بنفشه سامگيس
دو تا عكس بود:
عكس اول؛ 21 اسفند 1363/ شرق دجله.
عكس دوم؛ 3 شهريور 1398/ 80 كيلومتري تهران.
عكس اول؛ يك نماي روبهرو از برد و باخت. مثل دو لته پنجره؛ لته راست، صفي از سربازان عراقي اسير در محاصره رزمندگان ايراني. هواي تصوير، كدر. زمين از تردد چكمهها منقبض. رديف نامنظم رزمندگان در پس زمينه، چشم دوخته به دور؛ دوردستي كيلومترها دورتر از قاب دوربين. لته چپ؛ فرمانده گروهان، اسلحه به دوش، لباس رزم بر تن، كلاه آهني بر سر، نگاه خسته خيره به لنز دوربين، شانه داده زير كول رزمنده مجروح و خاك آلودي كه صورتش غرق در خون است، ريتم گامهاي لاغرش را تسليم قدمهاي زخم خورده رفيق كرده، صداي كلماتي كه از حنجره به لبهاي مرددش رسيده، خارج از قاب دوربين، در ثانيههايي از صبح اسفند 1363 حبس شده. فرمانده؛ بازيگر نقش اول عكسي كه فروردين 1398، 409 ماه بعد از آن صبح 21 اسفند 63 در روزنامهاي منتشر ميشود و آشنايي، شناسايياش ميكند و نمره تلفن خانه «اصغر درويشي» را ميگيرد و خبر ميدهد كه 80 كيلومتر دورتر، عكاس اين عكس دنبال فرمانده ميگردد.
سال 1363، سعيد صادقي 31 ساله بود كه اين عكس را گرفت.
«اين عكس، از روز دوم عمليات بدره، لحظههاي اول عقبنشيني بچههاي ما، لحظههاي اول محاصره. از اين صحنه، سه چهار فريم گرفتم. وقتي ديدم سربازاي عراقي و ايراني زخمي كنار هم راه ميرن، با خودم گفتم چه قاب خوبي. دو تا جبهه، كنار هم، اسير و زخمي. پشت سر اين نيروها كانالي بود كه سربازاي عراقي، توي اون كانال اسير شدن. رفتم سمت كانال و چند فريم هم از كانال گرفتم. البته اين كانال، تله بود براي بچههاي ما چون ظهر همون روز، تو اين كانال گرفتار شديم و عراق، كل خط رو گرفت و بچهها رو با توپخونه فرانسوي چنان كوبيد كه صدها رزمنده، تو اين كانال مثل پنبه به زمين كوبيده شدن. نيم ساعت بعد از اين عكسا، رزمندهها ميدويدن و فرياد ميزدن فرار كنين. كل اون محور، زير موج انفجار رفت. شدت موج انفجار آنقدر زياد بود كه همه لباساي من به تنم جر خورده بود و پارههاي لباس از تنم آويزون بود. به اصابت توپخونه كه نزديكتر ميشدي، گوشت تنت هم كنده ميشد. همه از شدت موج انفجار منگ شده بوديم. اصلا نميدونستم كدوم طرف ميرم، چشمام ديگه درست نميديد، از بوي گند باروت، رواني شده بودم و نيروهاي تخليه كه اومدن پيكر شهدا و مجروحا رو ببرن، امثال منو رها كردن چون ماها ديگه ارزش دور كردن از خط نداشتيم.»
