سوگ بم در من
16 سال با دردي زير و بم
افشين والينژاد
ساعت حدود 6 بامداد جمعه 5 دي 1382 بود و من كه چندين سال بود در ژاپن كار و زندگي ميكردم بهطور اتفاقي براي مرخصي در تهران بودم... صداي زنگ تلفن همراهم از خواب بيدارم كرد... دوست قديميام، خبرنگار و مجري برجسته تلويزيون ژاپن و رييس سابق دفتر NHK در تهران، درخواست ميكرد مسووليت هماهنگيهاي سفر يك گروه تلويزيوني ژاپني به بم را برعهده بگيرم... قرار بود 2 مهندس ماهواره و پخش برنامه زنده با وسايل و تجهيزات كامل از توكيو و
2 خبرنگار هم از دفتر تايلند به تهران بيايند... بدون اتلاف وقت رفتم و مقداري مواد غذايي از قبيل بيسكويت و نوشيدني و خرما و كنسرو خريدم. ميدانستم كه هواي بم در آن فصل بهشدت خشك و شبها بهشدت سرد است و اختلاف دما با روز به بيش از
20 درجه ميرسد... به فروشگاههاي ورزشي خيابان اميريه رفتم و كيسه خواب و همه نوع وسايل و لوازم گرم خريدم و چون مطمئن بودم مساله اقامت شبانه در آن وضعيت بحراني بسيار مهم است، يك اتوبوس هم به صورت دربست و براي مدتي نامحدود اجاره كردم... بعد از رسيدن آن تيم خبري به فرودگاه مهرآباد، به سمت بم حركت كرديم. 2 راننده بدون توقف، مسير
1200 كيلومتري را با سرعتي كه براي ژاپنيها ترسناك بود، رانندگي كردند و ديروقت شب به بم رسيديم... در تمام زلزلههاي بزرگ پيش از آن، از اولين نفراتي بودم كه به منطقه ميرسيدم و متاسفانه براي من مشاهده صحنههاي تلخ و دردناك بلاياي طبيعي تازگي نداشت ولي وسعت خرابي و ميزان تلفات در اين شهر زيباي كويري فراتر از تصور بود... صحنههايي كه ميديدم تكاندهنده بود و واقعا كلامي براي توصيف دقيق پيدا نميكنم؛ دردناك، وحشتناك، خوفناك، تاسفآور، ناراحتكننده، هيچكدام كافي نيست... كمتر ساختماني در شهر سالم باقي مانده بود... همه ديوارها تخريب شده بودند... عبارتي كه همه ما در توصيف اوج ويراني يك شهر در اخبار و فيلمها و گزارشهاي مختلف بارها شنيدهايم، حقيقتا در بم، با معناي واقعياش محسوس بود؛ «با خاك يكسان شده بود.» هنوز از برخي خانهها جنازههايي را از زير آوار در ميآوردند و ناله و فرياد و فغان درد به گوش ميرسيد... تعداد زيادي از همكاران قديمي زودتر از ما آمده بودند؛ نيوشا توكليان و همسرش توماس، علي رونقي، حسن سربخشيان و وحيد سالمي اولين عكاسان و خبرنگاراني بودند كه به محض رسيدن به منطقه، آنها را ديدم... روز بعد هم تقريبا تمام دوستان عكاس و خبرنگارم در رسانههاي داخلي و خارجي به منطقه رسيدند و هر كدام، در بخشي از ويرانههاي شهر مشغول تهيه عكس و گزارش.... كل شهر نابود شده بود و متاسفانه تعداد كشتهشدگان تكاندهنده بود... آمارهاي ضد و نقيضي شنيده ميشد و تشخيص دشوار بود. برخي ميگفتند حدود يكسوم جمعيت شهر جان خود را از دست دادهاند و ديگران ميگفتند فقط حدود يكسوم زنده ماندهاند... باتوجه به زمان وقوع زمين لرزه كه 5.30 صبح بود و همه مردم خواب بودند، ميزان تلفات وحشتناك بود و ميشد تصور كرد كه تقريبا اكثر كساني كه در خانههايشان بودند زير آوار سنگين گرفتار شده بودند. تحمل ديدن آن صحنههاي وحشتناك دشوار بود، صداي گريه و شيون در هر كوچهاي بلند بود و بعضي بازماندگان از شدت شوك و غصه و درد از دست دادن عزيزانشان، بهتزده و مبهوت بودند... افسوس ميخوردم كه هيچ كاري از دستم
بر نميآمد و احساس شرمساري بهشدت عذابم ميداد اما چه سود... اين جمله شاملو را زمزمه ميكردم كه «انسان، دشواري وظيفه است»... دردناكترين صحنهاي كه نميتوانستم فراموش كنم و كم هم نبود، مشاهده ساختمانهاي نو و تازهسازي بود كه صددرصد تخريب شده بودند و ظاهرا هيچ مقاومتي در برابر زمين لرزه
6.6 ريشتري نداشتند. براي كسي كه در ژاپن زندگي ميكرد و زلزلههاي قوي بالاتر از 7 ريشتر را بدون ذرهاي ويراني تجربه كرده بود، تلخي و عذاب مشاهده و مقايسه اين دو به يك عصبانيت تبديل شده بود... واقعا اگر فقط كمي استانداردهاي ساختماني و روش مقاومسازي در برابر زلزله در ايران بهتر شده و پيشرفت كرده بود، يقينا آمار تخريب و تلفات تا آن حد بالا نميبود. افسوس... ولي صحنههاي غرورآفرين و شيرين زيادي هم ديده ميشد كه حس افتخار به انسان دست ميداد... در هر گوشه از آن شهر ويران شده، هموطناني بودند كه با شنيدن وسعت فاجعه، با تريلي، كاميون، وانت، خودروهاي شخصي و به هر وسيله ممكن، انواع مواد غذايي، آب معدني، پتو و مايحتاج ضروري و لازم را با خود آورده بودند و با عشق و احترام بين مصيبتزدگان توزيع ميكردند... با افراد زيادي صحبت كردم كه يا از طرف يك شركت، كارخانه و سازمان بزرگ يا از طرف مردم نيكوكار يك محله يا خانواده از شهرهاي سراسر ايران، بيدرنگ ولي با دست پر خود را به بم رسانده بودند... آنها منتظر درخواست يا هماهنگي هيچ سازماني نمانده بودند و رأسا خودشان اقدام كرده بودند و خاصيت عشق اين است.
خبرنگار