سال بد / سال باد
سال شك / سال اشك
سال روزهاي دراز و استقامتهاي كم / سالي كه غرور گدايي كرد
- ا. بامداد
دهه سي در تاريخ سياسي- اجتماعي كشور فضايي پر از نوميدي و يأس بود. سالهاي تلخي كه حاصلش سقوط دولت ملي دكتر مصدق بود و حسرت و دريغ مردمي كه به آزادي و دموكراسي دل خوش کرده بودند. دهه آشوب، انزوا و كودتا. تانكها به راه افتادند و مشتي لات و چماقدار خيابانها را قرق كردند. تاس روزگار دوباره براي مردم خوش ننشست و شد آنچه بايد ميشد.
كودتاي آمريكايي در 28 مرداد 32 پيروز شد و كشت و كشتار، بگير و ببند و تبعيد آغاز شد. فضايي از پوچي و ياس بر جامعه حاكم شد و آن همه خون و جانفشاني بينتيجه ماند. انگار بعد از شكست مشروطه تاريخ دوباره تكرار شد و سالهاي نكبت و ادبار فرا رسيد. روشنفكران و سياسيوني كه به شوق آزادي و دموكراسي دل بسته بودند نا اميد و مايوس به كنجي خزيدند، برخي انزوا گزيدند و سر در آخور زندگي بردند و عدهاي التيام خود را در بنگ و افيون ميديدند، بعضي نيز دست به فرار و خودكشي زدند. تعداد خودكشيها آنقدر تكاندهنده و دردآور بود كه در هيچ برههای کشور تا آن تاريخ بدان درجه نرسيده بود. نكبت و شوربختي تا سالها بعد دست از سر روشنفكران بر نداشت و سالهاي سياه و تباهي را در كشور رقم زد.
بهرام صادقي كه در آن دوران دستي به قلم داشت و در تهران دانشجو بود، شاهد و ناظر اين قضايا بود. جواني بلندبالا با روحي حساس و نگاهي ژرف و تيزبين كه تاب ويراني و مرگ همنسلانش را نداشت و بهرغم همه تلخيها و آسيبهاي روحي كوشيد تا كابوسها و هراس جمعي را در قالب داستانهايش بريزد.
اولين داستان -او فردا در راه است- در سال 1335 در مجله سخن به چاپ رسيد. با توصيف از نعشي كه خون و گل خشكيده همه جايش را پوشانده بود:
نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد، خونآلود و لهيده و كسي فرصت نكرده بود چيزي رويش بيندازد...
تصوير آغازين داستان شايد كنايهاي بود به وضعيت نكبتبار و سياه کودتا و سالهاي بعد از آن كه صادقي تا آخر عمر از آن رهایي نداشت و مثل بختكي بر جسم و جانش سنگيني ميكرد.
صادقي آثار زيادي از خود به جاي نگذاشت و کم نوشت. حاصل زندگي ادبياش مجموعه داستان «سنگر و قمقمههاي خالي» بود و رمان يا داستان بلند ملكوت با چند داستان پراكنده ديگر كه بعد از مرگش در مجموعهاي به چاپ رسيد؛ اما همين معدود آثار به جا مانده براي ماندگارياش كافي بود، هرچند ما را از داستانهاي نابش محروم ميساخت.
صادقي در بهرهگيري از ظرفيتهاي فرهنگ و ادبيات كهنمان «افسانهها، قصههاي عاميانه، فرهنگ عامه و قصههاي شفاهي» و نگرش به داستانهاي مدرن و پسامدرن كه در آن موقع در ايران هنوز باب نشده بود، نشان داد كه نويسندهاي شش دانگ است و جا پاي محكمي در فرهنگ و ادبيات مكتوب و شفاهيمان دارد. او بيش از هر نويسنده ايراني شخصيتهايش را می شناخت و به عبارت ديگر بيش از هر نويسنده ايراني عمق و روان ما را ميكاويد. 1
صادقی که خود به کار پزشکی میپرداخت، مانند جراحی بر میز تشریح با تیغ قلمش انگار کالبد شخصیتهای داستانیاش را میدرید و ریز و درشت جزئیاتشان را به ما نشان میداد. شخصيتهاي داستانياش اغلب كارمند، روشنفكر، معلم، روزنامه نگار و ... بودند که به طور كلي از طبقات متوسط جامعه به شمار ميآمدند. زندهياد گلشيري در مجلس ترحيم او گفته بود:
«... پيغام ميگذاشت كه: «حتما، حتما ببينمت كار واجبي است.» روز و ساعت و حتي جاي دقيق وعده را هم متذكر شده بود: «همان ميز كه سه كنج طرف راست فيروز است.» بعد هم نميآمد...
خانمها و آقايان، اگر قبول داريم كه بهرام صادقي همان گونه نوشت يا گفت كه زيست، پس چرا قبول نكنيم كه زنده است و اين بازي ترحيم و تسليت را...»2
همين چند سطر از سخنان گلشيري در مورد او وجه غالب و مشخصه اصلي داستانهايش را به درستي ترسيم ميكند: بازي و طنز.
بازي تجربهاي است كه همه از سر ميگذرانيم، چه كودك يا بزرگ، با اهدافي از قبيل لذت بردن و تفريح و سرگرمي يا تخليه نيروهاي روحي- رواني در جسم و روان آدمي. به تعبيري بازنمايي است از امري تخيلي كه جايگزين واقعيت زندگي ميگردد تا مامني باشد براي روياها و خيالها. نه غفلت و فراموشي.
شايد هم بيانگر نوعي نگشر رواني- فلسفي باشد به جهان و هستي در نزد هنرمند و بازيگر چه در صحنه تئاتر و نمايش و فيلم يا اجراي داستان توسط نويسنده؛ و مگر نه اين است كه داستان خود يك نوع بازي خيال است در مقابل واقعيت يا صناعت است با زبان.
داستانهاي بهرام صادقي از همين دستند. بازي با زبان يا بازيگوشي در مواجهه با امر واقع كه كاركردش در نزد او ميتواند نشانگر نگرش فلسفياش باشد به جهان و كارگاه هستي.
زبان در داستانهاي صادقي گوهر كميابي است كه از انعطاف بسزايي برخوردار است و اوج هنرش همين انعطافپذيري زبان است در روايت داستان. به گونهاي كه آنچنان در روايت داستانهايش دروني و حل ميشود كه توي چشم نميزند؛ و چه بسا همين رفتار با زبان است كه موجب شده تا عدهاي را به اشتباه بيندازد و اين عنصر حياتي در داستانهايش را كمرنگ يا ناديده بگيرند.
صادقي با توانمندي و بهرهگيري از همين امكان در آثارش حيطههاي متنوعي از ظرفيت زبان فارسي را به رخ ميكشد و به فراخور موضوع و سوژه، زبان داستانهايش اشكال متعددي به خود ميگيرند:
زبان گزارشي، توصيفي، نمايشي، روزنامهاي، عامه ، محاوره و... كه در نزد كمتر نويسندهاي حتي نويسندگان پيشكسوتتر از او سراغ داريم. گزينش و ارائه زباني خاص، مثلا تعمد در انتخاب زبان اداري- روزنامهاي در نزد او تسخری به زبان مورد اشاره- اداري، روزنامهاي- است كه همين كاركرد و بهرهگيري از زبان توسط او علاوه بر نقد و افشاي فساد زبان موقعيت طنز را ايجاب ميسازد. مانند: داستان در اين شماره. با زبان گزارشي در داستان غيرمنتظره كه ارائه ی زبان، طنز پنهاني در خود نهفته دارد.
... پدر سيگار ميكشيد و خاكسترش را روي قاليهاي كهنه ميريخت، مادر كبدش بد كار ميكرد، پسر كه تازه فارغالتحصيل شده بود به كارگاهش ميرفت و پولهايش را براي خودش جمع ميكرد و دختر كه قيافه ابلهانهاي داشت با...
به كارگيري و تنوع زبان درآثار صادقي موجب مي شود داستانهايش با فرمهاي مختلف و گوناگوني ارائه شوند به گونهاي كه به لحاظ ساختاري هيچ كدام رونوشت و كپي همديگر نيستند.
با همين مقدمه نسبتا كوتاه نگاهي مياندازيم به يكي از داستانهايش: «هفت گيسوي خونين».
هفت گيسوي خونين نام داستاني است كه در مجموعه سنگر و قمقمههاي خالي به عنوان فصلي از كتاب قصه كوتوله- آمده با اين توضيح كه داستان خود كاري است مستقل در ژانر فانتزي و تخيلي. هفت گيسوي خونين از جمله داستانهاي صادقي است كه در زمره داستانهاي معروف او نيست و كمتر از آن نام بردهاند. طرح داستان بدين گونه است:
كوتوله كه تعميركار راديوست به خاطر معشوق و محبوبش گلندام و براي رسيدن به وصال او بايد به شهر گوهرباش برود و زمرد آبي رنگ را كه به تاج پادشاه شهر گوهرباش نشسته به دست بياورد و به محبوبش بدهد.
طرح داستان مطابق با داستانهاي امروزي و ژانر فانتزي از انسجام و منطق این گونه داستان ها برخوردار است. جهان داستان، جهان رمز و راز و تخیل است و كليت و ساختار اثر تلفيق و پيوندي ست بين ساختمان قصه و داستان در معناي امروزينش.
شروع داستان با سفر كوتوله آغاز ميشود.
كوتوله پس از يك هفته از جنگل ظلمات خارج شد. ديد كه صبح درخشان قشنگي است و آفتاب روي دشت و كوهها و جادهها افتاده است... رو به رويش، در ميان علفهاي وحشي، چشمه كوچكي ميجوشيد كه آبش به زلالي اشك چشم بود.
داستان با بيان تشريحي و نقلي افسانهها و قصههاي عامه روايت مي شود با توصيفاتي رمانتيك مانند: جنگل ظلمات، صبح درخشان قشنگ، علفهاي وحشي، چشمه زلالي چون اشك چشم.
كاراكترهایی از نوع شخصيتهاي داستانهاي فانتزي و با مدد از قهرمانان قصههاي عامه هزار و يك شب از قبيل: سلمان و قارن ديو، اژدهاي سه سر، جادوگر، دختران پريزاد، مرغ نيكوكار... و قهرمانان قصههاي عاميانه و تاريخي همچون: اميرارسلان نامدار، حسين كرد، ملك جمشيد، ملك بهمن، مادر فولاد زره، مهتر نسيم عيار، اسكندر ذوالقرنين و...
مكان و فضا با ابزارآلات و اشيا و اصطلاحاتي متناسب با جهان تخيلي قصههاي مورد نظر و جامعه و دنياي مدرن امروزي هستند كه به شكلي تلفيقي در داستانهايي از نوع فانتزي مورد استفاده قرار ميگيرند. از قبيل: كوه قاف، شيشه عمر ديو، قصر، جنگل، شهر، كاخ، راديو، تلويزيون، يخچال، راديواكتيو، كاناپه، كاباره، ساعت، ويسكي، شراب، آبجوي هلندي، كراوات، چنگال، دموكراسي، تابلوهاي نقاشي رافائل و كمالالملك، كالج و...
گرهافكنيها در اثر خاص داستانهاي خيالي است مانند: طلسم جادو، كليد طلايي، شيشه عمر ديو و زندان.
همكناري و چينش همه اين عناصر و استفاده از ظرفيتهاي فرهنگ و ادبيات شفاهي و مكتوبمان-هفت پيكر نظامي، هزار و يكشب، اميرارسلان نامدار، حسين كرد و...- همراه با مولفههاي داستان مدرن و برخي تمهيدات پسامدرنيستي از جمله: طنز، فانتزي، بينامتنيت، حضور قهرمانان قصههاي عاميانه در متن، همراه با انتخاب و به كارگيري صادقي از زبان و بيان نقلي قصههاي عامه روايت را متناسب با جهان داستان پيش ميبرد. به نوعی راه رفتن است بر لبه تيغ كه از عهده هر كسي برنميآيد. كساني كه در كار خلق و نوشتن داستانند ميدانند كه آميختگي همه اين عناصر و تركيب آنها با يكديگر و بيرون آمدن از اين ورطه و چاه ويل چه كار خوفناكي است. كافي است يكبار ديگر برگرديم و قصه را بخوانيم تا به بازي رندانهاي كه بدان دست زده پي ببريم.
کوتوله در ادامه پس از دربدري و خطرهاي زياد با كمك گرفتن از مرغ نيكوكار طلسم شيشه عمر سلمان ديو را ميشكند و قهرمانان در بند – اميرارسلان، حسين كرد، اسكندر... و دختران پريزاد- را آزاد ميكند به اميد آنكه بتواند هر چه زودتر سوار بر دوچرخهاش از سرزمين آتش –كه جايگاه اژدهاي سه سر است– بگذرد و به شهر خود برگردد. مرغ از او ميخواهد كه:
... ولي چرا تا صبح صبر نميكني كه بيخطر عبور كني؟ مگر نميداني اژدها شب بيرون ميآيد.
كوتوله دلايل خودش را دارد...
مرغ كه از ابرها هم گذشته بود در دل ميگفت: «معهذا اگر با همين سرعت برود بعيد نيست كه پيش از رسيدن شب بتواند از سرزمين آتش عبور كند.» از بالاي ابرها به زمين نگاه كرد. كوتوله مثل مورچه بسيار ريزي روي جاده به پيش ميرفت. مرغ ناگهان در كهكشان ناپديد شد:
- همين ممكن است نجاتش بدهد. اما اگر دوچرخهاش خراب نشود و سرعتش را كم نكند.
فرجام داستان با تعليق و پاياني باز به اتمام ميرسد و تازه پي ميبريم چه رو دستی خوردهایم و هنوز بازي تمام نشده است. با شك و ترديدها و پرسشهاي بيشماري در پيش رو كه: كوتوله كيست؟ اژدهاي سه سر؟ و سرزمين آتش كجاست؟ نكند صادقی با يادداشت نهايي در پاي داستان – فصلي از قصه كوتوله، بازي ديگري پيش گرفته. مثل بازيهاي هميشگياش و پیغام و وعدههايش كه: حتما حتما ببینمت، و بعد نميآمد.
محور اصلي داستان بر مبناي سير و سفر و جستوجو است. هماهنگ و همسو با كاري كه صادقي در بازي و خلق داستانش به كار گرفت. آشتي دادن و درهمآميزي جهان افسانهها و قصه با داستان مدرن. هر چند سابقه اين دست كارها در ژانر فانتزي و داستانهاي تخيلي در آثار سينمايي و ادبيات داستاني در غرب بسيار معروف و زياد است اما در روزگاري كه صادقي داستان را نوشت، ابتكار و خلاقيتش در ادبيات داستاني معاصر كاري بود درخور و بديع همانند دوختن تكههايي زربفت از فرهنگ و ادبيات كهنمان بر قامت داستانهايش. يا به تعبير زندهياد ساعدي مليلهدوزي روي يك تكه پارچه كوچك.
*بريدهاي از كتاب چاپ نشده «آوازي غمناك» نقدي بر آثار بهرام صادقي- از غلامرضا رضايي
منابع:
1- بازآفريني واقعيت محمدعلي سپانلو
2- باغ در باغ هوشنگ گلشيري
بخشي از داستان «آوازي غمناك براي يك شب بيمهتاب»
بهرام صادقي|درهاي اتاق بسته بود و بخاري در گوشهاي ميسوخت. مردي در تختخواب خود پس از 40 سال زندگي، آخرين لحظات عمرش را ميگذراند. او را وقتي كوچك بود، پدر و مادرش «سلمان» صدا ميزدند، اما در اين هنگام كسي نميدانست به او چه بگويد و او را چه بنامد و يا بهتر بگوييم كسي احساس نميكرد كه نيازي هم به چنين كاري باشد. دور تا دور اتاق خويشاوندانش ايستاده بودند، پدر پيرش كنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهاي انبوه سپيدش به تمامي ديده ميشد و چشمهايش در زير ابروهاي پرپشت و آويختهاش خفته بود. مادر در گوشه ديگري چادرش را به خود پيچيده بود و سرش را در سينه پنهان ميداشت. آرام بود، اما از حركت نوميدانه شانههايش معلوم ميشد كه گريه ميكند. ديگران ايستاده بودند، هر كدام به نحوي ولي نگاهشان بر سلمان دوخته بود.
دكتر كه پشت به جمع داشت، برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت كه به هر حال هنوز معلوم نيست چه بشود و اميد هست كه او چند روز ديگر هم زنده باشد و آنگاه آهستهتر به سخنانش افزود كه در اين لحظه براي بيمارش موهبتي بهتر از مرگ نيست چون او را از تحمل دردهايي شديد و طاقتفرسا آسوده خواهد كرد. و بعد براي اينكه دلداري بدهد، داستان بيماران ديگري را كه به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند، بيان كرد. صداي دكتر آرام و سنگين بود و طنين وهمانگيزي داشت.
سلمان مثل شبحي در بستر خود آرميده بود. از نالههاي وحشتزده و صداهاي نامفهومي كه تا صبح امروز از گلويش بيرون ميآمد ديگر اثري نبود. تنها گاهي به فواصل دور صدايي آهسته ولي دلخراش، كه از دهان نيمه بستهاش خارج ميشد، نخست مثل اينكه بر لبهايش مينشست و پس از آن به آرامي در هواي گرم و سنگين اتاق پراكنده ميشد.
دكتر حرف خود را تمام كرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لبهاي سلمان تكان خورد و چند كلمه نامفهوم به گوش رسيد. هر كس يك قدم جلوتر آمد. دكتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه كرد:
– بگو، سلمان، من هستم، بگو!
پدر پير سرش را بلند كرد و اشكهايش مثل جويي در مزرعهاي ماتمزده، در ريش سفيد انبوهش فرو رفت. از دكتر پرسيد:
– چه ميگويد؟
و پس از آن دستهاي چروك خوردهاش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار ديگر همان آرزويي را كه بارها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدايا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آيا هنوز هم بايد بمانم و بچهها و نوههايم را ببينم كه يكي بعد از ديگري جلو چشمم پرپر ميزنند؟ چرا… چرا اين طور خواستهاي؟»دكتر همچنان كه سر بر سينه سلمان داشت، بريده بريده سخنان او را براي حاضران بازگو ميكرد:
– گوش كنيد، ميگويد: من ميخواهم … حرفي بزنم… كه تا به حال به هيچكس… نگفتهام… آخرين آرزوي من… همين است، ولي… نميخواهم به هيچكدام از شماها بگويم… به يك كس ديگر… به… به…
دكتر قد راست كرد و گفت:
– اما درست معلوم نميشود كه كس ديگر كيست. نميتواند بگويد، صدايش نميرسد.
همه يك قدم ديگر جلو آمدند و سرهايشان را پايين آوردند(مثل گل بزرگ و سياه و شومي كه در هم فرو ميرود). صداي گريه مادر سلمان برخاست.