قرار ما 14 هزار و 622 روز بعد از 21 اسفند 1363، 80 كيلومتري تهران، نرسيده به ساوه. فرمانده، 16 سال قبل از روي صندلي چرخدار بلند شده بود و ميتوانست با كمك عصا، چند دقيقهاي، برپا باشد. تركشهاي خمپارهاي كه نيمه شب 20 دي 1365، دقايقي پيش از آغاز عمليات كربلاي 5 مخفيگاهشان را هدف گرفت، كاسه جمجمهاش را از جا پراند، استخوانهاي محافظ مغز را 40 تكه كرد و نيمكره راست مغز را از كار انداخت و هنوز هم كه به جاي همان 40 تكه خرده استخوان، پوشش پلاستيكي براي مغزش گذاشتهاند، حافظه بلندمدتش ياري نميكند كه جزييات خاطراتش را بر زبان مرور كند مگر كه چشم در چشم لحظهاي باشد كه هيجانش، از همان جنسي بود كه با درك 14 سالگياش، وقت طلوع نيمه زمستان 1361، چند تكه لباس و يك بسته نخ و سوزن، در كيف دستي سفيد رنگ انداخت و بيخداحافظي، خود را رساند به پايگاه اعزام ساوه.
«توي كوچه ما، هيچ كسي جبهه نرفته بود. حتي شهيد نداشتيم. تصوير جنگ و جبهه رو فقط از تلويزيون ديده بودم. من رزم دوست داشتم ولي بابام ميخواست برم حوزه علميه و مخالف رفتنم به جبهه بود. چند روز قبل اينكه راهي جبهه بشم، منو برد حوزه علميه ساوه. رييس حوزه، آقاي سجادي بود؛ يه حاج آقاي پير. گفت، يه چيز ميپرسم راستش رو بگو. رفت جلوي پنجره ايستاد و گفت انگيزهات چيه؟ من از صورتت ميخونم كه اهل حوزه نيستي. گفتم حاج آقا، من فقط ميخوام برم جبهه. روبهروي حوزه، مقر سپاه بود. بابام رو صدا زد و از پنجره اشاره داد و گفت اونجا رو ميبيني حاجي؟ اون پاسدارخونه است. بچه تو ببر اونجا. به درد اينجا نميخوره. يه صبح خيلي زود كه مادر و پدرم خواب بودن، وسايلم رو جمع كردم و رفتم ساوه براي اعزام. سوار اتوبوس شدم و منتظر حركت بوديم كه بابام اومد داخل اتوبوس. من پشت صندلي قايم شدم كه منو نبينه ولي شنيدم كه وقتي اسم منو گفت، فرمانده پايگاه از بابام پرسيد ميخواي پيادهاش كنم؟ بابام گفت نه ديگه، داره ميره، بذار بره. اومد جلو و صورتم رو بوسيد و رفت.»
وارد حياط خانه كه شديم، پسر فرمانده به استقبالمان آمد، نسخه كپي از 16 سالگي پدر. سعيد صادقي و اصغر درويشي، در اين 6 ماه و بعد از پيدا شدن صاحب عكس، فقط از طريق تلفن با هم حرف زده بودند بدون آنكه تصويري از 66 سالگي عكاس و 51 سالگي فرمانده پشت پلكهايشان داشته باشند. عكاس فقط ميدانست كه فرمانده، جانباز 70 درصد شده و سالها، قادر به حركت نبوده. فرمانده هم ميخواست شبح محوي كه آن صبح زمستان، شرق دجله، او و پيرامونش را با لنز دوربين هدف گرفت؛ جوان لاغر و تيرهپوستي كه آنقدر حضورش بيدليل بود وسط آن معركه بيسر و ته كه هيچ كس از بودن و نبودنش، خاطره نميساخت، در ذهنش بازسازي كند و برساند به امروز و رودررو با مرد ميانسالي كه موهايش سفيد شده و ارزشمندترين خاطراتش، مشاهده آن ساعتها و روزهاي «خط مقدم» است و ياد رفاقت با قهرمانان دفاع مقدس؛ ابراهيم همت و مهدي باكري و حسن باقري و محمد جهانآرا؛ رفاقتي كه به قيمت ثبت هزاران فريم از تلخترين ثانيههاي درهم پيچيدگي خون و عشق پاي رملهاي تفتيده جنوب و شيار بلنديهاي غرب به دست آمد.
