پيش از شروع رمان «فقط يك داستان» نوشته جولين بارنز، نويسنده انگليسي، تعريف ساموئل جانسون از «رمان» را ميخوانيم: «داستاني كوتاه، معمولا در باب عشق.» اما تعريف امروزين و انتظاري كه از يك رمان ميرود، گستردهتر از تعريفي است كه جانسون ارايه داده بود. بارنز نيز در سيزدهمين رمانش به اشكال مختلف نمونه معاصر تعريف جانسون را پيش ميكشد؛ زمان داستان سه دهه را دربر ميگيرد اما داستاني تقريبا كوتاه -هم در حجم و هم وقايعي كه بازگو ميشوند- است و «در باب عشق»؛ چراكه «فقط يك داستانِ» راوي با اين پيششرط جلو ميرود. داستاني درباره تحول زندگي، رابطه عاشقانهاي كه تعيينكننده مسير زندگي است، از معصوميت تا تجربه، از جواني تا سالخوردگي، از شيدايي تا كسالتباري.
جولين بارنز، نويسنده انگليسي است كه نويسندگي را سال 1980 با كتاب «مترولند» شروع كرد. او در اين رمان به درونمايههاي ايدهآليسم و وفاداري پرداخت. سال 1982 دومين رمانش را روانه بازار كتاب كرد: «پيش از اينكه مرا ببيند» كه داستان انتقامي مورخي متعصب است كه زندگي گذشته همسرش او را آزار ميدهد. سال 1984 زماني كه «طوطي فلوبر» را نوشت از ساختار خطي روايت رمانهاي پيشينش فاصله گرفت و توانست جايگاه خود را در عالم ادبيات مستحكم كند. در اين كتاب او زندگي دكتري پا به سن گذاشته را شرح داد كه تمام عمر و وقتش را صرف مطالعه زندگي گوستاو فلوبر ميكند. بارنز كه خود شيفته فلوبر است، درباره او ميگويد: «او نويسندهاي است كه كلامش را با دقت تمام وزن ميكنم، كسي كه فكر ميكنم بيشترين حقايق را درباره نويسندگي گفته است.»
در دهه 1980، نخستين رمان جنايياش را با نام مستعار «دن كاوانا» منتشر كرد. سال 1989 «تاريخ جهان در 10 فصل و نصف» را منتشر كرد كه رماني غيرخطي است و بارنز در آن سبكهاي گوناگون نوشتار را آزمود. در سالهاي پس از آن با انتشار رمانهاي «عشق، غيره»، «انگليس، انگليس»، «آرتور و جورج» را منتشر كرد. بارنز يازدهمين رمانش، «درك يك پايان» را در سال 2011 نوشت كه برنده جايزه من بوكر شد.
اين نويسنده رمان «فقط يك داستان» را اوايل سال 2018 در انگلستان منتشر كرد كه مدتي پس از آن، در ايران با ترجمه سهيل سمي و از سوي «نشر نو» منتشر شد. كتابهاي «درك يك پايان»، «سطوح زندگي»، «هياهوي زمان» و «طوطي فلوبر» بارنز به فارسي برگردانده شدهاند.
در ادامه گفتوگوي ريچل كوك و اسكات سيمون را با جولين بارنز درباره تازهترين اثرش، كتاب و دنياي ادبيات ميخوانيد.
رمان جديدتان «فقط يك داستان» درباره رابطه ميان مردي جوان به نام پل و سوزان زني سالخورده است. ابتدا كداميك سراغتان آمدند؛ شخصيتها، موقعيتشان يا درونمايههاي معصوميت و تجربه؟
موقعيت، مثل هميشه. هيچوقت كارم را با درست كردن يك مشت شخصيت شروع نميكنم كه بعدش بمانم چه اتفاقي برايشان ميافتد. به موقعيت فكر ميكنم، يك دوراهي غيرممكن، سرگشتگي اخلاقي يا احساسي و بعد ميپرسم ممكن است اين موقعيت براي چه كسي پيش بيايد و كي و كجا. به نوعي اين رمان از دل «درك يك پايان» بيرون آمد كه در آن رابطه اصلي در آن هم ميان مردي جوان و زني سالخورده است، رابطهاي كه از آن چيزي به ما گفته نميشود. از ريزترين و جزييترين شواهد بايد پي به شكل اين رابطه ببريم. در رمان «فقط يك داستان» همهچيز به ما گفته ميشود اگرچه اين زوج با آن زوج تفاوت دارند.
آيا عشق اول به شكل بيمانندي رنجآور و تحليلبرنده است كه خطراتي بالقوه دارد؟ خواننده با خواندن كتاب شما چنين چيزي را درك ميكند.
خواننده درست درك ميكند. هر عشقي تحليلبرنده است و خطراتي بالقوه دارد؛ هر چه باشد دلتان را به فرد ديگري ميدهيد و با همين كار قدرتي باور نكردني براي ايجاد همه نوع رنجي را به عشق ميدهيد. اين حقيقت است. اما عشق اول مطلقگرايي افزودهاي دارد كه ديگر چيزي براي مقايسه با آن نداريد. هيچ چيزي نميدانيد، با وجود اين احساس ميكنيد همه چيز را ميدانيد؛ اين موضوع ميتواند بدبختتان كند. تورگنيف را به ياد بياوريد؛ يكي از بزرگترين رماننويسهايي كه در باب عشق قلم ميزد. نوول «اولين عشق» را براساس اتفاقي كه در نوجوانياش روي داد، نوشت. در 13 سالگي ديوانهوار دلباخته زن جوان 20 سالهاي ميشود تا اينكه پي ميبرد همين زن، معشوقه پدرش است و دلشكسته ميشود و همانطور كه پل در رمان «فقط يك داستان» ميگويد: «عشق اول يك عمر زندگي را سر و سامان ميدهد؛ يا الگويت ميشود يا مثال نقض.» تورگنيف پس از آن بارها عاشق شد اما درنهايت به مثلث عشقي سهنفرهاي متعهد ميشود. سخت ميتوان اين راهحل «امن» را به تاثيرات سوزان اولين عشقش نسبت نداد.
پل از آن دست راويهايي نيست كه نشود كاملا به او اعتماد كرد. اما به خواننده يادآور ميشود حافظه غيرقابل اعتماد است؛ اينكه وقايعي كه شرح ميدهد در حقيقت فقط يك داستان نيستند. چرا؟
نه، فكر نميكنم پل راوي غيرقابل اعتمادي باشد بلكه او را راوي جانبدارانهاي ميبينم. ميكوشيد حقيقت را به ما بگويد اما اين حقيقت ميتواند حقيقتي باشد كه او ميبيند، مثل همه ما و ميكوشد محترمانه باشد؛ به حقيقت و به سوزان احترام بگذارد. اما وقتي به بوالهوسيهاي حافظهاش تن ميدهد، احساس ميكند بايد به خواننده هشدار بدهد. بالاخره هر چه باشد، حافظه امري خطي نيست. به گمانم وقايع را برحسب تقدم طبقهبندي و حلاجي ميكند تا ترتيب روي دادنشان و به اين شكل بهشدت غيرقابل اعتماد ميشود. اما، منهاي دفترچه خاطرات و مستندات، حافظه تنها راهنماي ما به گذشته احساسيمان است.
در مورد سوزان چه نظري داريد؟ او را از چشم پل ميبينيم؛ سوزان هم حاضر است و هم غايب.
او زن زمانه و طبقه خودش است؛ هوشي ذاتي دارد، بامزه و خوشبين است با اين حال از تحصيل محروم بوده و سعي دارد راهش را در جهاني كه مردها قوانينش را تعيين كردهاند،
باز كند. با وجود اين از پذيرفتن تمام اين محدوديتها اكراه دارد. وقتي فشارهاي نامناسبي به او وارد ميشود، اين رفتارش او را آسيبپذير ميكند. پل به قدر توانش او را توصيف ميكند اما او را از دريچه چشم يك عاشق ميبيند و برخلاف اين -يا شايد به اين دليل- آنچه او ميبيند جانبدارانه است؛ شايد همين موضوع به شخصيت سوزان حالت غيابگونهاي ميدهد. اما فكر ميكنم سوزان جذب دنيايي شده كه خودش را در آن ميبيند؛ مثل همه زنهاي زمان او و حالا.
فكر ميكنيد اگر داستان پل و سوزان را وقتي رماننويس جوانتري بوديد و در دهه سوم يا چهارم زندگيتان بوديد، مينوشتيد با اين رماني كه در هفتادوچندسالگي نوشتهايد، تفاوتي داشت؟
به گمانم اين رماني كه الان نوشتهام بهتر است.
البته.
بايد همين را بگويم. فكر ميكنم وقتي 20 يا 30 ساله بودم، نميتوانستم زندگي را در مقياسي گسترده ببينم. بايد بگويم وقتي رماننويس پختهتري ميشوي، در انجام كارهاي مختلف بهتر عمل ميكني. شخصيتها را در دورهاي زماني بهتر جلو ميبري. برخي نويسندهها قادرند از ابتدا اين كار را انجام دهند. منظورم نويسندهاي بزرگ مثل آليس مونرو است كه اين توانايي را دارد كه در داستانهايش يك عمر زندگي كامل را برايتان به تصوير بكشد؛ يك عمر زندگي را در 15 يا 20 صفحه و اغلب متوجه پرشهاي زماني نميشويد. فكر ميكنم اين مهارت نويسنده داستان كوتاه است، اما رماننويسها چنين مهارتي را كسب ميكنند.
منظورم آپدايك است كه برايش احترام قائلم. او در آخرين كتابهايش ماهرانهتر زمان را طي ميكند و بخش عمدهاي از زمان را رها ميكند و اعتماد بهنفس اين كار را دارد چون وقتي كارت را با رماننويسي شروع ميكني، تمايل داري وقايع را به ترتيب شرح بدهي. ميدانيد، اتفاقات در رمان همانطور كه در زندگي روي ميدهند، اتفاق ميافتند و احساس ميكني بايد تمام وقفهها و شكافها را پر كني. به نوعي كمي جسورتر ميشويد.
فكر ميكنم كسي كه با شما مصاحبه ميكند بايد سوالي را كه ابتداي رمان مطرح كردهايد از خودتان بپرسد: ترجيح ميدهيد نصيبتان عشق بيشتر و رنج بيشتر باشد يا عشق كمتر و رنج كمتر؟
آه، قطعا انتخابم عشق بيشتر و رنج بيشتر است. اما موضوع اين است، همانطور كه در پاراگراف دوم اشاره كردهام، اين سوال اصلي نيست چون ما اختياري نداريم. ميدانيد اگر اختيار داشتيم، ديگر سوالي نميماند چون نميتوانيم شدت عشقمان را تعيين كنيم. اگر بتوانيم كه ديگر عشق نيست. نميدانم اسمش را چه ميگذاشتيم اما عشق نبود.
خوانندههاي قرن بيست و يكمي اغلب در پي شخصيتهاي داستاني دوستداشتني هستند. چه احساسي در اين باره داريد؟ پل لزوما هميشه رفتاري دوستداشتني ندارد.
هفته گذشته در بخشي از نسخه آنلاين مجله نيويوركر نوشته ركسانا رابينسون را ميخواندم كه هميشه از كلاس اوليهاي رشته نويسندگي كالج هانتر ميخواهد «مادام بوواري» را بخوانند و هر سال واكنش اين دانشجوها مأيوسكننده است. ميگويند كتاب «خشكي» است، فلوبر به قدر كفايت شخصيتهايش را «دوست ندارد»، اِما بوواري «خودخواه» است، «ماترياليست» است و بهترينشان اين بود كه او «مادر بدي» است. پسري فكر ميكرد نامهاي كه رودولف از روي نامردي مينويسد و اِما را از زندگياش بيرون ميكند، خيلي باحال است (يعني به زندگي خود اين پسر هم قابل تعميم است) ولي دانشجوهاي دختر او را ميزنند و جوانك بيخيال ميشود. به عبارتي ديگر، اين شخصيتها و خالقشان آنقدرها هم خوب نيستند، دوستان من نيستند، آنقدر كه بايد شبيه من و شخصيتهايم نيستند. دنيايمان جايي شده كه كليشههاي فيلم و تلويزيون -شخصيتها و همچنين پيرنگهاي كليشهاي- خواندن را تباه كردهاند.
همچنين دنيايي است كه دانشجوهايش تقاضا دارند از طريق «جملات هشدار» از آنها محافظت شود. به نظرم بد نيست. بياييد ابتدا تمام رمانهاي كلاسيك اين عبارات را بنويسيم: «هشدار؛ اين كتاب شامل حقيقت ميشود.» آه، فلوبر ميتوانست شاهكاري درباره امريكاي معاصر بنويسد. در نتيجه در پاسخ به پرسش شما، هرگز به ذهنم خطور نكرده است كه خوانندگان مشخصي از شخصيتها خوششان ميآيد يا نه. آنها هماني هستند كه هستند و آنچه داستان ميخواهد را انجام ميدهند. اين چيزي است كه برايم اهميت دارد.
روي ميز پاتختيتان چه كتابهايي هست؟
«يادداشتهاي روزانه» كيث وان، «منتخب اشعار» جيمز فنتون، «زندگي ادبي» پوزي سيموندز، زندگينامه جان آپدايك نوشته آدام بگلي. اما روي اين كتابها، نشريههايي است كه موقع خواب ميخوانم؛ نسخههايي از مجله «پرايوت آي» و ماهنامه «آرت نيوزپيپر.»
آخرين شاهكاري كه خوانديد چه بود؟
ميتوانم اين سوال را به «آخرين كتاب نويسندهاي بزرگ» تغيير بدهم؟ «ژنرال ارتش مرده» نوشته اسماعيل كاداره. شگفتزدهام چرا هنوز جايزه نوبل را نبرده است.
كدام رمان كلاسيك را اخيرا براي نخستينبار خوانديد؟
«نورثنگر ابي.» هميشه از خواندنش طوري اجتناب ميكردم كه انگار نوشتن اين رمان براي جين آستن در حد استانداردهاي جين آستن نبوده است. بعد ديدم چند رماننويس همعصرم ميگويند اين كتاب بهترين رمان آستن است. خيال ميكردم از ارجاعات نويسنده به زندگي خودش لذت ميبرند، اما وقتي به وسط كتاب ميرسيد داستان بدجوري افت ميكند. بنابراين هنوز هم فكر ميكنم «ترغيب» بهترين رمان اوست.
بارنزدر دوران كودكي چه نوع خوانندهاي بود؟
بايد بگويم بيشتر از اينكه خوانندهاي وسواسي باشم، پشتكار داشتم. تا 10 سالگي تلويزيون نداشتيم بنابراين تخيلاتم ابتدا با كلام روي كاغذ به جنب و جوش ميافتاد. كتابهاي كميك و كتابهاي كتابخانه عمومي را ميخواندم. انيد بليتون، بيگلز، ويليام و غيره و غيره... داستان محبوب كميكم درباره گروهي فوتباليست بود كه به يگان ارتشي «رفقا» در جنگ جهاني اول ميپيوندند.
با ديدن چه كتابي در كتابخانهتان غافلگير ميشويم؟
«شكار گراز» نوشته سر رابرت بيدن پاول. «چرا جوان نميشويم؟» از رابرت دبليو. سرويس، «كي 55 سالگياش را ميگذراند و جوانتر هم ميشود.» «نظام من براي بچهها» از جي.پي.مولر. «آسانسازي تپ دنس» نوشته «ايزولده.» و كتابهاي ديگري از اين قبيل.
بهترين كتابي كه هديه گرفتهايد چه بود؟
بهترين به معناي مشاوردهندهترين: «اطلس زماني جهان» كه دوستي براي تولد 50 سالگيام به من هديه داد. حياتيترين كتاب براي جدول حل كردن، بهترين كتاب براي سفرهاي رويايي.
هـر عــشقـي تحليلبرنده است و خطراتي بالقوه دارد؛ هر چه باشد دلتان را به فرد ديگري ميدهيد و با همين كار قدرتي باور نكردني براي ايجاد همه نوع رنجي را به عشق ميدهيد. اين حقيقت است. اما عشق اول مطلقگرايي افزودهاي دارد كه ديگر چيزي براي مقايسه با آن نداريد. هيچ چيزي نميدانيد، با وجود اين احساس ميكنيد همه چيز را ميدانيد؛ اين موضوع ميتواند بدبختتان كند.
بايد بگويم وقتي رماننويس پختهتري ميشوي، در انجام كارهاي مختلف بهتر عمل ميكني. شخصيتها را در دورهاي زماني بهتر جلو ميبري. برخي نويسندهها قادرند از ابتدا اين كار را انجام دهند. منظورم نويسندهاي بزرگ مثل آليس مونرو است كه اين توانايي را دارد كه در داستانهايش يك عمر زندگي كامل را برايتان به تصوير بكشد؛ يك عمر زندگي را در 15 يا 20 صفحه و اغلب متوجه پرشهاي زماني نميشويد. فكر ميكنم اين مهارت نويسنده داستان كوتاه است، اما رماننويسها چنين مهارتي را كسب ميكنند. منظورم آپدايك است كه برايش احترام قائلم. او در آخرين كتابهايش ماهرانهتر زمان را طي ميكند و بخش عمدهاي از زمان را رها ميكند و اعتماد بهنفس اين كار را دارد