دفتر مطالعات فرهنگي دانشگاه صنعتي شريف روز يكشنبه 5 خرداد نشست پيوندهاي ادبيات و فلسفه را با حضور صالح نجفي در آمفي تئاتر دانشگاه صنعتي شريف برگزار كرد. صالح نجفي، پژوهشگر فلسفه و مترجم طيف گستردهاي از آثار ادبي و فلسفي در ابتداي جلسه با انتقاد از دعويهاي رايجي چون «فلسفه به مثابه ادبيات» يا «ادبيات به مثابه فلسفه» كه با همانند انگاشتن اين دو عرصه سعي در انكار هستي مستقل فلسفه و ادبيات دارند؛ اظهار كرد كه بهتر است درباره چگونگي هم پيوندي اين دو ساحت با حفظ استقلالشان سخن گفت. صالح نجفي در دو محور جداگانه درباره امكان برقراري پيوندهايي ميان ادبيات و فلسفه بحث كرد و در نهايت افقي را پيش چشم مخاطبان گشود تا با قرار گرفتن در آن بتوانيم نگاه متفاوتي به رابطه فلسفه و ادبيات در تاريخ تفكر بيندازيم. در محور اول با تكيه بر آراي آلن بديو توضيح داده شد كه چرا لازم است تا فلسفه با حفظ فاصله با عرصههاي سياست، علم، هنر و عشق تعامل كند و چرا نزديكي بيش از حد فلسفه به هر يك از اين عرصهها هستي مستقل فلسفه را زير سوال ميبرد و در محور دوم با تكيه بر آراي فيليپ كيچر در كتاب مرگها در ونيز توضيح داده شد كه ادبيات به چه معنايي ميتواند فعاليت فلسفي كند. ادبيات با نشان دادن كار فلسفي مينمايد؛ شيوه بياني كه متفاوت از استدلال و استنتاج است.
فلسفه و دغدغه فيلسوف
صالح نجفي
بنا بر مدعاي آلن بديو، اگر دغدغه فيلسوف جستوجوي حقيقت باشد بايد دانست كه فلسفه خود به تنهايي مولد حقيقت نيست بلكه فلسفه ميدان فكري است كه به حقايق توليد شده در عرصههايي غير از فلسفه تامل ميكند. بنابر نظر آلن بديو «فلسفه فعاليت فكري مشروط» است به اين معنا كه فلسفهورزي وابسته و مشروط به تامل در حقايق عرصههاي سياست، علم، هنر و عشق است. كار فلسفه بررسي اتفاقات نو و رويههاي حقيقت تازهاي است كه در ميدانهايي مستقل از فلسفه به راه افتاده و توضيح چگونگي ظهور حقايقي همزمان در يك مقطع تاريخي خاص است. صالح نجفي براي وضوح يافتن بحث از تعبير هگلي پرنده حكمت يا جغد مينروا درباره فيلسوف استفاده كرد. اين پرنده شبهنگام بال ميگشايد يعني پس از رويدادها، پس از روز، زماني كه ميدانها خالي شده و رويدادها اتفاق افتادهاند. اگرچه كار فلسفي مشروط به حقايقي است كه در عرصههاي سياست، علم، هنر و عشق به راه ميافتند با اين حال امكان ادامه حيات فلسفه در گرو حفظ فاصله با هر يك از شروط خود نيز هست. «فلسفه رابطه خارق اجماع با تكتك شروط خود دارد يعني نزديك شدن بيش از حد فلسفه به هر يك از شروط خود به معناي مرگ فلسفه است.» بخيه خوردن فلسفه با هر يك از اين عرصهها مرگ فلسفه را به همراه دارد. آميزش فلسفه با سياست نتيجهاي چون استالينيسم در بر خواهد داشت. فيلسوفاني كه در حكم مجري يا مشاوران سياسي وارد عرصه سياست ميشوند و در حوزه عمومي فلسفه را با سياست بخيه ميزنند، عملكردي فاجعهبار دارند. به تعبير هگلي آنها خود در دل رويدادها هستند و نميتوانند همانند جغد مينروا شبهنگام در ميدان سياست پرواز كنند. نزديكي بيش از حد فلسفه با علم منجر به تقليل فلسفه به روش ميگردد. چسبندگي فلسفه با هنر(شعر يا تراژدي) موجب ميشود كه ما زبان انتقادي فلسفه را به زبان شعر تسليم كنيم. فلسفه به گفتاري براي روانشناسي در مورد عواطف و احساسها بدل ميشود اگر فاصله خود را با عشق حفظ نكند. در اين جلسه قرار است ما به تحليل و بررسي شرط سوم بپردازيم يعني نسبت فلسفه با هنر كه ادبيات در ذيل آن قرار ميگيرد.
مساهمت فرمي
همواره بين ادبيات و فلسفه رابطه خويشاندي و ميلي براي آميختگي با يكديگر وجود دارد. در اين قسمت، صالح نجفي توضيح ميدهد كه چگونه رابطه خويشاوندي ادبيات و فلسفه منجر به نوعي مساهمت فرمي در طول تاريخ شده است. در تاريخ فلسفه ما با فيلسوفاني مواجهيم كه نه فقط موسس يك جريان فكري بلكه مبدع يك ژانر ادبي نيز بودهاند. فلسفه در گامهاي نخست با كمك افلاطون و با ابداع ژانري ادبي چون مكالمات سقراطي همراه شد. افلاطون براي مواجهه با تروماي دوران جوانياش يعني اعدام سقراط در دادگاه آتن، چنين فرم و ژانر ادبي را بنيان نهاد كه شايد همين امر يكي از دلايل نبوغ او باشد. سنت آگوستين هم ژانر اتوبيوگرافي را در هيات اعترافات ابداع كرد. وارونه اين ماجرا نيز در تاريخ رابطه فلسفه و ادبيات موجود است. ما متون فلسفي ديگري نيز داريم كه تحت تاثير فرمهاي ادبي ابداعشده مثل پديدارشناسي روح هگل، اگر ابداع فرم بيلدونگز رمان در ادبيات قرن 18 آلمان در شاهكار گوته نبود، متن پديدارشناسي با فرمي كه امروزه در دسترس ما قرار گرفته، وجود نميداشت. بيلدونگز رمان يا رمانهاي تربيتي به هدف صورتيابي و شكلگيري هويت نوشته ميشوند و غالبا درباره فردي است كه به قصد نويسنده يا هنرمند شدن از زادگاه خودش رخت سفر برميبندد و با فضا و افرادي متفاوت و غريبه و جديد آشنا ميشود، احساس بيگانگي را تجربه كرده و در نهايت با پختگي به زادگاهش برميگردد. قهرمان پديدارشناسي روح هگل نه يك نويسنده بلكه خود روح است و درباره قرار گرفتن روح در منزلگاههاي متفاوت سخن ميگويد. چنين گفت زرتشت نيچه نيز متاثر از فرم اپراي واگنر است، نيچه در واقع يك اپراي فلسفي نوشته است. سورن كي يركگور نيز سنت نگارش با نامهاي مستعار را به اوج خود ميرساند. از نظر كييركگور يك فيلسوف با استفاده از ضمير اول شخص يا ارتباط مستقيم خود را در كسوت فرد داناتر نمايان ميكند در حالي كه فيلسوف در مقام يك ناظر بايد منظرها و ميدانهايي خلق كند و نزاعهايي كه بين اين منظرها رخ ميدهد را نشان دهد. در آثار كييركگور هر منظر نام مستعاري به خود ميگيرد، فرم ادبي كتاب فلسفي اين يا آن كي يركگور برگرفته از رمانهاي مراسلهاي يا نامهنگارانه قرن 18 اروپاست. در كتاب اين يا آن، مرد جوان اغواپيشهاي از منظر زيباييشناختي دفاع ميكند. در طرف ديگر قاضي ويليام از منظر اخلاقي دفاع ميكند و ويراستاري كه نامههاي اين دو فرد را كشف كرده، منظر سوم را بيان ميكند. پس ما در اينجا با متن فلسفي سروكار داريم كه فرم خود را مديون ادبيات است يعني به اين شكل مشروط بودن خود را به ادبيات نشان ميدهد اما اين مشروط بودن به معناي حذف فاصله فلسفه و ادبيات نيست. ژيل دلوز و فليكس گاتاري در كتاب فلسفه چيست؟ بيان ميكنند كه:«هر فيلسوف خلاقي در درجه اول ابداع كننده پرسونايي فلسفي است. از افلاطون در مكالمات سقراطي تا دكارت در تاملات و كي يركگور در فلسفه و رمانهايش شاهد خلق و بسط پرسوناها يا نقابهاي مختلفي هستيم. نقابهايي كه فيلسوف براي تبيين منظرهاي مختلف و به راه انداختن نزاعي ميان پرسوناها ابداع ميكند.»
مدرسه از فجايع مدرنيسم
دو فرم مطلوب هنري يعني ادبيات و سينما براساس دو الگوي فلسفيدن در يونان شكل گرفته است، ادبيات با الگوي گفت و نوش افلاطوني و سينما با الگوي گفت و گشت فلسفي ارسطويي ايجاد شد. در ادامه به چگونگي تاثير دو الگوي افلاطوني و ارسطويي در شكلگيري فرمهاي هنري اشاره ميكنيم. جورجيو آگامبن پس از بازنشستگي از كار تدريس در دانشگاه، مصاحبهاي با يكي از مترجمان و شارحان آثارش انجام داد كه در آن نكته جالبي مطرح ميشود. مصاحبهكننده كه شاگرد او نيز بوده از آگامبن ميپرسد كه آيا شما پس از بازنشستگي دلتنگ تدريس در دانشگاه شديد؟ آگامبن جواب ميدهد كه من همانند ايوان ايليچ تولستوي هميشه به يك چيز فكر ميكردم اينكه مدرسه يكي از فجايع بزرگ مدرنيته بود و به همين جهت هم دلتنگ تدريس نميشوم. هميشه دوست داشتم وقتي كه حرف ميزنم يا فكر ميكنم راحت، آزاد و با نشاط باشم به همين جهت بر جايگاه معلمي تكيه زدن در فضاي آكادميك فقط موجب دلگيري و مرگ نشاط و آزادي ميشود. در فضاي مدرسه نه معلم ميتواند رابطه خلاقي با دانشآموزان ايجاد كند و نه دانشآموزان ميتوانند خلاقانه فكر كنند. اما چرا مدرسه از فجايع مدرنيته است؟ براي توضيح اين مساله بايد نقبي به يونان بزنيم. مدرسه يعني محل درس و تدريس و (school) از ريشه يوناني كلمه «schole» گرفته شده كه معناي محل فراغت و گذران اوقات آزاد و محل بيكار و عاطل و باطل بودن است.
اينكه سعي شده محل وقت گذراني و نشاط و فضاي مبارزه با نهادهاي اقتدار و زير سوال بردن مرجعيت را تبديل به جايي براي انجام كار مفيد و كسب مدرك كنيم به معني آن است كه نهادي كه از آغاز براي زير سوال بردن مشروعيت و مراجع اقتدار ساخته شده را وارونه ساختهايم. پس مدرسه دوران مدرن، محلي است براي تحكيم مشروعيت مراجع اقتدار شد نه مكاني براي زير سوال بردن آن. اگر مدرسه محل مطلوب براي نشاط فكري نيست پس اين نشاط را در كجا ميتوان يافت؟ آگامبن معتقد است كه محل مطلوب فكر كردن، دور ميز است، يعني جايي كه افراد مشغول خوردن غذا هستند يا به عبارت ديگر مهماني يا سمپوزيم. با رجعتي دوباره به يونان به ياد ميآوريم كه سمپوزيم يا رساله مهماني مهمترين و زيباترين اثري است كه تا به امروز درباره عشق نوشته شده. اين رساله نشان ميدهد كه فلسفيدن مطلوب افلاطون در جايي شكل ميگيرد كه در آنجا بتوان توامان به گفتوگو و خوردن و آشاميدن پرداخت. از نظر صالح نجفي و همكار او بهترين ترجمه براي رساله سمپوزيم «گفت و نوش» است. به نظر ميرسد، اولين الگو و مكان فلسفهورزي در تاريخ فلسفه غرب سمپوزيم بوده، جايي كه از آن به عنوان محل «گفت و نوش» ياد كرديم. الگوي خاصي كه جورجيو آگامبن دربارهاش ميگويد، الگوي راه رفتن در طبيعت به جاي رفتن به مدرسه است؛ كسي كه راه ميرود به صداهايي گوش ميدهد كه در مدرسه و شلوغي شهر قابل شنيدن نيست. صداهايي مثل آواز پرندهها و صداي زنجيرهها كه از نظر آگامبن معلمان واقعي فلسفه هستند به اين دليل كه به بنياديترين سوال فلسفه، يعني رابطه بين صدا و زبان اشاره ميكنند. سمفوني 6 بتهوون(Pastoral) و اپراهاي موتسارت قطعات هنري هستند كه به ميانجي آلات موسيقي ما ميتوانيم نواخته شدن صداي پرندگان و طبيعت را بشنويم؛ اين قطعات ما را به تامل در مرزهاي زبان و صدا وا ميدارند، يعني انديشيدن به مرزي كه صدا در آنجا تمام ميشود تا اصوات محمل و وسيله انتقال معني شوند. به نظر ميرسد كه صوت و صداي محض در صداي حامل معنا ادغام و حذف ميشود و انديشيدن به فرآيند توامان حذف و ادغام، تنها زماني ميسر است كه در حال قدم زدن در طبيعت هستيم.
شايد افلاطون به دليلي سياسي فرم مكالمات سقراطي ابداع ميكند، قهرمان سمپوزيمها يعني سقراط اعدام شد و به تبع آن بساط محافل گفت و نوش نيز برچيده شد؛ با اين حال، راهكار بديل افلاطون خريد باغي بيرون از ديوارهاي شهر آتن در سال 387 قبل از ميلاد مسيح بود. پس از كشتن سقراط ديگر امكان فعاليت فلسفي در خيابانها و مهمانيها نبود به همين دليل افلاطون باغي خريد كه اولين اكادمي تاريخ فلسفه نام گرفت. به نظر ميرسد كه پيششرط گفتوگوي دو طرفه در باغ بودن هر دو طرف گفتوگوست. ما در گفتار عاميانه ميگوييم كه «در باغ نيستي» به نظر ميرسد كه ريشه اين بيان در باغ آكادميا بود كه پيششرط ورود به آن دانستن هندسه بود. مهمترين شاگرد افلاطون يعني ارسطو كه حدود 20 سال برجستهترين شاگرد او بوده، زماني كه با اين قول كه «من استادم را دوست دارم ولي حقيقت را بيش از او» از باغ افلاطون خارج شد، مكتب جديدي را تاسيس كرد. اما ارسطو شهروند آتن نبود بنابراين حق مالكيت زمين را نداشت لذا مجبور بود كه شيوه جديدي براي فلسفهورزي فراهم آورد. الگوي بعدي مطلوب يونانيها براي فعاليت فلسفي، پريپاتوس ارسطويي بود. پريپاتوس ارسطو در متون عربي همان كلمه مشايي است و به كسي گفته ميشود كه همواره مشغول قدم زدن و پيادهروي است. روشي كه ارسطو و يارانش براي انديشهورزي انتخاب كردند، پيادهروي در راهروهايي سرپوشيده(كلونادهاي) اطراف معبد لوكائون(معبدي متعلق به آپولون) بود. ارسطو و يارانش در كلونادهاي معبد پيادهروي ميكردند و از آنجا كه مهمترين بحثهايشان را حين راه رفتن انجام ميدادند به آنها مشايين ميگفتند. مشايي مكتب كساني است كه نه توان مالكيت بر زمين دارند و نه امكان راهاندازي سمپوزيم. مكتب ارسطو را ميتوان به قياس گفت و نوش افلاطوني شكلي از «گفت و گشت» ناميد. در مدرسه هر دو الگوي فعاليت فلسفي يعني گفت و نوش و گفت و گشت حذف ميشود بنابراين مدرسه فضايي دلگير است كه موجب مرگ نشاط ميشود. آكادميهاي مدرن نميتوانند مكان مطلوبي براي فلسفيدن باشد. چراكه دو الگوي فعاليت فلسفي يعني گفت و نوش كه در ادبيات و رمانهاي چخوف و داستايوفسكي و... نمود پيدا ميكند و همين طور گفت و گشت كه در بسياري از سكانسهاي پازوليني گرفته تا سكانسهاي گفتوگو در ماشين كيارستمي در آكادميهاي مدرن حذف شده است.
گفتن و نشان دادن
محور دوم بحث، درباره رابطه فلسفه و هنر به ويژه ادبيات است كه از طريق ايدهاي از كتاب «مرگها در ونيز» فيليپ كيچر شكل گرفته است؛ «مرگها در ونيز» به رمان مرگ در ونيز توماس مان و دو اقتباس اپرايي بنجامين بريتن و سينمايي لوكيو ويسكونتي از همين اثر اشاره دارد. كيچر با تفكيكي كه ميان گفتن و نشان دادن برقرار ميكند، ادعا ميكند كه ادبيات از طريق نشان دادن، فعاليت فلسفي انجام ميدهد كه اين ادعا متفاوت است با اين تلقي كه ادبيات خود به شكلي مجزا كار فلسفي
ميكند.
ادعاي طرح شده از سوي كيچر اين است كه شكلي از بيان فلسفي هست كه مختص ادبيات است و اين نه به معناي جايگزيني ادبيات با فلسفه بلكه به معناي گسترده و متنوع بودن شيوههاي بيان فلسفي است. ادبيات كار فلسفي ميكند به اين معنا موضوعاتي كه در شاخههاي سنتي فلسفه مفصلبندي زباني ميشود. به واسطه ادبيات نشان داده ميشود. كيچر در اين كتاب 3 شيوه توصيف ادبي، اپرايي و سينمايي مرگ در ونيز را بررسي و ادعا ميكند كه هريك از اين فرمها ميتوانند به خودي خود به صورت مستقل كار فلسفي كنند. اما خود ادبيات نيز در 3 تراز ميتواند با فلسفه پيوند برقرار كند. ادبيات در تراز اول با كمك از ارجاعات و تلميحات فلسفي، كار خود را غني ميكند مثلا رمان «روزگار سخت» چارلز ديكنز كه در آن از ايدههاي فلسفه اصالت سود يا اقتصاد سياسي استفاده ميشود؛ اما اين كتاب نه يك متن فلسفي بلكه متني ادبي است كه با بهره گرفتن از آراي جرمي بنتام غني شده است.
در تراز دوم، اثر ادبي حول محور ايدههاي فلسفي اثر خود را شاخ و برگ ميدهد؛ كلاسيكترين مثال آن كمدي الهي دانته به ويژه فصل دوزخ است كه اصول فلسفه ارسطويي را برگرفته و به شكلي ادبي و هنري ايدههاي ارسطويي را در چشماندازي خاص بسط ميدهد. تراز سوم در اثري مثل مرگ در ونيز توماس مان نمايان ميشودكه در اين اثر از ادبيات با كاوش مسائل بنيادين فلسفي هنرآفريني ميكند. مرگ در ونيز با قديميترين سوال فلسفي يعني «چگونه بايد زندگي كرد يا زندگي خوب چگونه ممكن است؟» كلنجار ميرود. اين اثر در حد فاصل دو موضوع فلسفي به بنبست رسيده يعني جهانبيني شوپنهاور و نيچه نوشته شده است. كيچر معتقد است اگر فيلسوفان سنتي و حرفهاي از طريق گفتن و احتجاج و استدلال كار فلسفي انجام ميدهند، واگنر و جويس بدون روند استدلالي، فعاليت فلسفي ميكنند يعني با قرار دادن شنونده يا خواننده در چشماندازي معين با يك سوال محوري فلسفه دست و پنجه نرم ميكنند. پس در مقابل سلسلهاي از جملات واضح و متقن و يا مواضع روشن و دقيق آنچه پيش رو داريم، ترسيم دايرهاي سرشار از امكانها با يك دستور ضمني است، به منظر من نگاه كن. شكلي دعوت به نگاه كردن يا فلسفيدن از طريق نشان دادن. افلاطون موسس فلسفه غرب نيز ميدان فلسفهورزي خود را در مرز اعلام مواضع و ترسيم مناظر شكل ميدهد، ميتوان گفت كه فلسفه با فاصله گرفتن از فرم ادبي به فلسفه به معناي اخص ميرسد.
براي روشنتر شدن ادعاي كيچر اندكي تضاد(ميان گفتن و نشان دادن) را بسط ميدهيم. آثار ادبي و موسيقايي تزها را به شكل پارادايمي بيان نميكنند، اگر فلسفه سنتي از طريق كنشهاي كلامي يعني اظهاري- حكمي مدعاهايش را طرح ميكند، آثار هنري، ما را تشويق ميكنند تا به مناظري متفاوت نگاه كنيم. ويتگنشتاين در كتاب تراكتاتوس بر همين تمايز گفتن و نشان دادن تاكيد داشته است و به ما ميگويد كه به دو طريق ميتوان فعاليت فلسفي انجام داد، گرچه او تصريح نميكند كه نشان دادن، شيوه بياني فلسفي است كه از طريق وسايلي چون هنر و سينما ميسر ميشود. از نظر ويتگنشتاين، مشكل اصلي تفكر، امر بيان نكردني است، يعني جايي كه تفكر و زبان با محدوديتهاي خود مواجه ميشود. زبان تعيين كننده مرزهاي تجربه و واقعيت ماست و براي استفاده صحيح از زبان بايد مرز ميان امور بيانناپذير و امور بيانپذير را شناخت. از امر بيانناپذير ويتگنشتاين دو تقرير متفاوت ارايه شده كه شكلدهنده دو جريان فلسفي متفاوت نيز بوده. تقرير اول برداشتي پوزيتيويستي است كه معتقد است، هدف ويتگنشتاين تفكيك گزارههاي معنادار و بيمعنا بوده است. از نظر اين گروه مراد ويتگنشتاين مرزكشي زبان است چراكه از نظر او زبان ما محدوديتهاي بياني دارد و هر گاه به امور بيانناپذير ميرسيم در واقع به مرزهاي زبان رسيدهايم، كار فلسفه چيزي نيست جز ترسيم نقشه فضا و محدوده معناداري زبان. اما گروه دوم قرائت ديگري از امر بيانناپذير دارند، از نظر آنها در تفكر ما ميلي به استدلال هست كه اين ميل تنوع و پيچيدگي كاهشناپذير قواي بيان بشر را نه تنها پنهان بلكه سركوب ميكند. از نظر ويتگنشتاين افكار ما در بيان خود محدوديتي نميشناسد و امر بيانناپذير يادآور غناي شيوههاي بيان افكار انسان است. بر اين اساس ميتوان اين فرض را مطرح كرد اموري كه با زبان قابل بيان نيستند را ميتوان به واسطه موسيقي و فيلم و ادبيات نشان داد. زبان هر بار كه به امري بيانناپذير يعني با موانع و محدوديتهايش مواجه ميشود، موتور محركه استفاده خلاق زبان نيز روشن ميشود. به عنوان نمونه قطعه آواز زمين گوستاو مالر، قطعهاي است كه از آنجايي كه به الفاظ قابل ترجمه نيست، توصيف گفتاري را برنميتابد؛ لذا بايد نسبت به الفاظ مقاومت كرد تا موسيقي بتواند آنچه را بيانناپذير است، نشان دهد. حقايقي كه از هيچ طريق دركشدني نيست به زبان هنري بيان ميشود و هنر به همين معنا فعاليتي فلسفي ميكند. بنابراين ميتوان نتيجه گرفت كه فلسفه به عنوان گفتاري عقلي تنها از طريق فرمهاي منطوق و يا فرمهاي گفتاري بيان نميشود بلكه از فرمهاي بياني ديگري نيز بهره ميبرد. از افلاطون تا كيير كگور فعاليتهاي فكري و فلسفي متنوعي داريم كه شيوههاي بيان متفاوتي را آزمايش كرده و دايم با مرزهاي قلمرو امر بيانناپذير درگير شدهاند. به عنوان مثال از نظر افلاطون ما شيوههاي مختلفي براي ارايه وقايع و كلمات در روايت داريم و بر اين اساس ميان روش ديجسيسي و ميمسيسي بيان روايت بايد تمايز قائل شد. زماني كه راوي در روايت خود فقط رويدادها را نقل ميكند و اطلاعاتي درباره چگونگي فكر كردن در مورد وقايع به ما نميدهد، حركتي ديجسيسي انجام داده است. اما شيوه ميمسيسي روايت كردن، قسمي مداخله در فضاي روايت است كه به تعبير از ژرار ژنت، ويژگي اصلي اين شيوه، متراكم كردن وقايع داستان از طريق تعداد مشخصي از عناصر داستان است. به اين معنا ميتوان گفت كه از نظر افلاطون نيز هر داستاني چيزهايي هم براي گفتن و هم براي نشان دادن دارد.
سورن كي يركگور نيز سنت نگارش با نامهاي مستعار را به اوج خود ميرساند. از نظر
كي يركگور يك فيلسوف با استفاده از ضمير اول شخص يا ارتباط مستقيم خود را در كسوت فرد داناتر نمايان ميكند در حالي كه فيلسوف در مقام يك ناظر بايد منظرها و ميدانهايي خلق كند و نزاعهايي كه بين اين منظرها رخ ميدهد را نشان دهد. در آثار كي يركگور هر منظر نام مستعاري به خود ميگيرد، فرم ادبي كتاب فلسفي اين يا آن كي يركگور برگرفته از رمانهاي مراسلهاي قرن 18 اروپاست.
ويتگنشتاين در كتاب تراكتاتوس بر همين تمايز گفتن و نشان دادن تاكيد داشته است و به ما ميگويد كه به دو طريق ميتوان فعاليت فلسفي انجام داد، گرچه او تصريح نميكند كه نشان دادن، شيوه بياني فلسفي است كه از طريق وسايلي چون هنر و سينما ميسر ميشود. از نظر ويتگنشتاين، مشكل اصلي تفكر، امر بيان نكردني است، يعني جايي كه تفكر و زبان با محدوديتهاي خود مواجه ميشود.