«ابراهيم همت و مهدي باكري و محمد جهانآرا، با فرماندههاي امروز خيلي فرق داشتن. باور نميكردي اين آدم فرمانده يه لشكره. مهدي باكري حتي درجه نداشت. عكساشون رو به آدما نشون ميدم و ميگم ميبيني اينا رو؟ اينا از جنس اين مردم بودن. با اين مردم توي يه قاب نفس ميكشيدن. آرزوهاشون رو توي جغرافياي ايران پهن كرده بودن. دور بودن از شعار...»
سعيد صادقي، در تمام آن 8 سال جنگ، روي نوار جبهه جنوب و غرب، پا به پاي رزمندگان دويد و پناه گرفت و تشنه ماند و گرسنگي كشيد و گريست و فرار كرد؛ از ظهر 31 شهريور 1359 كه با بمباران فرودگاه مهرآباد، جنگ بين دو كشور به صورت رسمي آغاز شد و صادقي، عصر همان روز، پيكان مدل 48 معاون وزارت كشاورزي را زير پا انداخت و راند تا جبهه جنوب، تا 5 مرداد 1367 كه پاي تنگه چهارزِبر و بعد از عكاسي از لحظههاي 34 عمليات، حافظه لنز 24 دوربينش را با آخرين تصاوير جنگ بست.
«عمليات، معمولا شب شروع ميشد. ساعتاي قبل از شروع عمليات، آدمايي مياومدن و بچهها رو درباره هدفي كه به خاطرش اونجا هستن، توجيه ميكردن. با شنيدن اون حرفا، اشك اين بچهها در مياومد، اون ساعتا، هيچ فرقي بين فرمانده و سرباز نبود و همهاش گريه و زاري بود و بچهها از همديگه حلاليت ميخواستن و خداحافظي ميكردن چون تصورشون اين بود كه شهيد ميشن و در اون دنيا همديگه رو ميبينن. بچهها با وجود همه ترسي كه داشتن، ميپذيرفتن با جونشون فداكاري كنن. خط شكنا؛ اونايي كه قرار بود روي مين برن و خط رو باز كنن هم، آماده ميشدن و من ديدن اين صحنهها رو خيلي دوست داشتم. اونا با شنيدن اون حرفا، دنياي خارج از اونجا رو فراموش ميكردن. پدر، مادر، همه چيز فراموش ميشد. اونا قبل از اينكه به مرگ و درياي خون وارد بشن، از همه چيز خداحافظي كرده بودن. لحظههاي پيش از عمليات، اون سنگر يا محوطهاي كه بچهها نشسته بودن و به خودشون ميپيچيدن و گريه ميكردن، تاريكي مطلق بود و اجازه عكاسي نداشتم. عمليات والفجر مقدماتي و عمليات فتحالمبين كه سعي كردم عكس بگيرم، داد زدن و از جمعشون بيرونم كردن. توي اون تاريكي مطلق، توي اون فضايي كه همه از دنياي امروز خارج شده بودن، صداي شاتر دوربين مثل انفجار بمب بود. اونا ميخواستن تو اون لحظهها، توي حال خودشون باشن و من، نامحرم بودم. واكنش اونا همين بود، با دستشون اشاره ميكردن كه اين، بايد از جمع ما بره بيرون.»
