• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4485 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۸ مهر

يكي بود، يكي نبود، روزي روزگاري در شهري بزرگ

بابا بزرگ

مهدي شاطر

 

 

دهانم پر از كيك بود كه گوشي تلفن را برداشتم و به پسردايي‌ام زنگ زدم. تا گوشي را برداشت، بلند گفتم: «بابارضا برگشته.» آنقدر دهانم پر بود كه نفهميد چه مي‌گويم. كيك‌ها را جويده و نجويده قورت دادم و دوباره بلند گفتم: «بابارضا برگشته.»

پدربزرگم راننده تريلي بود. بيشتر اوقات خانه نبود و وقتي هم مي‌آمد، دنبال بهانه‌اي مي‌گشت تا پيش رفقايش برود. معمولا وقتي هم مي‌رفت، چند روزي يا چند ماهي غيبش مي‌زد. كلا زياد با ما وقت نمي‌گذراند اما همان زمان كمي هم كه با ما بود برايمان كلي ارزش داشت چون قصه‌هاي هيجان‌انگيزي تعريف مي‌كرد.

با هم وعده كرديم وقتي پدرانمان از سر كار آمدند، راضي‌شان كنيم ما را به خانه مادربزرگ ببرند تا هم قصه‌اي جديد بشنويم و هم همديگر را ببينيم و بازي كنيم. نوه‌هايش در تمام سنين، مخاطب قصه‌هايش بودند و ميخكوب پاي صحبت‌هايش مي‌نشستند، تا جايي كه هميشه يكي خودش را خيس مي‌كرد از بس كه محو شنيدن قصه بود. اما من فراتر مي‌رفتم و بعد از هر قصه، بچه‌ها را جمع مي‌كردم و نمايش آن را هم اجرا مي‌كردم. نقش اول نمايش را براي خودم برمي‌داشتم و نقش معشوقه نقش اول را به دختر دايي‌ام، سعيده مي‌دادم. داستان را طوري روايت مي‌كردم كه خودم و سعيده بيشترين زمان اجرا و ديالوگ را داشته باشيم و بقيه بچه‌ها نقش‌هاي فرعي و كتك‌خور و كوتاه داشته باشند.

از شانس خوبمان آن ‌روز زود به خانه بازگشتند. كلي خواهش و تمنا كرديم تا اينكه راضي شدند و تلفني هماهنگ كردند، ساعت هفت آنجا باشيم. شام هم سر راه‌مان كباب بخريم. توي راه به داستاني كه بابارضا تعريف خواهد كرد، فكر مي‌كردم. به اينكه اين ‌بار قهرمان داستان چه كسي است، مردي كه زن و بچه‌اش را از دست تبهكاران نجات مي‌دهد يا پهلوان جواني كه معشوقه‌اش را در شهر آرزوها گم كرده ‌است و بايد با گذشتن از هفت‌خوان رستم او را نجات دهد يا اصلا چيزي جديد و غيرقابل پيش‌بيني. البته علاوه بر خود قصه به اين موضوع هم فكر مي‌كردم كه اين‌ بار بايد داستان را چطور روايت كنم كه خيال خودم را راحت كنم. سر راه رفتيم چلوكبابي هفت‌كچلون و 10 دست چلوكباب لقمه زعفراني خريديم. اتفاقا آنجا «افسانه بايگان» را هم ديديم. من بغلش كردم و او سرم را بوسيد. مادرم به او گفت پسرم خيلي دوست دارد بازيگر شود و من محكم‌تر بغلش كردم و او دوباره سرم را بوسيد.

پدرم ماشين را كه پارك مي‌كرد، خانواده دايي هم از راه رسيدند. از ماشين پياده شديم و به سمت آنها دويديم. آنها هم پياده شدند و به سمت ما دويدند. بعد با هم در خانه عزيز را كوبيديم. بابارضا شال و كلاه كرده در را باز كرد. پريديم و بغلش كرديم. ما را كه ديد، گفت: «چه زود رسيدين!»

مادرم از در وارد شد و گفت: بابا اُقُر به خير.

- مرتضي شوفر داره مي‌آد بريم پيش رفيقم براش چار حلقه لاستيك بخريم.

با لبي آويزان گفتيم: «بابارضا مي‌شه نرين... ما خيلي وقته قصه نشنيديم.»

بابارضا رفت توي خانه. دنبالش رفتيم. عزيز بغل‌مان كرد و بوسيد اما بابارضا انگار نه انگار؛ فقط قدم مي‌زد و به ساعت نگاه مي‌كرد. در آغوش عزيز بوديم كه پدر و دايي از در وارد شدند:«بابا، آقا مرتضي اومدن دم در دنبالتون.»

خنديد و به سمت در رفت. من به بچه‌ها اشاره كردم. سريع رفتيم جلوي در. خواهش كرديم برايمان قصه بگويد. گفتيم: بابارضا تو رو خدا نرو... بمون برامون قصه بگو... فقط يكي... به خدا بعدش كاريت نداريم.

- نمي‌تونم... يه روز ديگه... ناهيد بيا اين بچه‌ها رو بگير، من بايد برم.

مادرم آمد سمت‌مان. بغض كردم و گفتم:«بابارضا حداقل يه قصه كوچولو بگو بعد برو... فقط يكي... قول مي‌ديم قصه تموم شد بريم كنار تا شما بتوني بري.»

مادر هم از او خواهش كرد برايمان قصه‌اي بگويد. كلاهش را سرش گذاشت، زانو زد و دست‌هايش را باز كرد. خنديديم و رفتيم در آغوشش. بغلمان كرد و اين قصه را گفت:«يكي بود، يكي نبود... زير گنبد كبود غير از خدا هيچ‌كس نبود... روزي روزگاري توي يه شهر بزرگ، مردي به دنيا اومد، بعدش زندگي كرد و بزرگ شد و آخرش مُرد... تمام... حالا بريد گم بشيد اون طرف، من كار دارم.»

بلند شد و رفت. دهان پسر دايي‌ام باز مانده بود. خواهرم تندتند پلك مي‌زد. سعيده سرش را مي‌خاراند و من با گردني كج به راهرويي كه بابارضا از آن رفته بود، نگاه مي‌كردم. مادرم دست‌هايش را باز كرد. ما را به سمت آشپزخانه هل داد و گفت:«بچه‌ها بياين عزيز براتون كيك پخته.»

بچه‌ها به سمت آشپزخانه رفتند اما من هنوز به راهرو خيره مانده بودم و به قصه پدربزرگ فكر مي‌كردم. به اينكه حالا با اين قصه چطور مي‌توانم نمايش اجرا كنم و به چه بهانه‌اي مي‌توانم سعيده را از نزديك ببينم. مادرم دوباره صدايم كرد. به آشپزخانه رفتم. سعيده كيك مي‌خورد و خرده‌هاي كيك دور لبانش چسبيده بود. به سمتش رفتم، به او نگاه كردم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون