يادداشتي درباره رمان «گفتن در عين نگفتن» نوشته جواد مجابي
صدسال بيگانه
رضا عليپور
جواد مجابي، در رمان «گفتن در عين نگفتن» شخصيتي را خلق كرده كه در ابتداي داستان، مانند سرهنگ آئورليانو بوئندياي «صد سال تنهايي» ماركز، در حوالي مرگ ايستاده؛ شخصيتي كه خيلي زود -در فصل دوم- وجوهي از مورسوي «بيگانه»ي كامو را هم به خود ميگيرد.
داستان را ميتوان به دو بخش درهمتنيده تقسيم كرد؛ يك بخش كه مربوط ميشود به روايت زندگي مردي كه در تمامي داستان نامي از خود ندارد و بخشي وهمبرانگيز از واگويههاي ذهني يك نقاش و شاعر نودواندي ساله. شخصيت داستان مجابي مانند خودش، شاعر و نقاش است و تمام عمر به نوشتن مشغول بوده. مجابي در اين رمان دست به ماجراجويي ميزند. زبان داستان تلفيقي از زبان معيار و زباني است كه ميتوان گفت ساخته و پرداخته خود نويسنده است. اين عدم يكدستي در زبان، اگرچه كمي داستان را سختخوان ميكند اما امتيازاتي را هم براي آن ايجاد كرده است. اين تركيب زباني با حالوهواي راوي همخواني داشته و به راوي اين اجازه را ميدهد كه بدون ايجاد احساس كسالت در مخاطب، به پرچانگي پرداخته، نگاهي به جامعه و مردم بيندازد و تصويري مردمشناسانه را هم ارايه دهد.
رمان، ماجراي مردي است كه پدرش را در حالي به دست قاتلانش ميسپارد كه قرار است ارثي عظيم از پدر به او برسد و تمام عمر بينياز از كار كردن باشد. اين ماجراي ارث و ميراث و شبيه شدن پسر به پدر در ميانسالي، محل كشمكش داستان است. «پدرم را دوست نداشتم و او را به كشتن دادهام. حس ميكردم از او متنفرم و اين حق من بوده است، چون مادرم را كشته بود و اين سزاي مادرم نبود.» در همان ابتداي داستان آمده: «پريروز، ايميلي دريافت كردم كه آخرين نوهام در لاهه يا لاهور مرده و پزشكان مرگش را مشكوك اعلام كردهاند.» در ادامه، آنچه در زندگي نقاش نشان داده ميشود، زنهايي هستند با سرهاي بريده در نقاشيهاي او. هيچگاه اثري از فرزندي نيست. مادر اما در تمامي داستان همراه با تصويرسازيهاي تلخ حضور دارد؛ انگار كه شخصيت محوري داستان ميخواهد انتقام مرگ مادر را از تمام زنهاي عالم بگيرد. «نزديكتر كه آمد، با تپشهاي قلب كودكيام او را باز ديدم. سرش روي گردنش لق ميزد، گردن بريدهاش را ناشيانه با نخ قيطاني معمولي به گردنش دوخته بودند.»
ممكن است در نگاه اول اينطور بهنظر برسد كه شخصيت محوري داستان مجابي، يك انسان ضداجتماع است؛ قضاوت خامدستانهاي است كه درمورد مورسوي بيگانه هم مطرح شده. درواقع مجدود -شخصيت محوري رمان- خود را اينگونه معرفي ميكند: «آزار اصلي من از اين زاويههاي تيز و اضلاع نرم جانم است كه نميتوانم جمع و جورشان كنم، زاويههاي هوشياريام، با برندگي عجيبشان، همواره آماده دريدن موجود خارجي هستند و اضلاع نرم آگاهيام بستر هر گزندي ولو از يك كودك.»
با اينكه بيشتر رمان در فضايي آميخته با بوي نم و خون و در سرداب عمارتي بزرگ روايت ميشود، نويسنده با مهارت دست به طنازي هم ميزند و از امكانات آن بهره ميبرد. ««براي آدمي در سن و سال شما اين اتفاق نادر اما طبيعي است!» ميخواستم سرش نعره بزنم، الاغ! چطور يك امر نادر ميتواند طبيعي باشد.» علاوه بر ايندست طنازي در لحن و زبان كه از جنس طنز آثار گذشته مجابي است، او اينبار از طنز گروتسك هم در روايت داستان بهره جسته است: «پيش از آنكه درست بشناسمش، سرش را زير آب كردم.»
توانايي در داستانگويي و شخصيتسازي، اين امكان را براي راوي فراهم كرده كه بدون خروج از فضاي داستان، به نقد اجتماع هم بپردازد؛ تا آنجا كه مقولهاي مانند دشنامدهي در فضاي مجازي را هم وارد داستان ميكند. آشنايي و تسلط نويسنده بر دانش روانشناسي و مردمشناسي در جملات داستان مشهود است. ردپاي نظريات اريك برن، روانپزشك امريكايي-كانادايي را ميتوان در طول اثر به وضوح ديد. «فارغ از شماتت و عذابوجداني بوديم كه جامعه بعدا يادمان ميداد. در 5،
6 سالگي نه نيروي كشتن داشتيم نه قدرت طغيان و دزدي و تجاوز، اما خيالش را داشتيم و ميل عملي كردن آن را به آيندهاي ناگزير موكول ميكرديم.»
مجابي در اين رمان، خوانندهاش را با عمارتي كه خشتخشتش بوي خون ميدهد، تنها ميگذارد؛ خانهاي با يك انزواي غريب. آدمها به اين خانه راه پيدا ميكنند ولي غالبا ديگر زنده برنميگردند. شخصيت محوري «گفتن در عين نگفتن»، بيآنكه در شهر و در ميان مردم زندگي كند، سرمنشا همه چيز را از دنياي بيرون ميداند. مردم بيرون ديوارهاي اين عمارت مرموز هم در جستوجوي آنچه در عمارت ميگذرد، فقط ميتوانند دست به خيالپردازي بزنند و در پايان، فقط خواننده داستان است كه با حقيقت آن روبهرو ميشود.