اصغر درويشي با كمك ستون ورودي خانه و عصا، روي پا ايستاده بود. رد درد و عمر، روي صورتش و بر پيكرش امضايي گذاشته بود كه عكاس، شك كرد نشاني را درست آمده باشيم. فرمانده، هيچ شباهتي به عكس 16 سالگياش نداشت؛ فاصله هر قدم، حتي با كمك عصا، چند ثانيه طول ميكشيد، موهاي جو گندمي، گامهاي لرزان، قامت ناتوان، حافظه مجروح؛ اين، مجموع «امروز» نوجواني بود كه در عمليات بدر، فرماندهي گروهان 120 نفره را به نامش زدند. به ديوارهاي خانه اصغر درويشي، هيچ عكسي از جنگ نبود. آنچه يادگاري داشت از رفقا و نيروهاي همرزم، از جنس همان عكسهاي رنگ باختهاي بود كه همه كهنه سربازهاي جنگ، حالا در آلبومي كنج كمد خانه پنهان كردهاند براي وقتي كه دلشان، بابت خاطره رفاقتهاي ناب و اشكهاي بيخجالت خيلي تنگ ميشود. يادآوريهاي هولناك از آنچه اصغر درويشي شاهد بود، به ياد آوردن نفس كم آوردنهايش و به شماره افتادن ضربانهايش وقتي خون و جسد ميديد، وقتي پشت دود و آتش خمپاره، از لاي غبار چرك، دستهاي بيتن و تنهاي بيسر ميديد، فريادهاي همرزمانش؛ بچههاي تخريب كه وسط ميدان مين و كنار دهها لاشه «والمرا»، نيمهكاره و نيمهپاره، هنوز زنده بودند و نميتوانست پاي رفاقتها، پاي آن محوطه لعنتي بايستد چون دستور «مهدي زينالدين» بود كه اگر ميخواهند دست عراقيها نيفتند، همه چيز را رها كنند و فقط بدوند، اينها سهم كمي از جوابهايش داشت. اغلب آنچه گفت، روايت هيجان سيال در جبهههاي جنوب بود و روايت دلتنگي براي حضور در «جنگ واقعي»؛ جنگي كه از نگاه يك نوجوان 16 ساله، در جوار هور و اروند بود، پشت آرايش تانكها و دوشكاها و خمپارهاندازها و تكتيراندازها و در تمام ماههاي فرماندهي در نوار مرزي كردستان، طاقتش را آنقدر به آستانه رساند كه وادارش كرد تا پاي سرپيچي از امر فرماندهاش پيش برود.
«اعزام شديم كاني سور. فرمانده گردان جندالله بودم و با كومله و دموكرات درگير بوديم. يك سال بانه و مريوان و سقز بودم ولي جنگ كردستان مثل جنوب نبود. تاريكي شب، 4 نفر ميرفتن سر قله كمين ميكردن. كومله و دموكرات فقط كلاش و ژ3 و گرينوف داشتن و خمپاره 60 و 120 ميزدن ولي از توپ و كاتيوشا خبري نبود. راضي نبودم. با فرمانده پايگاه حرفم شد. گفتم ميخوام برم جنوب. جنگ جنوب، واقعي بود ولي جبهه غربم نيرو لازم داشت. فرمانده پايگاه گفت تمرد از فرمان ميكني. بايد همين جا باشي. سال بعد، سال 63، اجازه دادن برم جنوب. والفجر مقدماتي، وارد خط شدم.»
همه وقتي كه اصغر درويشي حرف ميزد، سعيد صادقي، دوربينش را بيكار گذاشته بود و چشم دوخته بود به صورت فرمانده. ثانيهها را كنار هم گذاشته بود تا به تعادل باور برسد؛ ثانيههاي صبح شرق دجله كه 35 سال قبل در قاب دوربين منجمد شد، ثانيههاي صبح 80 كيلومتر دورتر از تهران كه جاري بود اما اين آدمي كه در اين لحظه روبروي لنز دوربين ديجيتالي نشسته بود، اين آدم خموده و خسته كه بيشتر از 5 دقيقه نميتوانست روي پا بايستد به دليل گزش تركشهايي كه لاي بافت و نسوج بدنش جا مانده بود، هيچ شباهتي به آن نوجوان 16 سالهاي كه صبح 35 سال قبل، يك گروهان امربرش بودند نداشت.
