• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4473 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۴ مهر

تاثير جنگ بر شعر من قبل از خود جنگ آغاز شد

چالاكان كوهسار و پيكان‌هاي بوسفياني

م. مويد

اشاره: از م. مويد، شاعر معاصر و از شاعران «شعر ديگر» درباره نسبت جنگ هشت ساله ايران و عراق با شعرش چند سوال پرسيديم. طبق توقعي كه مي‌رفت، پاسخ‌هاي او با همان زبان و بيان هميشگي‌اش در محاورات و نوشته‌ها كه گويي جايي ميان منطق شعر و منطق عالم واقع قرار مي‌گيرد، از پرسش‌هاي‌مان فراروي كرد. آنچه مي‌خوانيد، متن يكپارچه و البته خواندني پاسخ مويد به پرسش ماست.

 

نيمه اول دهه 60 مدت كوتاهي كه براي من مدت خيلي بلندي بود، رفتم جبهه. حاج‌عمران؛ شهري در استان اربيل در كردستان عراق كه مدتي به تصرف نيروهاي ايراني درآمده بود. چيزهايي در آن 45 روز ديدم كه هرگز در طول زندگي‌ام نديدم. بچه‌لُرهايي را ديدم كه با وجود جسم نحيفي كه داشتند، توپ‌هاي بزرگ فرانسوي را بغل مي‌كردند و از كوه مي‌رفتند بالا. اينها چه چيزي داشتند جز باور؟

چطور شد كه من سر از جبهه حاج‌عمران درآورده بودم؟ در فكر رفتن بودم كه يك شب پدرم، مرحوم حاج محمد را خواب ديدم. رفته بودم سر خاك ايشان در حسينيه مهديه جامع. همين كه گفتم مي‌خواهم بروم جبهه، قبر شكافته شد و او بيرون آمد. با همان عبا و عمامه و قباش. همان قباي كوتاه سياه‌رنگي كه محرم‌ها و صفرها آن را مي‌پوشيد و چند جاي آن هم وصله پينه شده بود. با همان لحن آشناي هميشگي‌اش ازم پرسيد: گفتي چه مي‌خواهي بكني پسر؟

گفتم: مي‌خواهم بروم جبهه.

كه چه كار كني؟

كه خجالت بكشم.

از كي؟

چيزي نگفتم. گريه‌ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم كه يعني از خدا.

قدري سكوت كرد. بعد گفت: «به اين حاج عزيز بگو شب‌ها بيدارم نكند.»

نمي‌توانستم حرف بزنم و همان‍‌طور گريه مي‌كردم. آمد و با همان قد بلندش كنارم ايستاد. چشم‌هاي مهربانش را كه حالا مهربان‌تر هم شده بود، دوخت توي چشمم و همين‌طور كه دستش را روي سرم مي‌كشيد، گفت: «حاج عزيز از بازارياني بود كه خيلي به پدرم ارادت داشت و كارهايش را برايش انجام مي‌داد، به‌خصوص زمان‌هايي كه من نبودم. يك روز حاج عزيز را در خيابان ديدم و ماجراي خوابم را برايش تعريف كردم و پيغام پدرم را به او رساندم. زد زير گريه و گفت: «راست مي‌گويد. من هر شب ساعت حدودا سه از خواب بيدار مي‌شوم و تا اذان صبح بنا مي‌كنم به حرف زدن با حاج محمد.»

معتقدم كه تاثير جنگ روي شعر من از پيش از آغاز جنگ شروع شده بود. من حسي را كه قرار بود از جوهر جنگ بگيرم، قبل از جنگ گرفته بودم و جنگ ايران و عراق هم رويدادي بود در متن جرياني كه در من و خيلي‌‎هاي ديگر آغاز شده بود. جنگ براي من جرياني نيست كه پايان يافته باشد. همان‌طور كه پيش از آنكه خود را بشناسم، در من آغاز شده بود. اين‌طور نيست كه كسي تصميم بگيرد از جرياني مانند جنگ براي شعرش تاثير بگيرد. تاثير خود به خود و خارج از اراده شاعر اتفاق مي‌افتد.

حوادث بزرگ مانند جنگ هشت ساله ايران، معمولا در كليت‌شان خود بر شاعر تاثير نمي‌گذارند، بلكه
هر چه بزرگ‌تر باشند، در درون خود به دايره‌هاي كوچك‌تري مي‎رسند كه انگار ذات و جوهر آنهاست، مثل زمان‌هايي كه ياد آن بچه‌‎هاي لاغراندام لُر، همان چالاكان كوهسار مي‌‌افتم.

مشفق كاشاني كه 10 سال بعد از سيدحسن حسيني از دنيا رفت، براي درگذشت حسيني شعري سرود. اين براي من وضعيتي است شبيه شعر «دوست» سپهري كه براي مرگ فروغ نوشت. چند شب پيش با ياد مشفق كاشاني، سيدحسن حسيني و نفراتي ديگر نوشتم:

«آنچه شادروان مشفق براي سيدحسن حسيني سرود، مرا از پل سهراب و فروغ كه «بزرگ بود و از اهالي امروز بود...» گذراند و بهنگام به فاطمه سالاروند و قيصر امين‌پور كه هم‎اكنونش در سامان ديگر بود، رساند. من قيصر را «بشتاب» مي‌شناسم هم‎اكنونش آنجا. آنجا نياز بيشترش به كوشش نبود. لبريز كوشش، رنج ناپارياب را مي‌كاويد. مي‌آيم خداوند را، «بشتاب» مي‎آيم. بايد كليد مادر خود را از بانگ «رود رود»* بسوزانيم. بانگي كه در شعر قيصر هم هست.

متنش پر از گوشه‌هاي آن‌سوخواهي بود. مي‌دانست بهانه آماجين آمدنش «اليه راجعون» است. اندك ديدمش و بسيار بود اين اندك ... اين لُر، سالار واژگان مهربان تا به او مي‌رسد، چه دلتايي، چه دلتايي در ملتقاي شرف و مهرباني است ... و اين لُران را ديده بودم، در حاج‌عمران. تن استخواني‎شان به سبكبالي نسيم بود اين كوهپيمايان دلاور. دلاوران مهربان. چالاكان كوهسار و گلوله توپ در آغوش. مگر گلوله‌ها برسند. مگر آماج گيرند. مگر بوسفيانيان به شريعه نرسند. دور نرفتم. باز مي‌گردم. گرچه هنوزشان ايستادگي مي‎سايد/ مگر گلوله‌ها برسند/ مگر آماج گيرند/ مگر بوسفيانيان به شريعه نرسند/ گرچه هنوزشان ايستادگي مي‎سايد/ تا واژه ايراني بپايد/ كه بوسفيانيان هنوزند/ جهان‌خواران...»

من عقيده دارم به اينكه اصول مثل كيش و آيين است و بايد شكل دروني در آدم پيدا كند. جنگ ايران از اين قرار بود كه در اين جهان كه خود يك متن بزرگ است، يكي آمد و يكي ديگر را نوك پيكانش كرد و نقطه‌اي از كائنات را كه ايران باشد، هدف كرد. اين نقطه كه چندي از تازه شدنش مي‌گذشت، فقط يك نقطه نبود و از خود اراده و ايمان و اعتقاد داشت. معتقد بود به حق، معتقد بود به «اليه راجعون»، معتقد بود به خداوند. آنها كه در بطن انقلاب بودند و آن را حس كردند، حتما بهتر حس مي‌كنند چه مي‌گويم. من متولد نجف اما گيلاني‌ام. از پدري لاهيجاني و مادري رودسري و خانواده‌اي به قاعده مذهبي. سال 57 در بابل كارمند اداره بودم و از آنجا مي‌آمدم چالوس براي تظاهرات. آنچه در تظاهرات مشهود بود، اين بود كه حضور طبقات فرودست به مراتب بيشتر از طبقات فرادست است. خيلي از آنها حتي سوادشان براي خواندن يك رساله كافي نبود. اما اصيل بودند و جرياني كه در آنها بود و مي‌كشاندشان به تظاهرات، جرياني جوهري و گوهري بود. گوهر كيش‌مند ايران شيعي دوستدار حسين، لبيك گفته بود به جرياني كه سيدي از اولاد پيغمبر سردمدارش بود.

اينها كه گفتم براي شاعر جنبه بيروني ندارد و كاملا دروني است. اصلا هنر و ادبيات مي‌طلبد كه اعتقادات شاعر دروني او باقي بماند. قدر مسلم يك چيز بر من روشن است و آن اينكه خداوند تكليف من و تو را با يك تقابل روشن كرده است: با «يا ايها الذين آمنو» و «الذين كفرو» كه جهان ظلمت دارد و روشني دارد.

* بانگي است كه مادران جنوب در سوگ از دست دادن پسرشان مي‌خوانند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون