بهار در پاييز
سيد علي ميرفتاح
زماني كه ما درس ميخوانديم، اغلب معلمها دست بزن داشتند. ناظمها نه فقط اخمو كه ترسناك بودند و مدرسه بيش از آنكه مدرسه باشد، زندان بود. در بهترين حالت پادگان. زمان ما، مهمترين اصل آموزش و پرورش اين بود كه به بچه جماعت نبايد رو داد.
نه فقط سرايدار و معاون و مدير و معلم را نميشد با يك من عسل خورد، بلكه خودِ كلاس و تخته و گچ و ميز و نيمكت هم خشمگين و عصباني بودند، يا وانمود ميكردند كه خشمگين و عصباني و ناراحتند. زمان ما بچهها را مدرسه نميفرستادند تا چيز ياد بگيرند، ميفرستادند تا آدم شوند. بچهها را ميفرستادند مدرسه، تا معلم و ناظم رامشان كنند، به راه راستشان بياورند و اگر شد، با چوب تر يا با تكليف مالايطاق فرمانبرشان كنند. انگار آيه از آسمان آمده بود كه بچهها نبايد بخندند، نبايد احساس راحتي كنند، نبايد داخل مدرسه قيافه آدمهاي شادمان به خود بگيرند، نبايد كتك نخورده روزشان شب شود و نبايد اشك نريخته به خانه برگردند. ما را ساخته بودند كه سرِ هيچ و پوچ تحقير شويم، سر صف، جلوي بقيه چوب بخوريم، اول صبح، در آن سوز گداكش پاييز چون بيد بر سر ايمان نصف و نيمه خود بلرزيم و با آن كلههاي از ته تراشيده خبردار به نطق آقاي ناظم گوش جان بسپاريم. كلاس دوم ابتدايي يادم هست معلم پايِ تخته نوشت «مشق» و گفت: «نشنيدهايد توي فيلمها ميگويند زندان با اعمال شاقه؟ اين شاقه و مشق همخانوادهاند و طي دوران مدرسه آنقدر بايد مشقت بكشيد بلكه خدا كمك كند آدم شويد.» در همان عالم بچگي ناخواسته خود را محكومي يافتيم كه بايد كمكم دوازده سال مشق بنويسد، دوازده سال تحقير شود، دوازده سال درشت بشنود بلكه مقام گاو و خرياش ارتقا يابد. همان موقع منتقدان آموزش و پرورش هم صدايشان بلند بود كه سيستم غلط است و مدرسه جز اينكه دمار از روزگار بچهها درآورد فايده ديگري ندارد. همان موقع معلمها ميگفتند «باز صد رحمت به شما، زمان ما وضع از اين هم بدتر بود. علاوه بر مشق و كتك، بساط فلك و شلاق هم داير بود.» راست ميگفتند؛ قصه بدبختي نسلهاي قبلي را رسول پرويزي به تفسيل نوشته كه فوقالعاده خواندني و عبرتآموز است. اما قبل از آنها هم وضع چندان بر وفق مراد بچهها نبود. مكتبدارها حتي از مدرسههاي اوليه هم سختگيرتر و ستيزهجوتر بودند. معذلك بچهها آدم ميشدند و چيز ياد ميگرفتند. درست است كه كتك ميخوردند و تحقير ميشدند، اما الحق والانصاف سوادشان هم بالا ميرفت. اگر ميخواهيد روند آموزش و پرورش را ارزيابي كنيد، دستخط نسلهاي مختلف را كنار هم بگذاريد. امروزيها در خانه و مدرسه سلطنت ميكنند، پول ميدهند، سر سبيل ناظم و مدير نقاره ميزنند پول هم ندهند ديگر محكوم با اعمال شاقه نيستند، اما خطشان را كه بگذاري جلوي آفتاب عين مورچه شروع ميكند به راه رفتن. ما نه فقط سوادمان بالا ميرفت، بلكه ته تهش خوش بوديم و زير سايه سنگين اخم و تخم بزرگان به زمين و زمان حتي به ترك ديوار از ته دل ميخنديديم و با ربط و بيربط قند توي دل آب ميكرديم. اگر ميبينيد در پس ضميرتان نسبت به مدرسه حس دوگانه داريد و در عين حال كه از آن بيزاريد، يادش را گرامي ميداريد و خاطره دوستيها و دشمنيها را به خير ميكنيد، دليلش اين است كه هيچ كس نتوانسته آن خوشي و خنده و اميد را نابود كند. براي همين اول مهر كه ميرسد از نو چراغ اميد در دل صغير و كبير روشن ميشود و پير و جوان براي تداوم حيات انگيزه تازه مييابند. از سرِ اتفاق نبوده كه شروع مدرسه با پاييز قرين شده. در پاييز طبيعت افسرده ميشود و به خواب ميرود. بيم آن ميرود كه سردي و فسردگي خاك روح مردمان را نيز تيره و تار كند و غم به دلشان ببارد. اما همين رفتن بچهها به مدرسه، بهاري را در دل پاييز رقم ميزند و تحمل ما را براي گذراندن خزان و زمستان بالا ميبرد. نسلهاي مختلف از پي هم ميآيند و تعليم و تعلم را به عنوان يك وظيفه مستمر پي ميگيرند. از بچهها بپرسيد هيچ كس از صبح زود بيدار شدن و از مشق نوشتن خوشش نميآيد. حتي بچههاي امروز هم كه لاي پر قو درس ميخوانند باز از مدرسه بيزارند. اما همين كه چند صباحي بگذرد و ايام سپري شود تازه درمييابند كه مدرسه بهترين دوران زندگي بود. نه فقط بچهها اميدوارترين موجودات روي زمينند، بلكه هر كس به بچهها نگاه كند نور اميد در دلش فروزان ميشود. ما كتك زياد خورديم، مشق زياد نوشتيم، تحقير هم زياد شديم اما در مجموع هم خوش گذشت، هم بزرگ شديم هم چيز ياد گرفتيم، هم خود را براي دنياي بيرحم آينده آماده كرديم. از نسلهاي قبلي هم اگر بپرسيد ميبينيد كه اول مهر هم فيلشان ياد هندوستان ميكند و خاطرات سالهاي سپري شده رو ميآيند . آنها هم تلخ و شيرين مدرسه را به ياد ميآورند و گوشه چشم تر ميكنند. مهمترين خاصيت اول مهر همين است كه آتش اميد را شعلهورتر ميكند. هر وقت دلتان از زمين و زمان گرفت، كافي است خود را به يكي از مدارس ابتدايي برسانيد و بچههاي قد و نيمقد را تماشا كنيد كه با كيف و كتاب نو با هزار شوق و آرزو راهي مدرسهاند. هر وقت نااميدي آمد به سراغتان، كنج ديوار گوش بايستيد و مكالمه پدر و پسري را بشنويد كه هر دو از مدرسه براي هم خاطره تعريف ميكنند.