كار
سروش صحت
راننده تاكسي دستهايش را از هم باز كرد و بدنش را كشيد و در همان حالت طولاني و كشدار گفت: «آخخخخيش.» مردي كه كنار دستش نشسته بود، پرسيد: «خستهاين؟» راننده گفت: «خسته نيستم، كوفتهام.» مرد گفت: «همونه روزي چند ساعت كار ميكنيد؟» راننده گفت: «همهاش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نيم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «حالا كه شده... البته تفريح هم ميكنم.» مرد پرسيد «چه تفريحي؟» راننده گفت: «راديو گوش ميكنم، گاهي با مسافرها حرف ميزنم، گاهي براي تجريش و دربند مسافر ميگيرم، بيرون را نگاه ميكنم، درختها، كوه را، گربهها را، ماشينها را.» مرد پرسيد: «راضي هستيد؟» راننده گفت: «همينه ديگه... من ناراضي نيستم. هر وقت ناراضي ميشم، ميزنم كنار يه پنج دقيقه راه ميرم، بعد دوباره...» مرد گفت «فلوبر ميگه، همه چيز به كنار، كار همچنان بهترين راه گريز از زندگي است.» راننده گفت :«چي؟» مرد گفت: «هيچي.» و بعد هر دو خنديدند.