زني كه محصول رنجهاي خويش بود
شايد از اين بابت بود كه نسبت به ادبيات نوعي همسرشتي احساس ميكردم و در ذهن خود از اينكه عدهاي كابوسهاي مرا از سر گذرانده و شيرابه آن را در آثار ادبي (شعر) چكانيده و در گذر ايام از اين جهان رخت بربستهاند. نوعي دلگرمي و هراس را در كنار احساسات غير قابل توضيح ديگر تجربه ميكردم. به گمانم سالمرگ فروغ فرخزاد بود. من يك روزنامه ديوارينويس مبتدي بودم! مرگ فروغ، هياهويي به پا كرده بود و مثل يك نورافكن به حيات كوتاه او تابيده بود. شدت نور به گونهاي بود كه سايههاي سياه توليد ميكرد. مانند سينماي اكسپرسيونيستي آلمان كه فقر وسايل الكتريكي منجر به دفرمه شدن صورتها و سطوح ميشد. اصولا ابتدايي بودن وسايل توليد فيلم مانند همين مقوله نورپردازي يا عبور تند فريمهاي فيلم و حتي نبودن صدا و سكوت فيلمها سينما را به خودي خود به سوي هنر ناب! سوق داده بود. و الا نمودن عين به عين واقعيت چيزي از قبيل فيلمهاي كسل كننده امثال روبر برسون است. به هر حال نور تند و سياهي هولناك مرگ، چهرهاي ديگر و تمثالي فرابشري و مافوق عادي به فروغ بخشيده. همان كاري كه قبلا با تمثال صادق هدايت كرده بود. عزيز دلم كه شما باشيد عكس از چهره فروغ را كنار شعري از او به مطبوعه خود الصاق كرده و منتظر واكنش مخاطبان آن جريده بودم. برخلاف تمام مطبوعات دنيا ميتوانستم مواجهه مخاطب را با آن قسمت به چشم خود و از نزديك تماشا كنم. خيلي از بچهها نميدانستند كه اين شاعر چه كسي بوده و پرتره بزرگ فروغ بياطلاعي آنها را از نزديك زير مطالعه گرفته بود. عكسي كه چهرهاي مومي و سنگواره داشت. حجم اطلاع خود من از شاعر مربوط به افادات مجله فردوسي بود كه هفتهاي يك بار ميآمد و بهاي آن 10 ريال بود. بماند كه فروغ تازه شاعر مجله هم نبود. درام زندگي و حاشيههاي زردي كه به او بار ميكردند، اغلب صحنه زندگي او را به يك تفرجگاه مبتذل مشابهت داده بود. فضاي نامربوطي كه تمام يك شاعر را در خود فرو ميكشيد. شخصي را ميشناختم كه ميگفت اشعار فروغ فرخزاد دندان آدم را كليد ميكند. ميفهميدم كنايهاي ركيك ميزند. چون خود به داشتن سابقهاي از اعمالي چنان كه افتد و داني متهم بود واي بسا كافري بود كه همه را به كيش خود ميپنداشت. خيلي مانده بود تا در محيط بسته تحصيلي خود و در حلقه دوستاني كه به تازگي در اطراف ادبيات برف پارو ميكرديم، قدم در پهنه دنياي فروغ بگذاريم و تناقض آثار او را كه در عين وضوح به لايههاي گود هستي پاي ميگذارد و هراس را چون طاعوني در خود يافته و انكار ميكند، فهم كنيم. خيلي مانده بود تا بفهميم. آيا اكنون ميفهميم؟ بعد از ورود به دنياي جديد مثلا رونمايي واقعيت در آثار اغلب ضعيف و يك سطحي و تكساحتي از اواخر قاجاريه و دوران مشروطه و انباشت موضوعات معوقه و اخم و تخم و نفرين و فرياد، فروغ نمونهاي نادر بود كه ناگهان مانند واههاي مرموز و خليايي از قلمرو دنياي ادبيات واقعنما و مستلزم سر بيرون آورده بود. البته حساب هدايت را در بوف كور از آنچه گفتم بيرون ميگذارم. بعدها به نسبت فهميدم كه فروغ ذهن و عين را -اگر بتوان به چنين تفكيكي رضايت داد- نگاتيو يكديگر دانسته و عكس راديولوژي زندگي را در پرتو نور چراغ مهتابي ايده قرار داده و پرترهاي آني را به سرعت روي ديوار نقاشي كرده. از گونه نقاشيهايي كه از سر اضطرار با زغال ميكشند و هول زده از مقابل نقاشي خود ميگريزند. مگر فيلم«خانه سياه است» چيزي از اين قبيل نبود؟