مرگ معنابخش زندگي
روژين مازوجي
آيا مرگ موهبتي براي معناي زندگي است؟ در رمان «قضيه ماكروپلوس» اثر كارل چاپك نويسنده اهل چك، الينا ماكروپلوس اكسيري در دست دارد كه پدرش براي او برجاي گذاشته و با نوشيدن آن ميتواند 300 سال مرگش را به تعويق اندازد. با اين حال او در 342 سالگي ديگر از اين اكسير نمينوشد تا بميرد، چرا كه زندگي او در ملالي غير قابل تحمل در افتاده است. برنارد ويليامز كسي است كه بر اين ملال ناشي از زندگي بدون پايان تاكيد كرده و از نظر او مرگ به زندگي معنا ميدهد. اين در حالي است كه گروهي ديگر نيز از قضا همين پايان زندگي را دليلي بر پوچي و بيهودگي آن ميدانند. تصور اينكه بدنمان متلاشي ميشود و به زير خاك ميرود و ديگر هيچ سرنوشت محتملي را براي خود متصور نيستيم ما را وا ميدارد تا از خود بپرسيم اين همه تلاش و تقلا براي چيست؟ برنارد ويليامز زندگي بدون مرگ را فاقد معنا ميداند، چرا كه مجموعهاي از تجربههاي تكراري ملالآور فرد را تهي ميكند و تلاش فرد نيز براي فائق شدن بر اين ملال خود موجب بحران هويت فرد ميشود. فرض كنيد روزي دانشمندان بتوانند داروهاي طولانيتر كردن عمر را وارد بازار كنند و مردم از آن استفاده كنند و تا 500 سال مانع از مرگ طبيعي خود شوند، به نظر شما با اين فرض افراد با چه شرايطي مواجه ميشوند؟ آيا با امكان زيست 500 ساله، افرادي كه در نهايت به شكل مفيدي 30 سال كار كردهاند، حاضرند كار خود را براي چند صد سال ديگر ادامه دهند؟ آيا حافظه توانايي به ياد آوردن فرزندان ما و خانواده ما را در 100 سال اوليه زندگي دارد؟
ايگلتون معتقد است: «تنها به اين دليل كه مرگ را در استخوانهاي خود حمل ميكنيم، ميتوانيم به زندگي ادامه دهيم.» اگر مرگ نباشد به نظر ميرسد كه تاريخي وجود نخواهد داشت و ميل كه اساسيترين سائق حركت در آدمي است، آيا بدون مرگ ايستايي در برابرش ميتواند تا ابد فوران كند؟
هايدگر درافتادن در روزمرگي را انتخابي ساده ميداند از آنرو كه روزمرّگي، ما را درگير الگوهاي فكري گريزنده ميكند. گونهاي تفكر كه به ما توهم فناناپذيري ميدهد، توهمي مثل استفاده كردن از عبارت «مرگ براي همه فرا ميرسد اما براي من فعلا نه» اما الگوي گريز از مرگ، هستي را به شكلي نااصيل فهم ميكند. براي اينكه هستي را به شكل اصيلتري فهم كنيم بايد با مرگ مواجه شويم و اين مواجهه هايدگري با مرگ سه ويژگي قاطع دارد: مرگ از آن من است (آن چيزي نيست كه فقط براي ديگران رخ دهد و من نيز در همه حال در معرض آن هستم) مرگ گريزناپذير است (تحت هر شرايطي رخ ميدهد) مرگ ممكن است هر لحظه به سوي من آيد و من را در كام نيستي بكشد. نكته مهم نهفته در اين هستيشناسي اين است كه موجب ميشود، مسووليت خويشتن را در هر لحظه گردن بگيريم به جاي آنكه آن را موكول به آينده كنيم. اما اينكه هستي به سوي مرگ چگونه در جهان فعلي به شكلي عملي ميتواند براي ما رخ دهد شايد مسالهاي است كه درباره هايدگر هستي و زمان بدون پاسخ بماند. به نظر ميرسد مرگ همانقدر كه بيدارگر يأس و وحشت در ماست، ميتواند زندگي ما را به عنوان يك فرآيند ساماندهي كند. اگر انسان دركي از مرگ نداشت، درك او نسبت به زمان چگونه سامان مييافت؟ آيا گذر ثانيه بدون آنكه لحظه مرگ ما فرا رسد، ميتوانست امري مهم و قابل شمارش محسوب شود؟ زمان تپشهاي ماست تا مرگ ... بدون مرگ هيچ سپاسي براي تپندگي نبض حيات وجود نخواهد داشت.
شايد روزي برسد كه ما بر مرگ و زمان نيز فائق آييم. اين تصور خيلي دور نيست. شايد روزي تمام اين نوشتارهاي اختصاص يافته به مرگ و معناي زندگي طنزي بدون حكمت باشد اما با اين حال در مرگ پيامي فروتنانه نهفته است. پيامي از اين دست كه به سهم خود اكتفا كنيم و بر اساس همين سهم اختصاص يافته به خودمان سعي كنيم نقشي بر تاريخ زنيم، تصادفات و پيشامدها را تصديق كنيم و گاهي تسليم آن شويم. در آينده بدون مرگ بعيد است اضطراري براي معنا دادن به زندگي وجود داشته باشد و شايد موجي از مردنهاي داوطلبانه را شاهد باشيم. موجي از خودكشيهايي كه فقط ميخواهند اين ميل را براي خود جاودانه كنند كه از ملالي اجباري گريختهاند. جهان بدون مرگ براي من تصويري است پير و فرتوت و چروكيده، زمستاني طولاني بدون اميد بستن به بهار، جهاني كه نبض تپندهاش را گم كرده است و زمان و حركت ديگر انطباقي با هم ندارند. شايد چنين تصويري از مرگ صرفا يك مدل خطي – محاسباتي باشد. شايد بدون مرگ آن قدر زمان داشته باشم كه بتوانم كل پهناي زمين را درنوردم، شايد آن قدر زمان داشته باشم كه بتوانم همه كتابهاي بزرگترين كتابخانه شهرم را بخوانم، شايد حتي بتوانم چندين علم بياموزم، شايد دوست داشته باشم علم آن قدر پيشرفت كند كه مادرم هرگز نميرد اما از خود ميپرسم اگر او نميرد آيا ميتوانم او را همان قدر كه حالا دوست دارم، دوست داشته باشم؟ بدون مرگ بسياري از معاني فضاي امكان منطقي دلالت خود را از دست ميدهند و مضاميني چون عشق، تعهد و مسووليت، خرسندي، رضايت از خويش و ارزشها مختصات ديگري براي تعريف ميطلبند. بدون مرگ مختصات زندگي نيز غير قابل ترسيم خواهد بود و دستاوردهاي عملي ما مكانمندي و زمانمندي خودش را در اين سفر موقتي بدون ارجاع فراموش خواهد كرد. حقيقت اين است كه ما در اين جهان درنگي بيش نيستيم اما همين فهم ما از درنگ بودنمان به زندگي اضطرار ميبخشد؛ اضطراري كه به ما كمك ميكند تا درنگمان را بسان گسستي در متن تاريخ ناميرا كنيم.