيگار را گذاشت جلوي دستم اما طوري نگاهم كرد كه برايم غريب بود. شايد از اينكه آن وقتِ شب تك و تنها داشتم قدم مي‌زدم تعجب كرده بود. شايد هم فهميده بود اولين بسته سيگار عمرم را دارم از او مي‌خرم.

آن شب،تا صبح توي خيابان‌ها قدم زدم و تمامِ سيگارهاي آن يك بسته را دود كردم. سپيده كه سر زد برگشتم خانه. افسانه بيدار بود. آمد جلو و با غيظ گفت:

«وقتي به سرت مي‌زنه نصفه شبي يهو بري بيرون و تا صبح نياي لااقل گوشيت رو ببر» چيزي نگفتم. رفتم توي اتاق و روي تخت ولو شدم. افسانه پشت سرم آمد تا حرفش را كامل كند:

- اين چند وقته با اينكه خيلي اخلاقات عوض شده چيزي نگفتم و اعتراضي نكردم. دركت مي‌كردم. اما اين بوي سيگاري كه الان به محضِ ورودت خورد توي صورتم، ديگه داره منو مي‌ترسونه محمود. داري با خودت چيكار مي‌كني؟ فكر مي‌كني روحِ مجيد به اين كارات راضي باشه؟

پتو را كشيدم روي صورتم و چشم‌هام را بستم. فرو رفتنم در اين انزواي هولناك از همان سكوت شروع شد. دلم مي‌خواست تمامِ آدم‌ها لال باشند يا لااقل من براي مدتي كر بشوم. حرف زدن و حرف شنيدن آزارم مي‌داد. از هر جمعي متنفر شده بودم. مهماني‌ها را نمي‌رفتم. اجازه نمي‌دادم افسانه مهماني بگيرد. هيچ كاري نمي‌كردم. تمام روز را مثلِ يك فلج مادرزاد مدام توي تخت مي‌ماندم و شب‌ها تا صبح در خيابان‌ها قدم مي‌زدم. اوضاع مالي‌مان به هم ريخته بود. افسانه مدام از اين و آن پول قرض مي‌كرد. به همه مي‌گفت: « محمود مريض شده. خوب كه بشه بهتون پس ميده.»

الان چند روزي است كه كمي از ديواره گودالِ تنهايي‌ام بالا آمده‌ام و دارم سركي توي زندگي مي‌كشم. مي‌دانم كه بايد به وضعيتِ عادي برگردم اما توانش را ندارم. يعني شكل و شمايلِ وضعيت عادي را از ياد برده‌ام. نمي‌توانم پيدايش كنم.

اولين بار كه افسانه بهم گفت: «ديگه بسه، برگرد به زندگي محمود» عميقا متوجه تغيير وضعيتم شدم. معناي حرفِ افسانه اين بود كه من از جهانِ آدم‌هاي زنده دور شده‌ام. و حالا بايد برمي‌گشتم. اما نمي‌دانستم چقدر فاصله گرفته بودم. اصلا آيا مي‌توانستم برگردم يا نه؟ فكر كردم شايد آنقدر دور باشم كه امكان برگشتني نباشد. جايي نزديك به آنجا كه حالا مجيد هست. اگر اين‌طور باشد شايد بهتر اين است كه همان مسير رفته را ادامه بدهم. اما از طرفي دلم براي افسانه هم مي‌سوزد. تغييرِ وضعيتِ من زندگي او را هم متلاشي كرده. هر چه زور مي‌زند من را برگرداند هم بي‌فايده است. راه برگشتن را پيدا نمي‌كنم. انگار اين مجيد است كه ناخواسته من را دنبال خودش كشانده و حالا افسانه و ديگران زورشان نمي‌رسد برم گردانند.

يك جايي نزديكي‌هاي خيابان وليعصر رستوران را از دور مي‌بينم. به راننده تاكسي كه يك ساعتي مي‌شود دارم اين طرف و آن طرف مي‌كشانمش مي‌گويم كه نگه دارد. پياده كه مي‌شوم سرما يكباره مي‌ريزد توي تنم. انگار يك ليوان آب يخ را ناگهان مي‌ريزند توي يقه‌ام. يك سيگار آتش مي‌زنم و دودش را كه توي هواي سرد زمستان سفيدتر و غليظ‌تر به نظر مي‌رسد تا جايي كه محو مي‌شود دنبال مي‌كنم. همين كه پا روي سنگفرشِ پياده‌رو مي‌گذارم گذشته لعنتي با فريم‌هاي پشتِ سرِ هم كه كوتاه و بلند مي‌شوند مثل يك فيلم صامت به حافظه‌ام هجوم مي‌آورد و آشفته‌ام مي‌كند. براي همين اينجور جاها را دوست ندارم. فرمول افسانه روي من نتيجه عكس دارد.

سعي مي‌كنم تصاوير را از ذهنم بتارانم. حواسم را مي‌دهم به ويترينِ بوتيك‌ها و به سورپرايز افسانه فكر مي‌كنم. سعي مي‌كنم به تمامِ گوشه كنارهاي زندگي‌ام سري بزنم تا شايد بتوانم ته مانده چيزي را پيدا كنم كه افسانه مي‌تواند با آن غافلگيرم كند. اما از هر طرفي مي‌روم فقط به برادري مي‌رسم كه جاي خالي‌اش پهن شده روي تمام زندگي‌ام. به اندازه يك وجب هم براي چيز ديگري جايي نمانده. حتي براي شعرهايم كه روزي فكر مي‌كردم زندگي‌ام را مي‌توانم به ريسمان‌شان بياويزم. شعرهايي كه گم شدند. شش ماهي مي‌شود كه دفترچه‌ام غيب شده. شايد از همان شبي كه سيگاري شدم. چندبار از افسانه سراغش را گرفتم اما او هم چيزي نمي‌دانست. كم‌كم باور كردم كه دفترچه را گم كرده‌ام. بعد از چند روزي به خودم گفتم اصلا چه بهتر. بروند به گور سياه، شعرهاي بي‌مايه مزخرف. تصويرهاي دروغ. اصلا شعر يعني دروغ. يعني فريب دادن آدم‌ها با كثيف‌ترين حربه. يعني با پنبه سر بريدن.

سيگار را كه هنوز چند سانت آخرش خاكستر نشده پرت مي‌كنم توي سطل زباله كنار درِ رستوران.

به جز درِ ورودي رستوران كه از اين چوبي‌هاي قديمي است و كلي نقش‌هاي برجسته رويش دارد باقي جاهايش را بازسازي كرده‌اند و نسبت به نوبتِ قبلي كه اينجا بوديم حسابي نونوار شده. افسانه كنار ميزِ دو نفره وسطِ سالن ايستاده و دارد با دست به‌هم اشاره مي‌كند. موسيقي آرامي از بلندگوهايي كه گوشه و كنار رستوران نصب كرده‌اند پخش مي‌شود. فكر مي‌كنم موسيقي تنها چيزي است كه هنوز در ذهنم رنگ نباخته. مي‌توانم تك‌تك نت‌ها را ببينم كه از بلند‌گوها بيرون مي‌آيند و به طرف گوش‌هاي من سرازير مي‌شوند.

روي صندلي، روبروي افسانه مي‌نشينم و بسته بهمن كوچك و گوشي موبايلم را روي ميز مي‌گذارم. افسانه به بسته سيگارها چپ‌چپ نگاه مي‌كند. هنوز به سيگاري بودنم عادت نكرده. هنوز متعجب است كه شوهرِ بچه مثبتش كه تا يك سال پيش حتي در مهماني‌ها لبش به لوله قليان هم نخورده بود چطور يك‌شبه سيگاري تيري از آب در آمد كه حالا روزي يك بسته كامل دود مي‌كند.

«اول از همه بايد سيگار رو كنار بذاري» اين را افسانه طوري مي‌گويد كه انگار كارهاي ديگري هم بايد انجام بدهم.كارهايي كه او براي آينده نزديكم در نظر گرفته. چشم مي‌چرخانم به زير و روي ميز و اطرافش. خبري از جعبه كادويي نيست. حدس مي‌زنم سورپرايزِ افسانه شايد وعده‌اي چيزي است. يك چيزي كه مجرد است و فقط روح دارد. جسمي يا شيئي در كار نيست.

- چي مي‌خوري؟

- ميلي به غذا ندارم. اگه اومدم، فقط به خاطر اين بود كه نخواستم ناراحتت كنم. الانم هرچي زودتر از اينجا بريم من راحت‌ترم.

- اما نمي‌شه شام نخورده بريم. تازه كلي باهات حرف دارم و يك سورپرايزِ عالي. كوبيده مي‌خوري؟

قسمت دوم حرف‌هايش را درست نمي‌شنوم. حواسم دوباره پرتِ موسيقي‌اي است كه دارد از بلندگو‌ها پخش مي‌شود. ساز، كمانچه است. ياد آن تيتر معروف كنسرت كلهر مي‌افتم.

