روايتي در حاشيه كتاب «باغ گذر» نوشته مارگاريت دوراس
سعي كن زندگي كني
سعيد حسيننشتارودي|من ميدانم كه زندگي چيز وحشتناكيه، بله ضمنا اين را هم ميدانم كه زندگي زيباست. هميشه بعد از اين جملههاي من مخاطب قبل از هر چيزي، دچار كمي اختلال در درك موضوع و بعد با يك لبخند مهر تاييدي بر جمله كمي متناقض نماي من ميزنه. با كت و دامن بلند قهوهاي سوخته و چمدان كلاسيك روبهروي من ايستاده بود. مثل اينكه ايستگاه قطاري باشه و منتظر قطار مورد نظر باشه. خبر از ريل، هر چيزي كه فكر كنيد، نيست؛ من هستم و هزاران جلد كتابي كه حكم دروازه زمان براي سفر به نقاط مختلف داشتند. گفتم: از كجا اومدي يا به كجا ميخواي بري؟ گفت: من يك كتاب براي توي راه ميخوام. برام هيچي مهم نيست. نياز به فكر كردن ندارم، بعد از اين همه سال، سوالهايي تكراري جوابهاي هميشه آماده داره. «آدم خيال ميكند كه چيزي شروع نشده ولي شروع شده يا خيال ميكند كه كاري انجام نميدهد ولي انجام ميدهد.» عاشق چشمهاي گرد شده و ذوقزده مخاطبهاي كتاب هستم، ديدي وقتي رقيب خوبي نداري، ميخواي بازي رو زود تموم كني؟ منم همين حس رو دارم. «باغ گذر» از «مارگاريت دوراس». اين همون توشه سفر شماست. خيلي راحت محبوبترين جاي كتاب رو پيدا كردم و براش خوندم: «بسيار جالب است، بعضي وقتها آدم ميبيند كه از اين همه بچه قد و نيم قد، توي راه و نيمه راه، يكيش هم مال خود آدم نيست. بهتر است آدم هماني كه هست باشد تا اينكه مثل اين و آن شود. آدم خيال ميكند كه چيزي شروع نشده ولي شروع شده يا خيال ميكند كه كاري انجام نميدهد ولي انجام ميدهد. بعد از سفر است كه آدم تازه ميفهمد كه به كجا سفر كرده. آدمها در اصل توان تحمل خوشبختي را ندارند، طالبش هستند، بيترديد، ولي همين كه بهش برسند، حرص و جوش ميزنند و خواب چيزهاي ديگري را ميبينند. من ميدانم كه زندگي چيز وحشتناكي است، بله ضمنا اين را هم ميدانم كه زندگي زيباست.» دختري كه پرستار و به نوعي خدمتگزار خانهاي هست همراه با بچه كوچك خانواده به باغ عمومي شهر ميره و آنجا با مرد دستفروشي سر صحبت را باز ميكنه. زن از شرايطش ميگه از اينكه از اين وضع خسته شده و ميخواهد همه چيز را رها كنه ولي منتظر مردي كه بياد و اون زن رو انتخاب كنه و به وي اعتماد به نفس بده. مرد از سفر ميگه، از زماني كه شوق زندگي داشته از زمانهايي كه بيهدف زندگي كرده. همه آن هزاران زني كه خود را از بروتاني رسوندن به ايستگاههاي قطار شهر پاريس، همه خدمتكار بودن. مردها هم آمده بودن، فروشندههاي دورهگرد بازارهاي دهات، دورهگردهايي كه نخ و سوزن و خرت و پرت ميفروختند. هويت مشترك همه اين ميليونها آدم فقط مرگ بود. تنها دغدغهشان بقاي حيات بود، اينكه از گرسنگي نميرند و در پي سقفي باشند تا شب رو به صبح برسونند. دغدغه ديگري هم البته داشتند، دغدغه حرف و گفتوگو، گاه و بيگاه در برخوردي از سر اتفاق، حرف زدن از شوربختي مشتركشان و همين طور از مشكلات شخصيتشان. اين برخوردهاي اتفاقي اغلب در باغهاي عمومي يا «باغ گذر» پيش ميآمد، در تابستان، در قطار، در كافه ميدانچههاي پرآمد و شد، در كافههايي كه هميشه موسيقي پخش ميكنه. تمام قصه رو برات تعريف كردم، البته بدون جزييات، اما اگر رمانباز باشي، ميدوني همه چي در جزيياته. اصلا داستان به همون كلمههاي ريز و زيباشه، اينكه چطور بايد براي پاك كردن يك لكه چربي كلي زمان بذاره. يا اينكه ايستگاه قطار چطور آدمها رو توي شكم خودش جا ميده تا به خوشبختي ببره. در تمام اين مدت، از جاش تكون نخورد، احساس اينو داشتم كه دارم با مجسمه حرف ميزنم. اما پلك ميزد و انگشتهاشو جابهجا ميكرد تا دسته چمدون كمتر عرق كنه. گفتم: سرپا نگهتون نميدارم خانوم، من روزگاري هميشه در سفر بودم و تجربه به من اثبات كرد، «بعد از سفر است كه آدم تازه ميفهمد كه به كجا سفر كرده» به لحظههايي كه در راهي خيلي دقت نكن، فقط سعي كن زندگياش كني.