سعيد صادقي، تا امروز، 38 نفر از صاحبان عكسهايش را پيدا كرده. مرداني كه 40 سال قبل، روي مدار از خود گذشتگي، ميكشتند تا زنده بمانند و سعيد صادقي، عاشق همين عشق شد؛ عشق به «ماندن». «ماندني» كه در تعلق به حيات فيزيكي تعريف نميشد و تعبير سادهاش، حفظ آبروي يك ملت، حفظ آبروي يك وطن بود. عكاس جنگ كه با همه ثانيههاي اين «عشق» اين آدمهاي عاشق زندگي كرد در آن 8 سال، بعدها كه صاحبان عكسهايش را پيدا كرد و در كوچه پسكوچههاي شمال و جنوب و شرق و غرب، سراغ خانههاي محقرشان رفت، در مقابل فراموششدگيشان؛ فراموششدگي آن همه ازخودگذشتگي، سر فرو انداخت. سعيد صادقي، امروز يكي از آن معدود راويان زندهاي است كه با چشمهاي خودش، با چشمهاي دوربينش، ديد كه چطور مردها، چطور خطشكنها، در ثانيههاي پيش از شروع عمليات، با صورتهاي خيس از اشك، چشمهايشان را ميبستند و خود را روي مين ميانداختند تا تكهپارههاي تنشان، معبر امن عبور گروهان و گردان و تيپ و لشكر شود.
«وقتي اين عكسا رو ميبردم پيش اين خانوادهها، غرور عجيبي توي صورتشون پيدا ميشد. رزمندههاي قديمي كه همون نجابت سالهاي جنگ رو داشتن و هنوز، خودشون رو مديون يه ملت ميدونستن اما حالا در سكوت و خاموشي فرو رفته بودن، با ديدن اين عكسا، انگار رنجشون رو فراموش ميكردن و پيش زن و بچهشون پز ميدادن و حسشون، اين غرور، براي من لذتبخش بود. مادرا با ديدن عكس بچههاي شهيدشون، ميگفتن تو با عكس بچهام به من گواهي اعتبار دادي. زمستون 65، كنار خط اعزام پايگاه مقداد، از يه مادر و پسر عكس گرفتم. پسر، 15 سالش بود. خنده و نشاط نوجوونيش منو جذب كرد. دنبال همون اعزاميا، منم رفتم عمليات كربلاي 5. اونجا اين پسر منو ديد و شناخت و يادم انداخت كه ازش عكس گرفتم. از نون و پنير و خرمايي كه داشت، به من تعارف كرد و رفت. غروب همون روز، دشمن پاتك سنگيني زد. وقتي آتيش خوابيد، ديدم عراقيا، يكي از سنگرا رو زدن. اين بچه هم تو همون سنگر بود. از شدت انفجار، پرت شده بود و تركش، نصف صورتش رو برده بود. عكس شهادتش رو هم گرفتم. چند سال قبل، خانواده اين بچه رو پيدا كردم و گفتم كه عكس همون اعزام، همون خداحافظي مادر و پسر رو براشون ميبرم. خونهشون سمت ورامين بود، نزديك كارخونه قند. خونه، در حدي فرسوده بود كه وقتي توي خونه راه ميرفتي، ديوارا ميلرزيد. خواهراي شهيد ميگفتن مادرشون، 18 ساله از روي تخت بلند نشده. تخت مادر، روبهروي پلهها بود. لفاف عكس رو باز كردم كه خواهراي شهيد، مطمئن بشن عكس برادرشونه. مادر هم از روي تخت، چشمش افتاد به صورت بچهاش، صورت توي عكس. خودش رو از روي تخت، روي زمين كشوند تا جايي كه من بودم و عكس. صورتش رو چسبوند به صورت بچهاش؛ به صورت توي عكس.»
جنگ، آدمها را قدرتمند ميكرد؟ اين سوال را بايد از هر رزمنده ايراني پرسيد. اگر وسط ميدان جنگ ايستادي و اسلحه به دست گرفتي، بايد بكشي تا زنده بماني؟ در ميدان جنگ، آن وقتي كه انگشتت روي ماشه است، بابت كدام هدف بايد بچكاني؟ بابت كدام ارزش؟ كدام آدم؟ عكسي كه سعيد صادقي از دومين روز عمليات بدر گرفت، همان عكس اول، ثانيههاي بعد از همان عكس، وقتي بچههاي ايراني در آن كانال «مثل پنبه به زمين كوبيده شدند با شليك توپخانه فرانسوي»، يعني برنده ميدان جنگ، گلولهاي است كه اول شليك شود. خرج اصلي اين گلوله، در منطق مهماتسازي، باروت است، اما هدفگيري درست، اينكه كدام هدف، اول باشد و كدام، دوم، از قدرت باروت خارج است. هدفگيري درست، وابسته چيزي ماورايي است؛ چيزي كه هر آدمي كه در آن 8 سال، پايش به «خط مقدم» رسيد و چند صباحي، پشت خاكريزها ماند، ميفهميد كه آدمهايي كه اينطور، جان ميدهند، غير از آن دورههاي آموزشي سه ماهه و 6 ماههاي كه در پايگاههاي موقت داشتند، چيزي غير قابل توصيف و غير قابل توزين در رگشان دويده بود كه آنقدر زير آسمان جنوب و غرب ايستادند و دانه به دانه، مثل سرو شكسته، فرو افتادند انگار بازخواني افسانه آرش باشند براي جاودانگي مرز ايران.
«ميدونستم بعد از جنگ، هيچكسي دوست نداره عكس دست و سر و پاي قطع شده ببينه. پس بايد عكسي ميگرفتم كه ثبت صادقانه تاريخ باشه، عكسي كه سالها بعد، تجسم همون خشونت خونيني باشه كه من شاهدش بودم. اون بچهها، انسانهاي نجيبي بودن كه فداكاري ميكردن و من شيفته نجابت و صداقت اونا بودم. ميگفتن خط شكنا، جوري نوربالا ميزنن كه همون اول اعزام، فرماندهها ميفهمن كيا بايد برن براي تخريب ميدون مين. خط شكنا، عاشق شهادت بودن. تو عمليات خيبر، يه ميدون مين خيلي وسيع بايد پاك ميشد و گروه خط شكن هم انتخاب شده بود. شب با صداي گريهشون بيدار شدم. اونا پشت سنگر، توي محوطه بستهاي بودن كه دورتادورش رو با پتو پوشونده بودن كه كسي وارد نشه. يواش رفتم تا پشت پتوها و از لاي درز پتو نگاهشون كردم. داخل اون فضا، فقط يه فانوس نفتي كم نور روشن بود و اون چند نفر، دعا ميخوندن و گريه ميكردن. گريههاشون انقدر سوز داشت كه منم گريهام گرفت. برگشتم داخل سنگر و دوربينم رو برداشتم كه دنبالشون برم. خط شكنا، زودتر از بقيه ميرفتن. وقتي از حال عادي خارج ميشدن، به سرعت راه ميافتادن چون بايد تا نيم ساعت قبل از شروع عمليات، خط باز ميشد. وقتي رسيدم به ميدون مين، چند تاشون روي مين رفته بودن و متلاشي شده بودن. اونايي كه پشت سر رفقاي شهيدشون ميرفتن، طناباي سفيد رنگي، مثل خطكشي خيابون، روي مسير پاك شده مينداختن كه گروهان از روي همين طناب رنگي حركت كنه. جلوتر، خيلي جلوتر، چند نفر ديگه خودشون رو انداختن روي مين. من ديدم كه اونا پاشون قطع شد و صورتشون متلاشي شد و بدنشون از هم پاشيد. فقط منتظر نور طلوع موندم كه بتونم عكس بگيرم..... من از 34 عمليات عكاسي كردم. هربار كه به خونه برميگشتم و عكسامو، اون عينيت مرگ رو ميديدم، ميگفتم اين دفعه ديگه نميرم ولي وقتي عمليات شروع ميشد، نجابت و صداقت اين بچهها دوباره در مغز من نجوا ميكرد و بياختيار، همه وجودم كشيده ميشد سمت خط مقدم. هميشه دو تا لنز 24 و 85 با خودم ميبردم ولي همه عكسامو با لنز 24 گرفتم چون اون صحنهها، يك متر دو متر دورتر، ارزش قاببندي نداشت. من نفس به نفس اين بچهها عكس ميگرفتم. همه اون صحنهها، ضجههاي بچههاي نوجوون، به خصوص وقتي از ترس مادر مادر ميگفتن تن منو ميلرزوند و اشكم در مياومد. من از بدنه اونجا نبودم. تا والفجر مقدماتي، پلاكم نداشتم. اون موقع فرماندهها فكر كردن اين اگه بميره، چي ميشه؟ اون موقع به من پلاك دادن. حتي در آمار اعزام نبودم. خودم رو تحميل ميكردم تا اين لحظهها رو ثبت كنم و اون بچهها انقدر از ترس و التهاب و هولناكي اون فضا خسته بودن كه منو جزيي از خودشون ميدونستن. فقط مبهوت بودن كه اين آدم اينجا چي كار ميكنه. اونا دوربين منو نميديدن، فقط آدمي رو ميديدن كه همراهشون بالا و پايين ميره و اسلحه هم نداره و پا به پاشون، توي گرسنگيهاشون، عين اونا، براي نمردن، علف بيابون رو ميخوره.»
اصغر درويشي خسته بود. خسته بود از اينكه بخواهد بعد از 31 سال، دوباره همه آن تصويرها را روي ميز كنار دستش بچيند و روي هر كدام، كد محل و تاريخ بزند؛ تصوير بچههاي گروهانش كه از شدت موج انفجار، درجا خشك ميشدند، تصوير خودش كه از شدت موج انفجار، خون از گوش و دماغش فوران كرد و از جا جست و دويد به سمت خط عراقيها تا وقتي تكتيراندازهاي خودي او را به زمين كوبيدند، تصوير رزمندهاي كه زانو به زانويش نشست و قسمش داد ميخواهد از خط برگردد و نميخواهد بچههايش يتيم شوند و حرفهايش ناتمام ماند وقتي تركش خمپاره، نصف صورتش را پراند، تصوير آن راوي كه فرمانده محور بود و قبل از شروع عمليات، نقشه مقر عراقيها را برايش آورده بود كه بگويد بايد از دوراهي سمت راست ميرفتند ولي جملهاش بدون فعل ماند وقتي تركش خمپاره، شكمش را دريد، تصوير آن 5 رفيقي كه رفتند روي هلال كانال ماهي نشستند و از فاصله 50 متري سوال ميكردند و جواب ميگرفتند كه رگبار دوشكا، هر 5 نفرشان را از وسط به دو نيم كرد، تصوير 19 روز زندگي مخفيانه در سنگرهاي زيرزميني خرمشهر پيش از شروع عمليات كربلاي 5 و ندانستن اينكه دقايق پيش از شروع اين عمليات، زندگي و جوانياش را براي هميشه دگرگون ميكند، تصوير آن 40 تكه خرده استخوان كه از كاسه جمجمه تركش خوردهاش بيرون آوردند و جراح گفت اينها را ببرد و داخل الكل نگهدارد و خرده استخوانها، تا چند سال قبل كه داخل الكل پوسيد و پودر شد، جلوي چشمش بود كه به يادش بياورد جنگ، با تمام ارزشهايش، هنوز هم با هيچ واژهاي، قابل توصيف نيست.
«توي خط، گرسنگي، عادي بود، ضعف كردن از گرسنگي، عاديتر. عمليات والفجر 8، دو روز رو با يه كيك كوچيك بدبوي بدمزه و يه قوطي آبميوه سر كردم. يكي از شباي عمليات، براي هر دو نفر، فقط يه كنسرو ماهي دادن. اولينباري كه از كنار ميدون مين رد شدم و تن تيكه پاره بچههاي خطشكن رو ديدم؛ بچههايي كه از انفجار مين زنده مونده بودن و كنار سيم خارداراي ميدون مين التماس ميكردن كه برادر، تو رو خدا منو از اينجا ببر، لقمهاي كه دستم بود رو هم انداختم دور .... بيخوابي، خيلي عادي بود. شب عمليات كه مسيراي 5 كيلومتري و 10 كيلومتري تا خط عراقيا رو پياده ميرفتيم، در حال راه رفتن نماز ميخونديم .... وقتي براي عمليات ميرفتيم، توي جيبمون فقط يه پلاك هويت داشتيم. بعد از اينكه ديدم تركش خمپاره، چطور گردن بچهها رو قطع ميكنه، پلاكم رو گذاشتم توي جيب شلوارم كه اگه سرم رفت، پلاكم بمونه .... خستگي، خيلي عادي بود. عمليات والفجر 8، 70 روز تو كارخونه نمك بوديم. قانون جنگ اينه كه نيروي رزم بايد بعد از سه روز برگرده عقب و جايگزين بشه. نيرويي كه به دليل كمبود رزمنده، 70 روز توي خط و زير پاتك مونده، ديگه نيرو نيست .... شليك كردن و كشتن، برامون عادي شده بود. ياد گرفتيم كه اگه نكشي، ميكشنت. بايد ميكشتي. گلولههاي من، بايد تيربارچي عراقي رو از پا در ميآورد. توي كارخونه نمك، بايد ژنرال عراقي رو به رگبار ميبستم چون به جنگ تن به تن رسيديم. توي كارخونه نمك، سراغ يكي از سنگرا رفتم. 7 يا 8 نفر خواب بودن. اصلا متوجه درگيري نشده بودن. دو تا نارنجك انداختم تو سنگر و رومو برگردوندم ....»
فرمانده، قاب عكس يادگاري 21 اسفند 63، همان عكس صبح شرق دجله؛ لحظات اول عقبنشيني بدر را در دست ميگيرد. جلوي ديوار سفيد ميايستد، روي صندلي چرخدارش مينشيند، روي صندلي معمولي مينشيند، به عصا تكيه ميكند ...
«نيمهشب 19 دي 65 نزديك مقر عراقيا، مسير رو اشتباه رفتيم و منتظر مونديم كه يه راوي از بچههاي اطلاعات عمليات، بياد و ما رو راهنمايي كنه. توي خاكريز مشغول مشخص كردن مسير از روي نقشه بوديم كه خمپاره 120 خورد جلوي پاي من و تركشا ريخت روي سرم. آسمون دور سرم ميچرخيد. تك تيرانداز عراقي هم طوري ميزد كه كسي جرات نميكرد بياد منو ببره عقب. بالاخره من رو با يه نفربر زرهي بردن عقب و با هلي كوپتر رسوندن بيمارستان اهواز. استخوناي سطح جمجمه خورد شده بود و 7 تا تركش، به نيمكره راستم خورده بود و اعصاب پا قطع شده بود كه از هر دو پا فلج شدم و سمت چپ بدنم بطور كامل بيحركت شد. تا 7 سال، فلج كامل بودم و بعد از اون، كمكم تونستم با واكر راه برم. سقف جمجمه رو با پوستي كه از پشتم برداشته بودن، پوشوندن ولي وقتي ميرفتم حموم، داخل جمجمه پر آب ميشد و شبا كه ميخوابيدم، ميترسيدم اين فضا بتركه. بالاخره با يه سطح پلاستيكي، براي جمجمهام سقف ساختن ولي هنوز، شبا با دو تا تركش توي سرم ميخوابم.»
وقتي خبر امضا شدن قطعنامه 598 رو شنيدين چه حسي داشتين؟
«فقط گفتم، حيف شد.»
ابراهيم همت و مهدي باكري و محمد جهانآرا، با فرماندههاي امروز خيلي فرق داشتن. باور نميكردي اين آدم فرمانده يه لشكره. مهدي باكري حتي درجه نداشت.
لحظههاي پيش از عمليات، اون سنگر يا محوطهاي كه بچهها نشسته بودن و به خودشون ميپيچيدن و گريه ميكردن، تاريكي مطلق بود و اجازه عكاسي نداشتم.