كتاب «بيمقصد» مجموعه يازده داستان كوتاه آرزو اسلامي است كه نشر حكمت كلمه آن را منتشر كرده است. ساختار اين مجموعه به اين صورت است كه نويسنده همه شخصيتهاي ده داستان ديگر را در داستان نخست مجموعه آورده است. خواننده بايد بعد از مطالعه همه داستانها برگردد و داستان اول را دوباره بخواند.
«بيمقصد» اولين داستان اين مجموعه است. شخصيتهاي متعددي كه سپس در داستانهاي بعدي يكايك معرفي ميشوند در چند واگن قطار گردهم آمدهاند و دربهدر دنبال دكتر روانشناس يا روانپزشك ميگردند. قطار در اين داستان ميتواند نماد جامعه باشد. «بيمقصد» را ميتوان داستاني معنوي تلقي كرد. همه شخصيتهايي كه با مشكلات روحي دستبهگريبانند، بيقرار و مضطرب، دنبال كسي ميگردند كه ميتواند بر هر درد وتنگنايي مرهم و منجي باشد.
«نان سنگي» داستان عشق دختر و پسري نوجوان است كه ظاهرا در اثناي جنگ جهاني دوم اتفاق ميافتد. داستان با بمباران هوايي و تخريب و نابودي و احتمالا مرگ دخترك به پايان ميرسد.
«من يك بار چيده شدهام» داستاني عاشقانه است كه زبان و بياني شاعرانه دارد. زني جوان با مردي به نام غلام ازدواج ميكند. غلام فقط كار ميكند بدون آنكه بتواند زن راوي را درك كند و به او عشق بورزد. غلام در حادثه تصادف ميميرد. زن فقط بيست و سه سال دارد و ناخودآگاه ميخواهد تا دوباره عاشق شود اما جهل و خرافات خانواده و اطرافيان مانع از اين كار ميشود. رابطه عاشقانه در محوريت اغلب داستانهاي اين مجموعه قرار گرفته است. ماجراي اين رابطهها بيشتر از زاويه زنان روايت ميشود. عشق زنان عموما از سوي مردان و جامعه درك يا به رسميت شناخته نميشود. زنان پس از پشت سر گذاشتن اين رابطهها عمدتا سرخورده و مأيوس و افسرده ميشوند.
«به رنگ سفال» در قالب نامه نوشته شده است و در آن دختري ماجراي عشقش را به يك دندانساز تجربي كه زن هم دارد، شرح ميدهد. ظروف سفال و سفالگري در پسزمينه داستان حضور پررنگ دارد و به داستان عمق و رنگ و فضا ميدهد. در رمان «سال بلوا» نوشته عباس معروفي نيز سفالگري و كار با آب و گل كه توسط حسين يكي از شخصيتهاي اصلي انجام ميشود، تبديل به عاملي ساختاري در پردازش داستان شده است. در اين داستان نيز سفالگري چنان با محور داستان در هم تنيده شده كه هرگز نميتوان آن را از داستان حذف كرد. «به رنگ سفال» داستان عشقي ناكام و نافرجام را بازگو ميكند كه از قرار معلوم تنها در ذهن معصوم دختري روستايي پرورانده ميشود. به نظر ميرسد در اين داستان فضاي روستا چندان واقعي جلوه داده نميشود. نامهنويسي هم كه از تكنيكهاي رايج در عالم ادبيات داستاني است؛ ظاهرا چندان در بطن و متن داستان جا نيفتاده است. ميشد با افزودن چند عبارت رسمي و جدي كه در نامهنگاري مرسوم است همچنان به خواننده تلقين كرد كه دارد يك نامه را ميخواند اگرچه كه اين نامه خصوصي است.
در «رنگ سفال»، عزيز، مادر و پدر راوي، خواهرها و دامادها و به ويژه دندانپزشك تجربي نسبتا قوي خلق شدهاند. استفاده از عناصر مذهبي مانند سوگواره عاشورا در القاي هر چه نيرومندتر حس اندوهي كه به ضمير شخصيت اصلي چنگ ميزند، هنرمندانه از كار درآمده است. مظلوميت و محروميت زنان اين سرزمين را كه عاجز از رقم زدن سرنوشت خود هستند، به عينه ميشود در اين داستان ملاحظه كرد. آيا كارگاه سفال و ورز دادن گل ميتواند استعارهاي از قدرت يك زن در آفرينش جهاني سرشار از آزادي و خلاقيت باشد؟ خرافه نيز در محيطهايي چنين آكنده از تبعيض و ستم، بيداد ميكند. اينكه چون عقد زن و شوهري در روزي نحس بسته شده، پس از آن روي اكنون صاحب بچه نميشوند از زمره واقعيتهاي تلخي است كه بر مشكلات جامعه ما ميافزايد.در داستان «من نميترسم» چنانكه از عنوانش هم پيداست، ترس مضموني است كه در طول قصه رشد و نضج پيدا ميكند و سرانجام قهرمان داستان را در پي غلبه بر ريشههاي آن به ژرفاي رودخانه ميكشاند و به رويارويي غريبانه با مرگ مينشاند.
«من نميترسم» به شيوه جريان سيال ذهن نوشته شده است. تداعي سلسلهواري از كلمات و مفاهيم كه از روان آشوبيده راوي برميجوشد، درهم گره ميخورد و با طرحي مهندسي شده از سوي نويسنده به سمت نقطه پايان هدايت ميشود. نوجواني در حال غرق شدن در اعماق رودخانه جغاتو به گذشته نقب ميزند و در عرض چند ثانيه زندگي فقيرانه خود و خانوادهاش را بازگو ميكند. داستان در زمان جنگ اتفاق ميافتد ولي جز چند بار عبور هواپيما و چند جمله ديگر كه در افواه مردم ردوبدل ميشود حضور جنگ احساس نميشود و اگر زمان ديگري نيز براي داستان انتخاب ميشد آسيبي به روال داستان وارد نميشد. تصوير استادانهاي نيز كه از فرهنگ محلي و موقعيت مكاني آذربايجان در اين داستان ارايه شده، ستودني است و نويسنده از اين پس با تقويت اين بعد، هم ميتواند رنگي محلي به آثار خود بزند و هم ميتواند با انتخاب سوژههايي بكر به فرديت در سبك دست يابد و از اين طريق از دايره تنگ سوژههاي تكراري مطرح در داستان امروز خلاصي بجويد. «قوالچيهاي نابينا»، «كردي رقصيدن»، «حضور نامرئي پيشهوري»، «اولدوز؛ نامي دخترانه در آذربايجان به معناي ستاره»، «مهاجرت به پايتخت»، «بيد مجنونهاي ساحل جغاتو»، همه و همه قطعاتي از يك پازلند كه همانند هالهاي فرهنگي پيرامون داستان را احاطه كردهاند و داستان را صاحب شناسنامه ميكنند و به آن گوشت و خون ميبخشند. بايد تاكيد كرد كه تنها از اين رهگذر ميتوانيم به توليد ادبياتي ملي نائل شويم. راه جهاني شدن از مسير توجه به مختصات تاريخ و جغرافيا و فرهنگ بومي ميگذرد وگرنه التفات زياده حد به داستانهاي شهري با يكي، دو شخصيت ايستا و اتفاقات كوچك سطحي چه برگ و باري ميتواند بر كارنامه داستان معاصر ايران بيفزايد؟
«من نميترسم» ارزش آن را دارد كه حداقل دوبار خوانده شود. در خوانش دوم برخي ريزهكاريهاي روايي بر مخاطب آشكارتر ميشود. داستان از زبان پسري نوجوان نقل ميشود؛ با زاويه ديد دوم شخص مفرد كه در واقع همان اول شخص مفرد است. داستان «به رنگ سفال» هم تقريبا چنين زاويه ديدي دارد. رودخانه در «من نميترسم» شخصيت اصلي داستان است كه ابعادي اسطورهاي به خود گرفته است؛ با تهمايهاي از خويشكاريهاي مادينگي كه صفاتي مانند سليطه اين ظن را تقويت ميكند. كمابيش همين نقش و معاني را دكتر در داستان «به رنگ سفال» با خود حمل ميكند. دختر نويسنده نامه در اين داستان دندانپزشك تجربي را به اسطورهاي بدل كرده كه در پناه آن محبت مجسم آرام ميگيرد و به مكاشفه دوباره خويش دست ميزند.
«من نميترسم» هم سويههايي اجتماعي دارد و هم دردنامهاي شخصي است. شايد نويسنده جنگ را نيز وارد ماجرا كرده است تا هم تنش و ستيزه را در فضاي عمومي داستان دوچندان كند و هم به داستان ابعادي اجتماعي ببخشد. موضوع عاشقانهاي نيز در كنار محورهاي ديگر جريان دارد؛ با آنكه كمرمق از آن سخن ميرود ولي هست و ميتواند تنشها را تلطيف كند ليكن از اين عشق نيز بوي خون و تهديد به مشام ميرسد. عرصه عشق نيز در چنين موقعيتهاي ناامني در حال گرايش به خشونت است. اين عشق از سوي ديگر با سرگين ارتباط مييابد كه اين نيز به نوبه خود نكته جالبي است. عشق بوي گند ميدهد و معشوق در گند دستوپا ميزند. معشوق اين داستان يعني وسمه وجه ديگر همان دختر راوي داستان «به رنگ سفال» است. با اين تفاوت كه وسمه بيچارهتر از ثرياست. ثريا هر چند تنش معيوب است اما هنري دارد كه با آن معاشقه ميكند؛ سوادي دارد كه ميتواند نامههاي پرسوز و گداز بنويسد و روح خود را با ديگري به اشتراك بگذارد. آرايشگري و رقص بلد است اما وسمه دهاتي است و كارش جمع كردن سرگين در داخل چادر. وسمه نيز حق تعيين سرنوشت خود را ندارد. او يك بار در رابطهاي عاشقانه با پسري فرار كرده است و البته برادرانش با گلولهاي سربي پسر را در خون نشاندهاند. وسمه و مرتضي ديگر ترس خوردهاند و اينك با ترس و لرز در وادي عشق قدم برميدارند. در چنين محيط عقبمانده و متعصبي كار امثال وسمه دشوار است. نتيجه البته چندان تفاوتي نميكند. هم ثريا و هم وسمه هر دو قرباني خشونت پدر و برادران ميشوند. عشق در اين ميان دريچه آزادي است اما شگفتا كه زنان در عرصه عشق نيز بايد سكوت كنند.
نويسنده در «من نميترسم» مدام از مهي سخن ميگويد كه اشيا را فرا گرفته است. اين قبيل توصيفات، ابهام فضاي داستان را تقويت ميكند و ابهام هنري، داستان را از ظرفيتها و لايههاي معنايي برخوردار ميسازد.
حضور پارهاي ديگر از دالها نيز به داستان عمق و گستره ميبخشد مانند: طبلزنهاي كنار رودخانه پس از غرقشدگي، كاهگلي كه لاي ديوار گير كرده است، كارخانه قند مرموز در كنار رودخانه.
در مجموع، نگارنده اين سطور، داستان «من نميترسم» را نسبت به داستانهاي ديگر اين مجموعه بسيار اصيل و شكليافته ميداند.
داستان «روبان» عشق يك طرفه دختري فلج را به حسابدار شركت پدرش نقل ميكند. پسر حسابدار بعدتر با صنم، دخترخاله راوي ازدواج ميكند.
«عصر جمعه» يكي از قصههاي خاص اين مجموعه است و به داستانهاي بهرام صادقي شباهت دارد. طنزي تلخ به همراه ابهام و نااميدي در اعماق داستان جاري است. مردي در حياط يك مجتمع مسكوني حصير پهن كرده و ساعتها به ماهي داخل تنگ خيره مانده است. همسايگان هر يكي از ظن خود يار او ميشوند و ميكوشند تا انگيزههاي مرد را براي اين كار كشف كنند. مرد سرانجام دست به اقدامي شگفتانگيز ميزند. آيا او ديوانه است؟
«از فيروز تا فيروزه» درباره يك جانباز اعصاب و روان است. دختر او فيروزه عاشق دانشجوي ادبيات نمايشي ميشود. اين دو بعد از مصايب فراوان به هم ميرسند اما دختر در تصادف رانندگي ميميرد. داستان، سختيهاي زندگي خصوصي جانبازان اعصاب و روان را به تصوير ميكشد. بديهي است كه همسر و فرزندان در اين زندگي، بيش از خود جانباز زجر ميكشند و داستان ميخواهد تا جزييات اين امر را نشان دهد. براي جانبازان اعصاب، جنگ هنوز تمام نشده است. آنها هر روز تركش و خمپاره ميخورند و در حال جنگند. يكي از فرازهاي اين مجموعه در اين داستان شكل گرفته است: «تانك آمده بود تا اتاق، تا سفره، كنار ديزي و استخوانهاي جامانده كنار نان دست نخورده. چشمهاي فيروز پر شده بود از رگههاي سرخ. سفره را رها كرده، جهيده بود وسط ميدان جنگ. ميدويد و فرياد ميكشيد، انگار كه كسي صدايش را نشنود و او بلندتر و بلندتر دستور حمله بدهد. رباب حرف ميزد. كلمه پيدا ميكرد و دوباره حرف ميزد تا شايد تانكها از كنار نانها بروند ... تا آب درون تنگ نلرزد و فيروز برگردد به خانه.» (ص 116)
نويسنده در وسط داستان با قصه رستم و سهراب در شاهنامه رابطه بينامتني برقرار كرده است. «از فيروز تا فيروزه» به شيوه فراداستان خلق شده است. در اين تكنيك، نويسنده به صورت خودآگاهانه خواننده را در جريان نوشتن داستان قرار ميدهد. نويسنده در داستان «بيمقصد» نيز از اين شيوه بهره برده است.
«خط مبهم درختان تبريزي» از داستانهاي خواندني اين مجموعه است و نويسنده در آن توانسته با ياري گرفتن از بنمايههاي يك افسانه محلي، عشق معصومانه دختر و پسري جوان به نامهاي شهربانو و آيت را روايت كند. بعد از ازدواج، آيت بيكار ميشود و شهربانو در يك مشاجره لفظي با همسرش جراحتهاي عميق مييابد. ماجرا از زبان شهربانويي كه در حال مرگ در بيمارستان است، نقل ميشود.
نويسنده در اين داستان نيز به «گورو گل» روحي زنانه و اساطيري دميده است. «ميگن كسي نفهميد چي شد، اون دختره كجا رفت، چيكار كرد. يه آن غيبش زد. همه جا رو گشتن و هيچوقت پيداش نكردن. يكي ميگفت به دلدارش خيانت كرده و اونم ديگه منتظرش نشده... از فرداش دختره موهاشو كوتاه كرده و آب گورو گول» از اون موقع خشكيده و هيچوقت هم روي بركت نديده.» (ص 134)
نويسنده در «چهارپايه» به پيوند آدمها و اشيا پرداخته است. چهارپايه استعارهاي از موقعيت چند نسل است كه اكنون دچار بحران و تزلزل شده است. چهارپايه لق ميتواند نمادي از آغاز زوال باشد. شخصيت اصلي داستان، پيرمرد كتابفروشي است كه ظاهرا با آلزايمر دست و پنجه نرم ميكند. كتاب خريدار ندارد و پسرش اصرار ميكند كه كتابفروشي را جمع كند و پول رهنش را به او دهد تا كسب و كاري راه بيندازد. پيرمرد خيال ميكند مردي اثيري كه هميشه در آن سوي خيابان ميايستد سعيد، دوست دوران نوجواني اوست. به نظر ميرسد سعيد معلمي است كه در زمان رژيم پيشين دست به مبارزه سياسي زده و توسط ساواك ناپديد شده است. سعيد و راوي هر دو قصه مينويسند و به كتاب ماهي سياه كوچولوي صمد بهرنگي علاقه دارند و آن را به كودكان هديه ميدهند.
در «زمين آبستن» از مهندس مرموز و خلاقي در روستا سخن ميرود كه غيبگوييهاي شگفتانگيزي ميكند. او اين بار مرگ خود را پيشبيني ميكند و پيشاپيش قبري براي خود ميخَرَد. روز واقعه فرا ميرسد و جوان ميميرد و در همان قبر به خاك سپرده ميشود. از قرار معلوم او عاشق دختري در شهر بوده كه زنداني شده است. بعدترها روستاييان پي ميبرند كه دختر هم روز قبل از مرگ مهندس در زندان درگذشته است.
«بيمقصد» شرح عاشقي زنان است. جز داستانهاي «عصر جمعه»، «من نميترسم»، «چهارپايه» و «زمين آبستن» در بقيه داستانها زنان در محور كارند و از روحيات و عواطف خود سخن ميگويند.
لحن غمگيني بر سراسر مجموعه حاكم است. آدمها سردرگمند و در تنهايي و نااميدي زندگي ميكنند. ضربآهنگ برخي داستانها كند است و خواننده بايد صبوري كند تا به نقطه اوج داستان نزديك شود.
آرزو اسلامي از نويسندگان جوان و آيندهدار تبريز است و «بيمقصد» اولين اثر چاپ شده اوست. همين كه يازده داستان اين مجموعه در طول هفت سال نگاشته شده، نشان ميدهد كه اسلامي گزيدهكار است و در نوشتن به خود سخت ميگيرد. يقين داريم كه با چاپ اثر دوم ايشان، نويسندهاي جدي و پخته پا به عرصه داستاننويسي ايران خواهد گذاشت.
داستانهاي مجموعه قطعاتي از يك پازلند كه همانند هالهاي فرهنگي پيرامون داستان را احاطه كردهاند. تنها از اين رهگذر ميتوانيم به توليد ادبياتي ملي نائل شويم. راه جهاني شدن از مسير توجه به مختصات تاريخ و جغرافيا و فرهنگ بومي ميگذرد وگرنه التفات زياده از حد به داستانهاي شهري با يكي، دو شخصيت ايستا و اتفاقات كوچك سطحي چه برگ و باري ميتواند بر كارنامه داستان معاصر ايران بيفزايد؟
لحن غمگيني بر سراسر مجموعه حاكم است. آدمها سردرگماند و در تنهايي و نااميدي زندگي ميكنند. ضربآهنگ برخي داستانها كند است و خواننده بايد صبوري كند تا به نقطه اوج داستان نزديك شود.