كلهر آرشه بر قلب خود مي‌كشد. استثنا از اين يادآوري گذشته بدم نمي‌آيد. افسانه دارد دست‌هايش را جلوي صورتم تكان مي‌دهد تا از هپروتي كه در آن فرو رفته‌ام بيرونم بكشد.

- مي‌گم كوبيده مي‌خوري؟ كجايي؟

- فرقي نمي‌كنه. هرچي خودت مي‌خوري براي منم بگير.

گارسون را صدا مي‌زند و دو تا كوبيده با مخلفات سفارش مي‌دهد.

- آدرسِ اينجا رو يادت مونده بود؟

- حدودش يادم بود و اسمش. از روي همينا پيداش كردم.

- نمي‌خواي بدوني سورپرايزم چيه؟

- چرا. ميخوام بدونم.

- يادته مي‌گفتي ادبيات پناهگاهه. مي‌گفتي هر شعر نقطه شروعِ مجدد جهانه آدم‌هاس.

- فعل جمله‌هات ماضيه. مثل فعل‌هاي زندگي مجيد. وقتي يه آدمِ زنده مي‌تونه از يك روزي به بعد يكهو ديگه نباشه و آبم از آب تكون نخوره به حرفايي كه من يه روزگاري زدم خيلي اميدي نبند.

چين مي‌افتد توي پيشاني‌اش ولي چيزي نمي‌گويد.

- نگفتي سورپرايزت چيه؟

- شايد ديگه خيلي هم غافلگيرت نكنه. دارم شك مي‌كنم كه كار درستي كردم يا نه. شايد اصلا دارم زور بيخودي مي‌زنم. تا وقتي خودت نخواي برگردي و دست از اين مرور عذا‌ب‌آور مرگ نكشي كسي كاري از دستش برنمياد.

گارسون با سيني بزرگي مي‌آيد بالاي سر ميزمان. دو پرس كوبيده را همراه سالاد و ماست و نوشابه با متانت خاصي روي ميز مي‌چيند. نوازنده كمانچه دارد بيداد مي‌كند.

«صداي كمانچه رو مي‌شنوي؟ مسحورم مي‌كنه»

افسانه با تعجب نگاهم مي‌كند. انگار به صورت يك نفر كه بعد از يك سال از كما بيرون آمده خيره شده باشد. برق اميدي در نگاهش پيدا شده كه به وضوح مي‌شود ديدش. «پس هنوز يه چيزايي مي‌تونه به هيجانت بياره» بعد دست مي‌كند توي كيف دستي‌اش و يك كتابِ قطعِ رقعي كه حدودا صد صفحه دارد درمي‌آورد و مي‌گذارد روي ميز طوري كه من بتوانم روي جلدش را بخوانم.

روي جلد ساده كتاب نوشته:

كابوس‌هايي كه در بيداري راه مي‌روند

مجموعه شعرهاي محمود زارعي

كتاب را مي‌گيرم توي دستم و ورقي مي‌زنم. شعرهاي دفترچه گم شده‌ام هستند. با همان ترتيبِ توي دفترچه. و با همان عنواني كه خودم روي دفترچه نوشته بودم. به افسانه نگاه مي‌كنم كه لبخند پيروزي روي لب‌هاش نشسته.

واقعا غافلگير شده‌ام. اما چيزي از درون نهيبم مي‌زند كه از خود بي‌خود نشوم. چيزي كه انگار سوقم مي‌دهد به تداوم عذاب و انزوا. فكر مي‌كنم برگشتن به زندگي پشت كردن به مجيد است. نمي‌توانم روي زمين راه بروم و به دفتر شعرم كه حالا تبديل به كتاب شده بنازم وقتي كه مجيد زير زمين لاي خروارها خاك خوابيده.

كتاب را روي ميز مي‌گذارم و بلند مي‌شوم. افسانه هم با من بلند مي‌شود.

- كجا؟

- من ميخوام برم خونه. تو نمياي؟

- شامت رو نخوردي؟

- گفتم كه ميل ندارم. بابت سورپرايزت هم ممنون. اما اينو بدون حال من تغيير نمي‌كنه. حتي با صداي اين كمانچه. حتي با صفحه‌هاي اين كتاب.

از رستوران كه بيرون مي‌زنم دوباره سرما مي‌ريزد توي تنم. نا به خود دست مي‌كنم توي جيبم.

بسته سيگارم را روي ميز جا گذاشته‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون