«... اين دم كه فرو برم، برآرم يا نه»
«خيام»
بختيار، شخصيت كليدي رمان «فورا»، براي «ديرترمردن» تمام شب، شهرزادوار قصه ميگويد. او ميداند برخلاف شهرزاد، نه هزار و يك شب كه فقط يك شب فرصت دارد تا تمام قصههاي ناگفتهاش را روايت كند: پارهروايتهاي كوتاه رمان- درحد و اندازه يك دم فرو بردن و برآوردن- گزينشي آگاهانه و متناسب با ويژگيهاي شخصيت راوي و درونمايه رمان است...
روايت شنو و راوي، در رمان فوران، نه شاه سفاك زنكش است، نه همسري كه ترس جان دارد و آمده است تا قصه بگويد تا نميرد...اينجا، راوي، بختيار ميداند دارد ميميرد و بايد بميرد و روايت شنو-سرپرستار احمدي- با آگاهي به مرگ ناگزير بختيار، تمام شب گوش به قصههاي او ميسپارد-سرپرستار احمدي هم مثل بختيار، يك قرباني است-او وظيفه پرستار بودنش را كنار ميگذارد، قرصهاي خواب و داروهاي تجويزي دكتر صفوي را به خورد بختيار نميدهد تا او بتواند آخرين شب زنده بودنش مال خودش باشد ميگويم: «خانم احمدي، يك امشب رو ببخش به من.» ميگويم وظيفهاش را با خواهرياش تاخت بزند و به جاي خوراندن آن قرصهاي گچي و سوراخ سوراخ كردنم با آن جوالدوزهاش، بيايد بنشيند پاي صحبتهام تا از عزيزانم براش حرف بزنم... (ص20)
سرپرستار احمدي اول ميترسد، ميگويد: «...خب تكليف من با دكتر صفوي چي ميشه؟» (ص 21) اما بعد قبول ميكند.
«راضياش ميكنم كه دستكم قرص خواب بهم ندهد. قبول ميكند. (همان صفحه)
خب، حالا كه سرپرستار خطر كرده و پذيرفته كه بگذارد بختيار بيدار بماند، به خواهش ديگر بختيار هم تن ميدهد: نشستن و گوش جان به قصههاي بختيار... «اما قول نميدهد تمام شب بتواند بنشيند پاي حرفام». (همان صفحه)
بختيار ميگويد: «خدا از خواهري كمت نكنه خانم احمدي، خيالمو راحت كردي». (همان صفحه)
حالا همه چيز براي بختيار و روايتهايش فراهم شده است: «خب، اول از كي حرف بزنم؟ به قول سرپرستاراحمدي: «بريم سراغ كدومشون؟»، «معلوم است، كي واجب تراز مادرم، ماه بانو». (ص 21)
بختيار از ماه بانو شروع ميكند؛ مادر اسطوره مانند و ناميراي رمان؛ همسر و مادر سه نسل شخصيتهاي رمان، كسي كه صد سال بعد، وقتي تنابندهاي از شخصيتهاي رمان باقي نمانده است «پيرسال و تكيده... با قاب عكس مستطيل شكل زير بغل... محله به محله ميگردد، پرده چلوار نخ نماي چرك مرده را از روي شيشه قاب كنار ميزند، عكسهاي توي قاب را به همه نشان ميدهد و از همه سراغشان را ميگيرد. (ص 286)
اين گمشدگان كساني نيستند جز عزيزان ماه بانو و شخصيتهاي كتاب.
بختيار، بعد از ماه بانو، از ديگر شخصيتهاي رمان حرف ميزند؛ از ماه صنم صبور، نازبس «دخترزا»، غريب سادهلوح توسري خور- چقدر اين نام مصداق اين شخصيت است!-از ساتيارغشي بيزار از شهر و مناسبات شهري، از كوهيار، مبارز چپگراي رمان، از چشم پزشكي كه سالهاست خود را وقف بوميان شهر كرده، از خيرنساي بزرگوار، از كنيز، مظلومترين شخصيت رمان، از سروناز روان پريش و...
براي آشنايي بيشتر با اين رمان، بخشهايي از آن را ميخوانيم: «چقدر دور هم بودن خوب است!…كي فكرش را ميكرد اين جور همه فنافنا بشوند…هر كي سر بگذارد به يك ولايت؟!…چه وقت مردنت بود بختيار؟ پيش خودت نگفتي اي دل غافل، اين زن، بعد من چه خاكي به سرش ميريزد؟ نگفتي چه جور روزش را شب و شبش را روز بكند؟ تو كه رفتي، همه پاك پا بريدند از اين خانه. يا رفتهاند شهرهاي ديگر و ولايتهاي ديگر يا بهانه ميآورند كه رغبت نميكنند پا بگذارند توي خانهاي كه هنوز بوي تو را ميدهد. هنوز انگار كن صداي تو زير سقفش ميپيچد…حالا من ماندهام و چند تا آلبوم پر عكس و دو تا اتاق خالي كه هر جايش نگاه ميكنم، تو جلو چشممي…راستي، خانه شركتي را هم به زودي ازمان ميگيرند. بهتر كه بگيرند…ديگر چه دل خوشي دارم اينجا بمانم؟...»
صداي سمسار، فكرهاي ماه صنم را قيچي كرد: چكار ميكني بيبي؟...
ماه صنم گفت: دعا به جونت كاكا.
سمسار گفت: سلامت باشي بيبي. نگفتي چند تقديم كنيم.
ماه صنم گفت: نميفروشمش كاكا، به سلامت!
سمسار، متعجب و ناباور گفت: چي؟ نميفروشيش؟!
ماه صنم گفت: نه كاكا، نظرم عوض شد. نميفروشمش...