• 1404 دوشنبه 8 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3217 -
  • 1394 يکشنبه 23 فروردين

كاس آقا و كاس خانم

شمس لنگرودي

مادرم شبيه به روس‌هاست. «كاس» است و واژه «كاس» در گيلكي به معني چشم زاغ است. كاس‌ها قومي در اروپاي شمالي بودند كه صد‌ها سال پيش به روسيه و بعدتر‌ها به اطراف خزر و به شمال ايران كوچ كردند؛ خزر كاسپين (كاس. پي. ين) خوانده شد و «گيله كاس»‌ها به «كاس خانم» و «كاس آقا» شهرت يافتند.
خانه مادر بزرگم (مادر مادرم) در رودسر، در ضلع شمال غربي ميدان اصلي شهر قرار داشت؛ ميداني وسيع در حلقه‌اي از ساختمان‌هاي رضا شاهي كه آلماني‌ها در دوره حكومت چند ساله رضا شاه برپا كرده بودند. خانه در انتهاي كوچه باريكي واقع شده بود كه قدم برنداشته به ميدان مي‌رسيدي. صحبت روزگاري است كه ماجراي انقلاب مشروطه تمام شده بود و رضا شاه نيروهاي درگير مبارزه را كنار زده، مديريت امور را به دست گرفته و قصد داشت با تمام نيرو ايران را به سمت دنياي مدرن پيش ببرد؛ ايراني كه در برابر غرب دهكده‌اي وسيع و گل‌آلود به نظر مي‌رسيد؛ دهكده‌اي منجمد شده در فرهنگ كهنسالي كه توان حركت نداشت. سال ۱۳۱۴ مادر من هشت ساله بود. روزگاري بود كه پاي گردشگران خارجي به تازگي به ايران باز شده بود و مردم غريبه‌هايي را مي‌ديدند با لبخندهاي ماسيده، غرق دنياي عقب مانده ما در روياهاي هزار و يكشب خيالي كه در كوچه بازارهاي‌هاي گل آلودمان سير مي‌كردند... دخترك هشت ساله آمده بود سر كوچه ايستاده بود و به قيافه‌هاي غريبه نگاه مي‌كرد كه سربرهنه در لباس‌هاي رنگين عجيب در اتومبيل‌هاي عجيب‌تر نشسته و از يكه خيابان‌ شن‌ريزي شده مي‌گذشتند. يكي ازاتومبيل‌ها در گوشه‌اي از ميدان ايستاد، دو نفر پياده شدند، آمدند تا از مغازه‌اي كه مجاور كوچه قرار داشت چيزي بخرند. مادرم مي‌گويد مي‌ديدم در حالي كه خيره خيره نگاهم مي‌كنند به زبان غريبه‌اي با هم حرف مي‌زنند. بعد يكي‌شان به طرف اتومبيل‌شان دويد و پس از چند لحظه با مردي كوتاه و سرخ و سفيد برگشت و به مادرم نزديك شد. مرد سرخ و سفيد به دخترك چيزهايي گفت كه او اصلا نفهميد و خيره به مرد نگاه كرد. در شهرشان نيمه ديوانه عباس نامي بود كه در مقابل چند سكه همه كاري مي‌كرد. از سر اتفاق او هم آنجا بود و با ديدن غريبه‌ها شادي مي‌كرد و مي‌رقصيد. غريبه‌ها كه به وضع او پي برده بودند به طرفش رفتند، سكه‌اي كف دستش گذاشتند و به مادرم اشاره كردند. مادر مي‌گويد عباس كه همه او را مي‌شناختند به همراه يكي از غريبه‌ها پيش آمد. دستم را گرفت و به طرف اتومبيل‌شان برد. غريبه‌ها كه بعدا معلوم شد روس بودند، خوشحال بودند، حرف مي‌زدند و مهرباني مي‌كردند. مادر مي‌گويد نزديك‌تر كه شدم خانمي كه در صندلي عقب ماشين نشسته بود در را باز كرد و من كه تا آن روز سوار هيچ ماشيني نشده بودم با اشتياق بالا رفتم و كنار زن نشستم. ماشين، حركت كرد. دخترك سر زانو‌هايش ايستاده بود و از شيشه عقبي ماشين به بيرون و به رفت و آمد مردم نگاه مي‌كرد و شگفت‌زده لذت مي‌برد. در اين فاصله آرايشگر بيكاري كه جلوي مغازه‌اش نشسته و تمام و كمال شاهد ماجرا بود، دويد و باقي همسايه‌ها را خبر كرد كه چه نشسته‌ايد غريبه‌ها دختر «تاج» را دزديدند. در چشم به هم زدني خبر در سرتاسر شهر پيچيد. ماشين حركت كرده و هنوز به آخر شهر نرسيده بود كه مردم هيجان زده و هياهوكنان رسيدند و جلوي اتومبيل‌ را گرفتند. همه داد و فرياد مي‌كردند اما هيچ يك زبان طرف مقابل را نمي‌فهميد. نه مردم و نه روس‌ها.. و اشاره همه‌شان به دخترك هشت ساله بود. مادر مي‌گويد مردم نزديك‌تر شده از من خواستند كه پياده شوم. روس‌ها مانع مي‌شدند و گويا تعجب مي‌كردند براي چه آنها اين دختر روس را مي‌خواهند و تعجب مي‌كردند كه چطور حرف روسي‌شان را نمي‌فهمم من. آنها تصور مي‌كردند كه دختر بچه روسي است كه گم شده و خوشحال بودند كه پيدايش كرده‌اند و مردم مي‌گفتند اين بچه روس نيست، دختر «تاج» است و خانه‌شان وسط همين ميدان است. دخترك مات و مبهوت به دو طرف خيره بود. دو نفر از دو طرف ميانجي شدند و دخترك را پياده كردند، دستش را گرفتند و به طرف خانه بردند.
همين ‌وقت مادر بزرگ از همه جا بي‌خبر كه از جايي برمي‌گشت، سر كوچه به جمعيت انبوه بر‌خورد. دخترك به طرف مادر دويد و سال‌ها بعد ‌شد مادر من كه حالا بنشينم و اين مطالب را براي شما مي‌نويسم.

آنها آن روز قادر نشدند دخترك را با خود ببرند يعني اگر آن روز آرايشگر مجاور خانه مادر بزرگ مشتري داشت و سرگرم كارش بود و نمي‌ديد روس‌ها مادر را به طرف ماشين مي‌برند، الان اين نوشته‌ها برابرتان نبود. من نبودم. پدرم نبود. برادر و خواهران و فاميل و كتاب‌هايم نبودند و شما الان حتما‌ مشغول كار ديگري غير از خواندن اين نوشته بوديد. پس اگر هيچ چيز جهان نيز اتفاقي نباشد وجود من و شما در اين جهان پر تلاطم و زنده و رنگين بسيار موقتي و اتفاقي است؛ اتفاق موقتي كه با وجود مصايب و رنج‌هايش، باورنكردني و عجيب است.
 پي‌نوشت: اين نوشته متن كتاب منتشر نشده زندگينامه خود نوشت نويسنده است با عنوان «آنچه من از زندگي دانستم» كه در اختيار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون