میرزاعبدالحسینخان معروف به «میرزاآقاخان»، متخلص به «بهار کرمانی»، فرزند عبدالرحیم مشیزی، در سال 1270ق در قصبه مشیز از بلوک بردسیر کرمان متولد شد. او را نخستین شاعر انقلابی پیش از دوران مشروطیت و تواناترین نویسنده اجتماعی قرن گذشته میدانند. قسمتی از داستانهای کتاب «رضوان» میرزاآقاخان، که با زبان طنز و در قالب نقیضهای بر گلستان سعدی نگاشته شده است، حاوی سرگذشت شخصی، انتقادهای اجتماعی و سیاسی و معانی ژرف فلسفی است. در انتقادهای او، طنزی لطیف و ظریف و باریکاندیشی بیمانندی دیده میشود که در آثار دیگر منتقدان اجتماعی آن دوره، کمتر ملاحظه شده است. هدف طنزش «تنویر افکار و رفع خرافات و بصیر ساختن خواطر و تنبیه غافلین... و عبرت و غیرت و حبوطن و ملت» است. مضمون اغلب حکایتهای این کتاب، از خامه نیشدار عبید زاکانی نیز تا حدی متأثر است؛ بهطوریکه حتی گاهی ضمن بحث در مسائل جدی، از طنز دست برنمیدارد. میرزاآقاخان در «رضوان»، علاوه بر دغدغههای همیشگی، نظیر فقر و مشکلات معیشتی مردم طبقه متوسط و عامه، نیمنگاهی نیز بر حالوهوای آزادیخواهانه و استبدادستیزانه دارد. از همینروست که از برخی اصطلاحات برای مدخل روایتها نظیر پولیتیک، قدرت، سوال و... در برابر اصطلاحاتی مانند حکایت، حکمت، تعریف، تحیر، مطایبه، ادب و... استفاده میکند. کاربرد استفاده از لغات روسی، فرانسوی، انگلیسی، عربی، فارسی و همینطور نمایهای از بزرگان تاریخ فلسفه و تاریخ، از دیگر ویژگیهای کتاب «رضوان» است که هرکدام در جای خود، گویای نوآوری در این کتاب است.
نمونههایی از حکایات کتاب «رضوان» چنین است:
[حکایت]: یکی در زندان نزد سقراط رفته گفت: مَلک تو را خواهد کشت. سقراط فرمود: او را هم اجل خواهد کشت.
قطعه: ریختی خون بیگناهان را/ تا شوی در جهان امیر اجل/ تو هم ای میر نامور، روزی/ کشته خواهی شدن به تیر اجل
[حکایت]: یکی از شیفتهطبعان پدر خود را میگفت: هیچ دردی از عاشقی سختتر نمیبینم، پدر گفت: ای فرزند دلبند، به گرسنگی و عیال مبتلا نگشتهای تا درد عشقت فراموش گردد. قال السقراط: العشق مرض یعرض لقلب رجل لاهم له.
قطعه: با پدر گفت عاشقی روزی/ که ندیدی کرشمه خوبان/ گفت بابا: تو هم ندیدستی/ سفره، بینان و ناله طفلان
[حکایت]: یکی از خلفای بنیعباس که زشتی صورت و سیرت هردو داشت، روزی وزیر خود را گفت: خلفای پیشین را القاب و تخلص و عناوین بود چون الموثق بالله و المتوکل علیالله. مرا لقب و عنوان چه لایق باشد؟ گفت: نعوذ بالله!
قطعه: ای که ایمن نیافتم به جهان/ ساکن دیر و خانقاه از تو/ هر زمانی که بینمت گویم/ به خدا میبرم پناه از تو!
[حکایت]: یکی از وکلای ایران بر در دربار پادشاهی دزدی را دید که به معرض قتل میبرند. گفت: در حقیقت این دزد کشتن را مستوجب است زیرا که بدون لباس رسمی و منصب دولتی میخواهد دزدی بکند!
قطعه: گفت شخصی که در بلاد عجم/ هست شایع معاملات عجب/ که سیاست دهند دزدان را/ گاه تشریف خلعت و منصب/ هرج و مرجی چنین کجا باشد/ ای که خوانی تعصب از مذهب
[حکایت]: بزرگی را گفتهاند که: فلان چنان با تو دشمن است که اگر کسی سر تو را نزد او برد هزار دینار زر سرخش خواهد داد. آن بزرگوار فرمود: دشمنی من بهمراتب با او بیشتر است از آنکه هرگاه کسی سر او را بریده نزد من آورد یک پشیز هم به آورنده نخواهم داد، زیرا که مدعی را هیچ نشمرم. الباطل بترک ذکره.
قطعه: جهانی بر من ار هستند دشمن/ مرا از هستی ایشان خبر نیست/ چه بارد مدعی با من نمودن/ که زخمش بر تن من کارگر نیست
[لطیفه]: جاهل را از صحبت حکیم ملال رسد.
[حکایت]: یکی از سپاهیان انگلیس به سرباز ایرانی میگفت: ما برای ناموس جنگ میکنیم و شما برای سیم و زر. ایرانی جواب داد که: هرکس برای آنچه ندارد میجنگد.
[حکایت]: مستی در حال سوار شدن اسب، از خدا یاری جسته بر اسب جست. چون بر اسب برآمد از آنطرف بر زمین افتاد. سر به سوی آسمان کرد و گفت: خداوندا، خیلی یاری کردی!
قطعه: بینوایی به خدا کرد دعا/ که ز کارم گرهی بازگشا/ پاره شد بند قبایش در حال/ سر برآورد توان سوی دعا/ که خدایا عجبم هست ز تو/ گره کار ندانی ز قبا
[حکایت]: سالوسی از فرط نخوت درویشی را به طنز پرسید که: آیا در طریقت درویشان برای خران حشرونشری هست یا نه؟ درویش گفت: بمیر و ببین!
بیت: حلوای طنطنانی/ تا نخوری ندانی
[حکایت]: یغما پسر خود را توصیه میکرد که: زنهار، علم طب بیاموز که هرچه از این جنس جانور دوپا معالجه کنی اجر دنیا دارد و هرچه بکشی اجر آخرت.
بیت: هرکه از این قلتبانان کس بکشت/ قاتل و مقتول هردو در بهشت
[حکایت]: منجمی دوربین در دست گرفته میخواست اقمار مشتری را رصد کند. در اثنای حرکت، به شتری برخورده افتاد و پایش بشکست. ظریفی گفت: تو که اشتر را در زیر پای نمیبینی، اقمار مشتری را بر فلک چگونه توانی دید؟
[حکایت]: یکی در بازار به دیوژن رسیده گفت: بر خود واجب کردهام که دشنامی چند تو را بدهم. دیوژن جواب داد: اگر تو بر خود دشنام دادن واجب کرده، من شنیدن آن را بر خود واجب نکردهام. پس سر خود گرفت و رفت.
قطعه: من تحمل شعار خود نکنم/ گر تو را ظلم کردن است شعار/ زشتگویی اگر تو را شده خوی/ با شنودن مرا نباشد کار
[پولتیک]: در میان لاتینها ضربالمثل است که مصالحه اشرار از محاربه احرار اشنع است. پس وقوع جنگ بلادرنگ، به از بقای صلح مقرون به ننگ.
فرد: مردنِ با نام، از آن زندگی/ بِه که بیغاره و ننگ است جفت.