• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4485 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۸ مهر

شرح عاشقانه‌هاي تودرتو از فراز ابرها

کوالالامپور یا دوسلدورف؟

هومن طالبی

 

 

ساختمان‌ها کوچک و کوچک‌تر شدند و ماندند زیر توده‌ای سفید. فرامرز حفاظ پنجره را کشید پایین. پشتیِ صندلی را عقب داد و تکیه کرد بهش. می‌شد این پرواز تا ابد طول بکشد؟ می‌شد همیشه توی همین ارتفاع بماند؟ چی می‌شد اگر نرسیده به مقصد، پیکرِ پهنِ این جمبوجت، یکْ‌هو می‌چسبید به سینه‌ی کوه یا شیرجه می‌رفت توی دریا؟

کدام کارِ دنیا زمین می‌ماند، اگر این پرواز می‌شد آخرین پرواز همه‌ی این پانصد و پنجاه مسافر؟ کی می‌توانست بگوید اگر برادران رایت توی کودکیشان، مثلا مانده بودند زیر درشکه، حالا او محوِ سبزیِ گردنه‌هایی بود که با اتوبوس یا قطار، بالا و پایینشان می‌رفت؟

خودش می‌دانست هیچ‌کس چشم به راهش نیست تا برود و گره کوری را برایش باز کند، حتی ارغوان که هنوز هم زیرِ بارِ لمس هیچ مردی نرفته بود. ولی از تصور بوی سوخته‌ی جنازه‌ها، عُقش می‌نشست. هرچند می‌توانست پایانِ دراماتیکی باشد اما باشکوه نبود اصلا. حقش بود انتخاب کند که کِی و چطور برگردد به عدم. دلش نمی‌خواست اختیار این یکی از دستش دَر برود.

مدتی بود که حس می‌کرد ورق‌های تقویم‌، خیلی تندتر از پیش ورق می‌خورند. انگار همین دیروز بود که با رفیقش پارسا نشسته بودند توی آن کافه.

از میدان تجریش پیاده رفته بودند تا باغ فردوس و نشسته بودند پشت یک میز خالی. پارسا پاکت سیگارش را گرفته بود جلوی فرامرز. چشم‌هایش را پشتِ شیشه‌های کلفتِ عینکش تنگ کرده بود، سرش را آرام به چپ و راست تکان داده بود و گفته بود:« چی شد؟» فرامرز هم گفته بود:«گُه زدم!». سیگاری برداشته بود و باز گفته بود: « نشد...». مزه‌ی ترش و شیرین بستنی که پخش شده بود روی زبانش، صورتش را در هم کشیده بود‌ و پرسیده بود: «چه‌جوری می‌خوری اینو؟».

پارسا فنجان اسپرسو را با دستی که دو انگشت اولش، سیگار را نگه داشته بود، برده بود بالا و گفته بود: «می‌میرم واسه دودِ شیرین و آبِ تلخ!». بعدش لبی به فنجان زده بود، قاه قاه خندیده بود و به فرامرز گفته بود: «زندگی مثل یه استخره، پُرِ کثافت. کنارشم که نشسته باشی، تا زنده‌ای، باید چشاتو ببندی و دماغتو بگیری».

فرامرز خیره‌ی دودی شده بود که از بین انگشت‌های پارسا بالا می‌رفت. آرزو کرده بود کاش انقدر سبک بود که ستونِ دود را می‌گرفت و از زمین کنده می‌شد. پارسا جرعه‌ی دیگری نوشیده بود و پرسیده بود: «پیداس می‌خوای بشینی لبِ استخر! ها؟». فرامرز همان‌طور که سرش را می‌برد بالا تا دود ریه‌هایش را فوت کند توی هوا، از خودش پرسیده بود، پیشانی پارسا کِی انقدر بلند شد؟ و گفته بود: «اگه خدا قبول کنه» و خنده‌اش گرفته بود از خنده‌ی رفیقش.

دست فرامرز قلقلک آمد. سَر که برگرداند، دید مرد کناریش، سرش را داده سمت سقف و چشم‌هایش را بسته. دست‌هایش باز شده و وِل شده بود سمتِ او. موهای ریز و تُنُکش فرو رفته بود توی پوست او. آرنجش را کشید عقب و خودش را جمع کرد.

گیر افتاده بود بین بدنه‌ی هواپیما و بدن وارفته‌ی آن مرد که نه سفید بود، نه سیاه و نه هیچ رنگِ اسم‌دارِ دیگری. آن شب هم که داشت می‌رفت مجلس نذری، گیر افتاده بود بین کرکره‌های بسته‌ی مغازه‌ها و آدم‌هایی که غرق سیاهی و عرق بودند.

توی خیابان‌هایی که از هجوم جمعیت قفل شده بود، برای خودش راه باز کرده بود و تا برسد به نذری، نقش‌های خاکیِ درهمی، مانده بودند روی کفش‌هایش. با فک و فامیل‌هایی که سالی یکی‌دوبار بیشتر نمی‌دیدشان، رو‌بوسی کرده بود. کمک کرده بود به مردهایی که داشتند سه‌چهارتا شقه‌ی گوسفند را ‌قیمه می‌کردند.

شام را که خورده بود، قبول باشد و خسته نباشید گفته بود. پا گذاشته بود توی راه‌پله که صدای زنانه‌ای از پاگردِ بالا گفته بود: «فرامرز جان! یه لحظه...» سر که بالا کرده بود، گلرخ را دیده بود که چادرش را جمع کرده توی تنش و پله‌ها را تندتند می‌آمد پایین. دو پله بالاتر ایستاده بود و ‌گفته بود: «متاسفم واقعا. ولی می‌دونم تو کسی هستی که وختی زنتو ول می‌کنی، قبلش همه‌ی فکراتو کردی» و گفته بود:«ارغوان تنهاس، می‌دونی که؟» پسِ کله‌ی فرامرز داغ شده بود. دست کشیده بود به دهان و چانه‌اش. انگشت‌هایش کلید شده بود به ریش و سبیلش.

آخرین بار ارغوان را کِی دیده بود؟ شاید همان‌وقت که ارغوان داشت می‌رقصید و او با کت‌وشلوار و کراوات، نشسته بوده پایِ آن سفره‌ی اَجق وَجق. نشسته بود کنار شیرین که داشت با آن لباسِ سفیدِ پُف‌پُفی مسخره‌، زنش می‌شد. بعد خبر ارغوان را از دوسلدورف شنیده بود.

گلرخ دستش را جلوی صورت فرامرز چرخانده بود و گفته بود: «یا تو برو، یا بذار ارغوان بیاد». فرامرز خواسته بود بپرسد ارغوان خودش خواسته یا گلرخ سرِخود دارد نقش قاصدِ خواهرِ کوچک‌ترش را بازی می‌کند که نگاهش مانده بود روی ساعدِ گلرخ. حیف که زیرِ یک خروار النگو دفن شده بود. به جز پدر و مادرشان، هیچ اشتراکِ دیگری بین این دو تا خواهر وجود نداشت. گلرخ سفید بود و پُر. سال‌های آخر دبیرستان، یکی نشسته بود زیر پایش و انقدر پول برایش پاشیده بود که بله را گرفته بود. یکی که جای پدرش بود و زن قبلیش را طلاق داده بود. گلرخ شده بود زن حاج‌آقایی که معلوم نبود چه کاره است. فرامرز فقط می‌دانست که پولدار است، انگار شغلش همین بود.

فرامرز پرسیده بود: «مگه می‌تونه برگرده؟». گلرخ چشمکی زده بود و گفته بود: «حاج آقا هست». بعد دندان‌های لمینیت شده‌اش را نشان فرامرز داده بود.

فرامرز آمده بود بگوید فراری دادنش هم کارِ حاج عنترخان بوده لابد؟ که نگفته بود. دستی تکان داده بود و گفته بود: «حالا بذار بینم چی می‌شه» و گفته بود: «الان که درگیر دادگاه و پاسگاهم» و زده بود به دلِ جمعیت سیاه‌پوش.

فرامرز چشم‌هایش را باز کرد. دید میز جلویش باز است و یک ظرف غذا گذاشته‌اند رویش. دست به ظرف نزد، وگرنه باید هرچی را ‌خورده بود، برمی‌گرداند تویش. ضربانِ مغزش داشت شروع می‌شد، از سمت چپ می‌گرفت و چند دقیقه بعد، جوری کاسه‌ی سرش را درگیر می‌کرد که انگار جای قلب و مغزش با هم عوض شده.

کلید بالای سرش را فشار داد و چرخید به سمتِ کریدور. مرد کناریش داشت تقلا می‌کرد با لبخندهای الکی، چیزی بهش بفهماند. فرامرز سر تکان داد و لبخندی زورکی همراهش کرد.

سردردهای ضربانیش از روزی شروع شده بود که آن برگه از دستش افتاده بود.

برگه‌های حل تمرین را جمع می‌کرده که تحویل استاد بدهد. دختری که هنوز نگار نشده بود برایش، برگه‌اش را که داده بود، زل زده بود توی صورت فرامرز و لب‌هایش را نیمه‌باز کرده بود. فرامرز حس کرده بود ورقِ تقویمِ آن روز، سرِ جایش خشک شده یا ثانیه‌ها کِش آمده. برگه از دستش سُرخورده بود، غلتی توی هوا زده بود و نشسته بود روی زمین. فرامرز خم شده بود برداردش که پیشانیش خورده بود به دسته‌ی صندلی نگار و هرچه برگه‌ توی دستش بود، پخش شده بود کفِ کلاس.

صدایی شنیده بود شبیه قهقهه‌ای ریز که از بین همان لب‌های نیمه باز می‌آمده لابد. صدا از گوش‌هایش رفته بود توی کاسه‌ی سرش. مغزش را هل داده بود پایین و قلبش را کشیده بود بالا.

نگار بعد از دانشگاه، رفته بود. خیلی گذشت تا فرامرز پیدایش کرد. کلی این پا و آن پا کرده بود تا تقاضای قرار ملاقات بکند. کلی هم صبر کرده بود تا بیاید و بالاخره حرفش را با یک دهه تاخیر، بزند. نگار نه آره گفته بود، نه نه. گفته بود: « فعلا نه!» و برگشته بود کوالالامپور. برگشته بود تا تزش را تمام کند. تا دکتر شود.

فرامرز به مهمان‌دار حالی کرد که کیفش را با یک لیوان آب بدهد. دوتا مُسکن از توی کیف برداشت، انداختشان تهِ حلقش و با یک لیوان آب، قورتشان داد.

حفاظ پنجره را داد بالا و پیشانیش را چسباند به شیشه. آن پایین، نورهای کوچکی روی صفحه‌ی تیره‌ای چشمک می‌زدند، انگار که دستی داشت رویِ آن صفحه، مُهرِ برجسته می‌زد.

پاهایشان را باید خیلی بالا می‌بردند تا برسد به پله‌ی بعدی. چندسال قدمت داشت آن ساختمان؟ پنجاه؟ صد؟ پارسا کنارش بود، یکی باید دست فرامرز را می‌گرفت و می‌کشیدش بالا از آن راه‌پله‌ی تنگ، از آن راه پله‌ی تاریک. از آن استخرِ پر از کثافت. یکی که دست‌های بزرگی داشت، که قامت بلندی داشت. زیربغل و ستون مهره‌هایش از بالا تا پایین، خیس شده بود. درِ چوبی‌ای را باز کرده بود که انگار یادگارِ عهدِ قجر بود. صدای غِژِّ در، رویِ هیجانی که شوق رهایی از استخر، در وجودش جاری کرده بود، خراش انداخت.

البته که تکه‌های زیادی از وجودش را کنده بود و جا گذاشته بود توی آن خانه. البته که قطعه‌های مهمی از عمرش را خاکستر کرده بود و پخش کرده بود توی دادگاه و دادسرا تا دستِ سردفتر، برود روی آن مهرِ لاکردار و بزندش روی شناسنامه‌اش آخرِ سر. ولی حاضر بود بیشترش را هم بدهد تا به خودش و شیرین، ثابت کند اگرچه آغاز کننده‌ نبوده، اما پایان دهنده‌ی قهاری است، ولو چپانده باشندش توی قفسی سه قفله.

قلبش یواش‌يواش داشت برمی‌گشت پایین، هندزفری را گذاشت توی گوشش و پِلِی کرد: «اگر برای ابد، هوای دیدن تو، نیفتد از سر من چه کنم؟ ...».

از صدبار بیشتر گوش داده بود این ترانه را، ولی تا حالا به این توجه نکرده بود که ابدِ کی را می‌گوید؟ ابدِ نگار یا ابدِ ارغوان؟

تا ابدِ نگار، فقط یک قدم باقی بود. نگفته بود آن یک گامِ بی‌پیر را کِی برمی‌دارد. اصلا نگفته که برمی‌دارد یا نه! کاش فقط گفته بود نه.

پاهای فرامرز، زنجیر شده بود به جایی پشتِ مرزِ آن یک قدم. هر وقت خواسته بود بدود به طرف نگار، یکی انگار کشیده بود آن زنجیرِ نکبت را تا آن فاصله پر نشود.

تا ابدِ ارغوان اما دو قدم مانده بود. گلرخ که پیغام را رساند، داستان ارغوان دوباره در خاطر فرامرز زنده شد. داستانی که آن شب برایش تمام شده بود. همان شب که بهش گفته بود: «ما به دردِ هم نمی‌خوریم».

خیره شده بود به چشم‌های ارغوان و گفته بود: «ببین! ... ما تا حالا در مورد همه چیز حرف زدیم، به غیر از خودمون». ارغوان سرش را انداخته بود پایین. چشم دوخته بود به کاغذهای کاهیِ سیاه شده از فرمول و عددِ رویِ میز. صدایش گیر کرده بود توی گلو و بم شده بود، وقتی که گفته بود: «چی... چی باید بگیم؟».

فرامرز رویِ شقیقه‌اش ضرب گرفته بود. نگاه کرده بود به هاله‌ی کمْ فروغِ ماهِ گوشه‌ی پنجره و پرسیده بود: «من... کجای زندگیِ توام، ارغوان؟». لابه‌لایِ این همه ایکس و ایگرگ و انتگرال دوگانه و سه‌گانه، دست گذاشته بود روی خرخره‌ی ارغوان. مثل این که وسطِ بازار مسگرها بخواهی تشخیص بدهی شجریان راستْ‌پنجگاه می‌خواند یا اصفهان. کسی چه می‌دانست؟ شاید سرِ زنجیر، دست ارغوان بود.

ارغوان نفسِ صداداری کشیده بود و با همان صدای بم، تکرار کرده بود: «چی... چی بگم؟». بعد، دست‌هایش را به هم قفل کرده بود که جلوی لرزش‌شان را بگیرد شاید. فرامرز مدادی از روی میز برداشته بود.

نگاه کرده بود به موهای مجعدِ سیاهی که زده بودند بیرون از زیر روسریِ قرمز. آمده بود بگوید: «نه این‌که دوستت نداشته باشم، ولی ...»، نگفته بود. آرام با مداد زده بوده روی انگشت‌های باریکی که لرز افتاده بود بهشان و گفته بود: «فکراتو بکن. نتیجه رو بگو.»

شاید ارغوان انتظار نداشت از فرامرز بشنود: «ما به دردِ هم نمی‌خوریم» وقتی که زنگ زده بود. حرف زده بود، گریه کرده بود، حرف زده بود، گریه کرده بود. آخرش گفته بود خداحافظ و گوشی را گذاشته بود.

شاید شوکه شده بود و نتوانسته بود بگوید دلش می‌خواهد صبح‌ها با گرمای نفس او، از خواب بیدار شود. شاید منتظر بود تا گام اول را فرامرز بردارد.

ارغوان نزدیک بود. انقدر نزدیک که فرامرز نمی‌دیدش. حرارتی که از چهره‌ی سبزه و بدن ترکه‌اش می‌بارید، فقط کودکی و نوجوانی فرامرز را گرم کرده بود و حالا محو شده بود. محو توی گرمای نگار انگار.

از بلندگو، خِش‌خِشِ صدایی نازک، جمله‌های مبهمی را می‌گفت که فرامرز فقط « لندینگ»اَش را فهمید. از پنجره دید که زمین دارد نزدیک می‌شود. شنید که چرخ‌ها دارند باز می‌شوند.

آخرش هم نفهمیده بود، یادِ نگار باعث شد شیرین تلخ شود؟ یا تلخی‌های شیرین، یادِ نگار را در خاطرش ماندگار کرد؟

درست که شیرین به پای خودش آمد، درست که ماند حتی وقتی داستان نگار را شنید، درست که گفت: «هر جا بری باهاتم»، ولی خیالِ تا تهِ دنیا رفتن با او، مالِ فرامرز بود. کاش می‌دانست چه زود، تلخ می‌شود. تلخ مثل لیمو شیرین قاچ کرده‌ای که مانده باشد.

اگر می‌دانست، هِرهِر نمی‌خندید و به پارسا نمی‌گفت: «با اتوبوس می‌ریم! نه! اصلا پیاده ...»، وقتی که پارسا گفته بود: « سوارِ فِراریِ سوپرلوکس هم که باشی، پنچری داره، خرابی داره، بنزین زدن داره». چشم‌هایش را خمار نمی‌کرد و نمی‌گفت: «خالیش کردم. تمام!» وقتی که پارسا زده بود پسِ کله‌اش و گفته بود: «چمدونت پیشِ یکی دیگه‌اس نفهم!».

پارسا رعایتش را کرده بود که فقط گفته بود نفهم. لابد گذاشته بود به حسابِ نپختگی یا به حسابِ بی‌تجربگی. ولی این دفعه اگر گند می‌زد، پارسا حق داشت بهش بگوید بی‌شعور، بگوید احمق. حتی بگوید الاغِ احمقِ بی‌شعور.

باید به پارسا ثابت می‌کرد که می‌تواند تمامش کند، بدون گندکاری. باید می‌رفت و به نگار می‌گفت خسته شده‌ است از این بازیِ فاصله‌ها. می‌گفت یا الان، یا هیچ‌وقت ... دو چشم درشت، آمده بودند جلوی نظرش. همان‌ها که از فرط نزدیکی، ندیده بودشان ...

فرامرز تکانی خورد. چرخ‌های هواپیما آسفالتِ باند را لمس کرده بودند. دست‌هایش را برد به قفل کمربند و زیرِ لب گفت:« چه زود!»


باید می‌رفت و به نگار می‌گفت خسته شده‌ است از این بازیِ فاصله‌ها. می‌گفت یا الان یا هیچ‌وقت ... دو چشم درشت، آمده بودند جلوی نظرش. همان‌ها که از فرط نزدیکی ندیده بودشان ...

فرامرز تکانی خورد. چرخ‌های هواپیما آسفالتِ باند را لمس کرده بودند دست‌هایش را برد به قفل کمربند و زیرِ لب گفت:« چه زود!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون